عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
در کوه های اندوه
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
با بغض سنگی ام
خاموش می گذشتم
با هر چه درد در جگرم بود
فریاد می کشیدم
محمود
گفتم
که از غریو من اینک
بر سقف رود می درد این چادر کبود
گفتم لهیب سرکش این بانگ دردناک
این صخره های سر به فلک برکشیده را
می افکند به خاک
اما غریو من
از پشت بغض سنگی من ره برون نبرد
یک سنگریزه نیز
از جا تکان نخورد
اما آوار درد بود که می آمد
از قله
ها و دامنه ها بر سرم فرود
از دره های حیرت
در کوه های اندوه
با بغض سنگی ام
تاریک می گذشتم
گفتم که چشمهای من
این چشمه های خشک
روشن کند دوباره مرا با زلال اشک
جاری کند دوباره مرا پا به پای رود
دیوار بهت من اما
راهی به روی موج سرکشم نمی گشود
از دره های حیرت
درکوههای اندوه با بغض سنگی ام
می رفتم و به زمزمه می گفتم
یک سیب یک ترنج نبودی
که گویمت
دستی شبانه آمد و ناگه تو را ربود
ای جنگل عضیم محبت
محمود
از دره های حیرت
در کوههای اندوه
آهسته خسته بسته شکسته
می رفتم و به زمزمه می گفتم
سرگشته ای که هیچ نیاسود
پوینده ای که هیچ نفرسود
تا هر زمان که در ره آزاد زیستن
پیوند دوستی گامی توان نهاد
حرفی توان نوشت
شعری توان سرود
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در کنار تو خواهد بود
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برگْ ریزان
باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
از بالای بام
بالای بامِ«شصت و سه سال» ایستاده ام
اکنون،تمام منظره پیداست!
از روز های نزدیک،
تا سال های دور،
آن خانه های کوچکِ غمناک
و آن کوچه های سنگی باریک
آن چهره های پاک و گرامی
و آن خاطرات روشن وتاریک.
آن یاد های گم شده در باد
و آن همرهان خووب که از دست داده ام.

*


پرسی اگر:
ــ جمال جهان را،
ــ باری ــ چگونه دیده ای؟
در پاسخت بگو؛ چه بگویم؟
جز آنکه نقش منظره ام را
با قطره های اشک بشویم...

آنگاه، که از کنار هیاهوی زندگی
خاموش بگذرم
با حسرتی عظیم که با خویش میبرم
با کوله بارشعر،که بر جا نهاده ام! 
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دو برگ سبز
هنوز شعله کشد آتش نهانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره ی خزانی من
گذشت شوکت رنگینِ آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همه‌ی روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگرنشانی من
به جز غم تو که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
مادران
نیمه شب،
از نالة مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می زد
زجا جستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
*


ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای نالة مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک می پیچید!
*

مانده بوده سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟
*


آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها چیزی
نمی گفتند
آه در هر خانه این شهر،
مادران با گریه می‌خفتند،
دانستم!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
یک آسمان پرنده
یک آسمان پرنده رها روی شاخه‌ها،
در باغ بامداد.
یک آسمان پرنده،
سرگرم شستشو
در چشمه ‌سار باد!
یک آسمان پرنده،
در بستر چمن
آزاد، مست، شاد...
از پشت میله‌ها،
بغضی به های های شکستم،
قفس مباد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باد در قفس
داد ترا نمی برم از یاد، در قفس
ای داد بر تو رفت چه بیداد در قفس
گویی زجان و هستی من مایه می‌ گرفت
فریادها که جان تو سر داد در قفس
دیوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فریاد در قفس
چون آفتاب رفتی و من دیر چون غروب
چشمم به جای خالی‌ات افتاد در قفس
از آن همه امید گرامی دریغ و درد
دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
با خون شعرهایم
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم
بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم
سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم
خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش
با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
امام خمینی : غزلیات
دریا و سراب
ما را رها کنید در این رنج بی ‏حساب
با قلب پاره پاره و با سینه‏ ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش، و ماهی برون آب
حالی، نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت، پس از شباب
از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد
کی می ‏توان رسید به دریا از این سراب
هرچه فراگرفتم و هرچه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز، فصل جوانی بهوش باش
در پیری، از تو هیچ نیاید به غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد می کنند
در خرقه شان به غیر منم تحفه ‏ای میاب
ما عیب و نقص خویش، و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ‏ایم، چو پیری پس خضاب
دم در نی‏آر و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب
امام خمینی : غزلیات
اخگر غم
آنکه ما را جفت با غم کرد، بنشانید فرد
دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟
بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار
اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم
بر دو عالم اخگر غم می‏زنم با آه سرد
گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن
گرد باد اندر رُخ گل می فشانَد از چه گرد؟
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد
بشنوم گر، با من بیدل تو را باشد ستیز
جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد
هندی این بسرود هرچند اوستادی گفته است:
مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد
امام خمینی : غزلیات
کاروان عمر
عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصّه‏ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جان‏پرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را این‏چنین عاشق کشی باور نیامد
امام خمینی : غزلیات
آرزوها
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
بی‏خبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از کوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم
کز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بیابم به سوی دار فنا
در وفا یار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مکرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
امام خمینی : غزلیات
انتظار
از غم دوست، در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
امام خمینی : غزلیات
کاروان عشق
پریشان‏حالی و درماندگیّ ما نمی‏دانی
خطا کاری ما را فاش بی پروا نمی‏دانی
به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از لا جانب الّا، نمی‏دانی
تهی‏دستی و ظالم پیشگیّ ما نمی‏بینی
سبکباری عاشق پیشه والا، نمی‏دانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمی‏دانی
زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را
تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمی‏دانی
نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بی‏حاصل
تو گویی آدمیّت را جز این دعوا نمی‏دانی
امام خمینی : رباعیات
یاد
از دست فراقت، برِ کی داد برم؟
فریاد رس، از تو، به که فریاد برم؟
طوفان غمت رشته هستی بگسیخت
یاد تو شود، یاد خود از یاد برم
امام خمینی : رباعیات
فرزانه من
از دیده عاشقان، نهان کی بودی؟
فرزانه من، جدا ز جان کی بودی؟
طوفان غمت ریشه هستی برکند
یارا، تو بریده از روان کی بودی؟
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
در غم دوری رویش، همه در تاب و تبند
همه ذرّات جهان، در پی او در طلبند
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
آشفته ‏تر از حال منِ زار نباشد
بلبل از دوری گل، ناله و افغان بکند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶
الا یا نفس قد زموالمطا یا
خدایاده شکیبائی خدایا
چو روز وصل را آمد شب هجر
الی روحی دنت ایدی المنایا
بدل بارغم آمد کوه بر کوه
کما یعلوا هوادجها الثنایا
ز چشمم دجله‌های خون فشاندند
وناراً اضرموها فی حشایا
گرم مانده است در تن نیم جانی
الاعوجوالافدیکم بقایا
الاحبواعنا دل ادنای الورد
اعینونی علی بث الشکایا
بنال اسرار هنگام وداع است
بنا حل النوی جل الرزایا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸
گر پریشان حالم او داند لسان حال را
ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را
گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما
همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را
ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت
یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را
سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون
چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را
نغمهام زاری دل شربم ز خوناب جگر
بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را
عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد
جان من آخر نه انجامی بود اهمال را
هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ
سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را