عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۳
با روی تو آیینه روشن چه نماید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۵
سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۱
خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید
رخساره گلرنگ تو خوناب گشاید
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین چشمه ز چشم دگران آب گشاید
در نیم نفس می شود از پاک فروشان
هر کس چو کتان بار به مهتاب گشاید
در بحر سر از حلقه گرداب برآرد
هر کس که کمر در ره سیلاب گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۵
یک شعله شوخ است که دیدار نماید
گاه از شجر طور وگه از دار نماید
گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد
گاهی چو خلش از مژه خار نماید
سر حلقه تسبیح شود گه چو موذن
چون تاب گه از رشته زنارنماید
توفیق کلاه نمدفقر نیابد
هر کس که به ما طره دستار نماید
تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست
گل را به من از دور به منقار نماید
شد دست ودل مشتریان در پی یوسف
گوهر چه درین سردی بازارنماید
طوطی بچشانم به تو شیرین سخنی را
گر رو به من آن باعث گفتار نماید
عیاری زلف است پریشانی ظاهر
پر کاری چشم است که بیمارنماید
صائب سخن تازه من آب حیات است
کی روی به هر تشنه دیدارنماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۳
جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۵
زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار
کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار
می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار
شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار
در بیابانی که مارا می دواند شور عشق
کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار
پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
حلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو را
طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار
همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند
در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار
غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن
گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار
جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد
در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار
از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد
می زداید آستین موج از دریا غبار
گر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند
می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۶
هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۲
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۸
حسن از چشم نظربازان شود شاداب تر
چهره گل راکند شبنم به آب وتاب تر
بر چراغ صبح می لرزد دل پروانه بیش
حسن دل را کرد در دوران خط بیتاب تر
هر قدر در موج سنبل چشمه طوفان می کند
نیست از چشم تر عاشق پریشان خواب تر
گر چه بود از زلف او حال پریشانی مرا
شد رگ جانم ازان موی کمر پرتاب تر
پا ز چشم خویش کن در کوچه باغ زلف یار
کاین ره خوابیده ازمخمل بود خوش خواب تر
هیچ روزن گرچه خالی ازفروغ ماه نیست
خانه های بی دروبام است خوش مهتاب تر
ساغرناکامی ازخود آب برمی آورد
می شود تبخال ازلب تشنگی سیراب تر
می تراودرازهای سربه مهر ازسینه زود
گوهر غلطان صدف را می کندبیتاب تر
گرچه از عنقا اثر درعالم ایجاد نیست
گوهر انصاف از عنقا بودنایاب تر
یکقلم اسباب دنیا پرده بیگانگی است
آشناتر باخداهرکس که بی اسباب تر
طاعت صدساله را برطاق نسیان نه، که نیست
پیش رحمت ازتهیدستی متاعی باب تر
نیست کارمهردلهارامنورساختن
روی جانان است ازخورشیدعالمتاب تر
رشته امیدراطی کن که درایام ما
بحرجودازچشمه سوزن بود بی آب تر
شدازخط صائب صفای آن لب لعلی زیاد
گوهر از گرد یتیمی می شود شاداب تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۹
زمهرخامشی شد خرده رازم پریشانتر
که زخم صبح گشت ازبخیه انجم نمایانتر
نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم ازخاری
نسیمی زین چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداین گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پیکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون
که در کهسارها سیلال می باشد شتابانتر
مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنیام این تیغ بی زنهار عریانتر
به گرمی گرچه اخگر به کباب تازه می چسبد
به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر
اگربیند غزال آن گوشه چشمی که من دیدم
شود ازدیده قربانیان صدپرده حیرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد
نسازد تنگدستی آرزوراتنگ میدانتر
ثمر را می کند پیوند درچشم جهان شیرین
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر
شد ازموی سفید آسودگی از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغیراز سنگ ،دندان طمع را نیست درمانی
که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر
چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب
زمهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۳
اگر چه چهره بود بی نقاب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۲
از خط سبز چهره شود آبدارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۸
خط برآورد وترو تازه است بستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۳
می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۴
ز سروقدتو شد شوره زار امکان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۹
بیا و تازه کن ایمان به نوبهار امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۶
تا دست دست توست میی در ایاغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۰
همان یوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خریدارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۱
عرق رامی کند بی دست و پا لغزنده رخسارش
دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش
ز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش
به هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آید
خیابان می کشد چون سروقد ازشوق رفتارش
سفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمان
زخط سبز تاشد پسته ای لعل شکربارش
امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد
بلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارش
ز روی آتشین خون سمندر را به جوش آرد
ز شکر طوطیان رامی کند دلسرد گفتارش
نظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟
که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارش
شود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه
کند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش