عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۰
دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۰
ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت
از یار و دیار ار ببریدند برندت
تا قدر شب قدر وصالش نشناسی
در تاری از آن طره فکندند به بندت
هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی
تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی
ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود
از خود بگذر تا که بخود راه دهندت
خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت
ورنه بسوی دار چو منصور برندت
از یار و دیار ار ببریدند برندت
تا قدر شب قدر وصالش نشناسی
در تاری از آن طره فکندند به بندت
هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی
تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی
ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود
از خود بگذر تا که بخود راه دهندت
خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت
ورنه بسوی دار چو منصور برندت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۰
تا بکی یار بکام دگران خواهد بود
چشم امید دل من نگران خواهد بود
زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند
ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم
شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار
شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
همه شب بر درت از آمد و رفتم تا کی
سگ کوی تو بفریاد و فغان خواهد بود
چند مرغ دلم اندر قفس سینهٔ تنگ
بهوای چمنت نوحه کنان خواهد بود
سرگرانی تو عمری نپذیرد انجام
کو شکیبابه چه تاب و چه توان خواهد بود
روز در بیم که آمد شب و چون خواهد رفت
شب در اندیشه که فردا بچه سان خواهد بود
صدقران گر گذرد بخت اگربخت من است
رو شکیب آر که در خواب گران خواهد بود
ای مه از دست تو در کوچه و بازار اسرار
بعد از این نعره زنان جامه دران خواهد بود
چشم امید دل من نگران خواهد بود
زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند
ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم
شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار
شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
همه شب بر درت از آمد و رفتم تا کی
سگ کوی تو بفریاد و فغان خواهد بود
چند مرغ دلم اندر قفس سینهٔ تنگ
بهوای چمنت نوحه کنان خواهد بود
سرگرانی تو عمری نپذیرد انجام
کو شکیبابه چه تاب و چه توان خواهد بود
روز در بیم که آمد شب و چون خواهد رفت
شب در اندیشه که فردا بچه سان خواهد بود
صدقران گر گذرد بخت اگربخت من است
رو شکیب آر که در خواب گران خواهد بود
ای مه از دست تو در کوچه و بازار اسرار
بعد از این نعره زنان جامه دران خواهد بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۵
گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
کی یار هست چون من رند گدای را
در درگهی که راه نسیم صبا نبود
عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
منصور وار تا که بدار فنا نبود
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
کی یار هست چون من رند گدای را
در درگهی که راه نسیم صبا نبود
عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
منصور وار تا که بدار فنا نبود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۱
غم از حد برونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۱
افسردگانیم از باده کوشط
تا دروی افتیم غلتیم چون بط
غم لشگر انگیزد وران بلاخیز
کو جام و ساقی کو عود و بربط
آفاق دیدم انفس رسیدم
من ذایدانیه ما شفته قط
صدچون سروشش حلقه بگوشش
ناخوانده او لوح ننوشته او خط
جانان و جانم جان و روانم
نی بلکه اعلق نی بلکه اربط
جنات و انهار باوصل دلدار
آن غبن افحش وین ربح اغبط
اسرار جز نام فی وان دلارام
آغاز و انجام هم بلکه اوسط
تا دروی افتیم غلتیم چون بط
غم لشگر انگیزد وران بلاخیز
کو جام و ساقی کو عود و بربط
آفاق دیدم انفس رسیدم
من ذایدانیه ما شفته قط
صدچون سروشش حلقه بگوشش
ناخوانده او لوح ننوشته او خط
جانان و جانم جان و روانم
نی بلکه اعلق نی بلکه اربط
جنات و انهار باوصل دلدار
آن غبن افحش وین ربح اغبط
اسرار جز نام فی وان دلارام
آغاز و انجام هم بلکه اوسط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۳
چه شوری بود یاران بر سر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۱
تحمل از غم تو یا ز روزگار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۳
فغان که سخت بافسوس می رود ایام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۴
چولاله بی گل روی تو داغم
بود زهر از فراقت در ایاغم
چه در کعبه چه دردیر و خرابات
ترا جویا ترا اندر سراغم
درون تیره ام را ده فروغی
کز این ظلمت سرابخشد فراغم
شبم تار وره مقصود نایاب
چه باشد گر بر افروزی چراغم
نه از گل بشکفد خاطر نه از باغ
نه از مل واشود دل نه زراغم
هوای یار باشد در سراسرار
غرور عشق پیچد در دماغم
بود زهر از فراقت در ایاغم
چه در کعبه چه دردیر و خرابات
ترا جویا ترا اندر سراغم
درون تیره ام را ده فروغی
کز این ظلمت سرابخشد فراغم
شبم تار وره مقصود نایاب
چه باشد گر بر افروزی چراغم
نه از گل بشکفد خاطر نه از باغ
نه از مل واشود دل نه زراغم
هوای یار باشد در سراسرار
غرور عشق پیچد در دماغم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۳
شدم صدره بزیر سنگ طفلان در جنون پنهان
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 52
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 56
یار اگر با ما ز راه لطف بنشیند دمی
در جوارش در شود شادان که دارد همدمی
همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار
دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی
اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل
میروم هر دم به سویی تا بجویم محرمی
شانهام خم گشت زیر بار غمها باز هم
هر دم از هر سوی آید روی غمهایم غمی
آتش دل را نشاند قطره اشکی بلی
گل شود شاداب و خندان در چمن از شبنمی
بر کشد از دل خروش از موج اشکم وحدتا
گر کسی دیدهست امواجی خروشان از یمی
در جوارش در شود شادان که دارد همدمی
همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار
دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی
اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل
میروم هر دم به سویی تا بجویم محرمی
شانهام خم گشت زیر بار غمها باز هم
هر دم از هر سوی آید روی غمهایم غمی
آتش دل را نشاند قطره اشکی بلی
گل شود شاداب و خندان در چمن از شبنمی
بر کشد از دل خروش از موج اشکم وحدتا
گر کسی دیدهست امواجی خروشان از یمی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
زخم سیاه
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
نمایش ناتمام ...
برای فریدون فرشیان
*
در میدان های سکوت ،
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی ِ مات فرو رفته ،
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور ،
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشکِ دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی ِ رنگین نگهبانان نشستند ...
و این نیز خود نمایش را پایان نداد .
*
در میدان های سکوت ،
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی ِ مات فرو رفته ،
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور ،
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشکِ دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی ِ رنگین نگهبانان نشستند ...
و این نیز خود نمایش را پایان نداد .
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلخ ماندم ، تلخ ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایلاهیم
گئتدی اول محرو یانیمدان, یوز جفا قالدی منه
جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه
ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوسنین مغرور اولما کیم
مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه
تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزومدن سو تکی
گؤز یاشیم اونون اوزوندن آشینا قالدی منه
سن گئدندن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم
یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه
دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیرسن دونیانی؟
چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه
هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه
دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه
اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی
دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه
عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا
اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه
زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش
سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه
کسمه اومیدی-رحمتی حقدن, خطای, سن
جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه
ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوسنین مغرور اولما کیم
مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه
تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزومدن سو تکی
گؤز یاشیم اونون اوزوندن آشینا قالدی منه
سن گئدندن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم
یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه
دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیرسن دونیانی؟
چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه
هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه
دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه
اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی
دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه
عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا
اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه
زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش
سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه
کسمه اومیدی-رحمتی حقدن, خطای, سن
جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
دیلبر
گئتدی اول دیلبر, بسی درد و بلا قالدی منه
نه بلا, بیل کیم, یوکوش جؤورو جفا قالدی منه
بونجا گلدیم, من گدایه هئچ اینایت قیلمادین
ائشیگینده قالدیغیم دستی-دعا قالدی منه
موژده گلدی دیلستانیمدن کی, قتل اولدو رقیب
شوکر کیم, بیگانه گئتدی, آشینا قالدی منه
آنجا کؤوکب کیمی, یاش تؤکدی, غمیندن گؤزلریم
یئر ایله, گؤگ ایله کئیوان هم, باخا قالدی منه
ائی خطای, زولفی تک آریندی یوزدن زنگبار
دیلبری-چینو خؤتن, خوبی-خطا قالدی منه
جان اولماز ایسه, سن تکی جانان یئتر منه
وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه
هیجرین جفاسی ائیله ییخیبدیر بو کؤنلومو
هر شب قاپوندا نالوو افغان یئتر منه
ظلمت ایچینده آبی-حیات ایستهمز کؤنول
لعلین زولالی چشمهٔ-حئیوان یئتر منه
زاهید, قوپارما سن منی مئیخانهدن بو گون
روزی-ازلده یار ایله پئیمان یئتر منه
گرچی, خطای, گئتدی الیندن ویصالی-دوست
هردم خیالی-دیدهٔه مئهمان یئتر منه
نه بلا, بیل کیم, یوکوش جؤورو جفا قالدی منه
بونجا گلدیم, من گدایه هئچ اینایت قیلمادین
ائشیگینده قالدیغیم دستی-دعا قالدی منه
موژده گلدی دیلستانیمدن کی, قتل اولدو رقیب
شوکر کیم, بیگانه گئتدی, آشینا قالدی منه
آنجا کؤوکب کیمی, یاش تؤکدی, غمیندن گؤزلریم
یئر ایله, گؤگ ایله کئیوان هم, باخا قالدی منه
ائی خطای, زولفی تک آریندی یوزدن زنگبار
دیلبری-چینو خؤتن, خوبی-خطا قالدی منه
جان اولماز ایسه, سن تکی جانان یئتر منه
وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه
هیجرین جفاسی ائیله ییخیبدیر بو کؤنلومو
هر شب قاپوندا نالوو افغان یئتر منه
ظلمت ایچینده آبی-حیات ایستهمز کؤنول
لعلین زولالی چشمهٔ-حئیوان یئتر منه
زاهید, قوپارما سن منی مئیخانهدن بو گون
روزی-ازلده یار ایله پئیمان یئتر منه
گرچی, خطای, گئتدی الیندن ویصالی-دوست
هردم خیالی-دیدهٔه مئهمان یئتر منه
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اوغرادیم
بیر بلادان قاچیبان یوز مین بلایا اوغرادیم
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا