عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر و به دیدار چون زر کانی
به کوه اندرون ماندهٔ دیرگاهی
به سنگ اندرون زادهٔ باستانی
گهی لعل چون بادهٔ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی برآمیخته با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر او را نمایش
نه گاه گرایش مر او را گرانی
هم او خلق را مایهٔ زورمندی
هم او زنده را مایهٔ زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده ولیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه‌ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مر او را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر او بازیابی
یکی نوبهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لالهٔ مرغزاری
ز آثار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چو مشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمود غازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر او گشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزدپرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند بر خوان هندو
چو دشت کتر بر سر خوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
تو را رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جز مبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز باد سواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر برآری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش تو کوه آهن
که آهنگدازی و آهنکمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تا به بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان درگذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست، او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روز و شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایهٔ شادمانی:
به وقت بهار اسپرغم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی
به قوت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد، ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده‌ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که او را سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازهٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زین دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده‌ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه‌رویی بدین خوشزبانی
حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان را به عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب، نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بود شاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی و خسروانی
خدایت معین باد و دولت مساعد
تو باقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون و فرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخندهٔ مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب
به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری
چند جامی بکش از بادهٔ گلفام بخسب
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب
گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی
تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب
بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب
بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب
همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار
در جهان بی‌خبر از کفر وز اسلام بخسب
نغمهٔ من بشنو باده بکش مست بشو
شب ماه است به جانان به لب بام بخسب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت
کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت
فتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه می‌داند که سلطان درگذشت
جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است
گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است
دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است
خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است
با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است
عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
خاقانیا منال که این ناله‌های تو
برساز روزگار نه بس زخمهٔ خوش است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان می‌شود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا می‌ساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
زخم زمانه را در مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبال حیات توست
در سینه کن به گور که همدم پدید نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگی‌های سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست
هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست
کشت‌های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست
دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست
زانکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت
با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
جان یاد لبش می‌کند ای کاش نکردی
کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت
من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک
بی‌آتش رز دیگ هوس خام توان یافت
خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر
کاین دولت از ایام به ایام توان یافت
نامت نشود تا نشوی سوختهٔ عشق
کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است
از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است
خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است
بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
آن‌ها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند
در رزم، یلان بی‌نبردند
در بزم، سران بی‌کلاهند
کعبه صفت‌اند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند
بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند
بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند
مستان شبانه‌اند اما
صاحب خبران صبح‌گاهند
خاقانی‌وار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد
بی‌غمش رنگ عیش کسی نبرد
بی‌دمش بوی جان به کس نرسد
به غلط بوسه‌ای بخواهم ازو
گرچه دانم که آن به کس نرسد
لب به دندان فرو گزد یعنی
رطب از استخوان به کس نرسد
وصلش اندیشه چون کنم کامروز
دولت از ناکسان به کس نرسد
مردمی تنگ بار گشت چنان
کز درش آستان به کس نرسد
عهد و انصاف پی غلط کردند
تا ازیشان نشان به کس نرسد
همه بیگانه‌اند خلق آوخ
کاشنا زان میان به کس نرسد
اهل دردی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
عشق تو دست از میان کار برآورد
فتنه سر از جیب روزگار برآورد
هر که به کوی تو نیم‌بار فروشد
جان به تمنا هزار بار برآورد
جزع تو دل را هزار نیش فرو برد
لعل تو جان را هزار کار برآورد
طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت
گرد ز شیران مرغزار برآورد
گفتی کز انتظار کار شود راست
وای بر آن کار کانتظار برآورد
خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود
کار چو با من فتاد خار برآورد
آتش عشق تو در نهاد من افتاد
دود ز خاقانی آشکار برآورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دلبر آن به که کسش نشناسد
نوبر آن به که خسش نشناسد
ماه سی روزه به از چارده شب
که نه سگ نه عسسش نشناسد
مست به عاشق و پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد
دل هم از درد به جانی به از آنک
هر طبیبی مجسش نشناسد
بخ‌بخ آن بختی سرمست که کس
های و هوی جرسش نشناسد
کو سواری که شود کشتهٔ عشق
عقل داغ فرسش نشناسد
عاشق از روی شناسی به بلاست
خرم آن کس که کسش نشناسد
عشق را مرغ هوائی باید
کاین هوا گون قفسش نشناسد
استخوانی طلبد جان همای
که به صحرا مگسش نشناسد
آسمان هرچه بزاید بکشد
زانکه فریاد رسش نشناسد
روستم بین که به خون ریز پسر
کند آهنگ و پسش نشناسد
خوش نفس دارد خاقانی لیک
چرخ، قدر نفسش نشناسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصه‌ای گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غم‌گساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگ‌دار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشه‌ای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بی‌کران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بی‌زبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار
دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده
سر صلاح ندارم سبوی باده بیار
به صبح و شام که گلگونه‌ای و غالیه‌ای است
مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار
عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد
ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار
ببین که عمر گریبان دریده می‌گذرد
بگیر دامنش از ره بسوی باده بیار
منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چو من حریفی لبیک گوی باده بیار
صبح گویم، سبوح گوی چون باشم
چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار
به جویبار بهشتت چه کار خاقانی
دل تو باغ بهشت است جوی باده بیار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر به عیار کسان از همه کس کمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند
ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم
گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
نماند اهل رنگی که من داشتم
برفت آب و سنگی که من داشتم
به بوی دل یار یک‌رنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم
برد رنگ دیبا هوا لاجرم
هوا برد رنگی که من داشتم
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم
بجز با لب و چشم خوبان نبود
همه صلح و جنگی که من داشتم
چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم
کنون جز به تعویذ طفلان درون
نبینند چنگی که من داشتم
نه خاقانیم نام گم کن مرا
که شد نام و ننگی که من داشتم