عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱ - مختصری از کتاب مثنوی مسمّی به خرابات
ثناهاست پیر خرابات را
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقیا لبریز کن پیمانه را
یا بمن بنما ره میخانه را
کو کمند زلف آن زیبا نگار
تا به بند آرم دل دیوانه را
شمع از عشق تو میسوزد که سوخت
گرمی شوقش پر پروانه را
بوی مِی هوشم چنان از سر ربود
که غلط کردم ره میخانه را
آشنایان را کند پامال جور
تا بدست آرد دل بیگانه را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بساط ساحت کشت است و خیمه سایه بید
طعام سینه کبک دری شراب نبید
به گریه ابر چو پیران که های عمر گذشت
به خنده غنچه چو طفلان که هی شباب رسید
درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود
صبا ز لطف بر او پردۀ شکوفه درید
گرفته طرۀ سنبل صبا چو عاشق مست
که زلف دلبری اینگونه تابدار که دید
بیا که پردۀ این چنگ عنکبوتی تار
به گرد خیل حوادث چو پشّه پرده کشید
یکی چو ابر به دامان ز گریه سیل گشود
یکی چو غنچه گریبان ز خنده باز درید
به نقد هر چه ز نو داشت به میگسار فروخت
ز جنس هر چه کهن داشت می فروش خرید
نوای بلبل شوریده میزند ره هوش
دگر ز شیخ که خواهد حدیث توبه شنید
بیار ساقیِ گل چهره جام مِی که خدای
به آبروی گل ولاله جرم ما بخشید
چه باده خورد ز دست صبا تدزو چمن
که مست گشته و در پای و سر و بن غلطید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چنان مستم چنان مستم چنان مست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
بکلی خواهم از خود گشت بیخود
اگر باده دهد ساقی ازین دست
دلم عهدیکه بسته بود با کَون
چو شد سرمست آن مجموع بشکست
خرد بیرون شد آنجا کو درآمد
روان برخاست از پیشش چو بنشست
بود یکسان بر من مست و هشیار
هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست
کسی کو جز یکی هرگز ندانست
چه میداند که پنجه چیست یا شصت
ز بالا و ز پستی در گذشتم
کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست
مجو ور نه رواق چار طاقش
کسی کز حبس شش سوی جهان جَست
برو ناید مگر در قاب قوسین
چو تیر دل جَهَد از قبضه شست
اگر ور مشرق و مغرب نگنجد
چو ذات مغربی از مغربی رَست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
این دیده ندانم که چرا مست و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است
این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست
وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
در گوش فلک از مه تو حلقه که انداخت
این چرخ ندانم که چرا حلقه بگوش است
این مهره مهر از چه برین چرخ روانست
بر اطلس گردون ز کواکب چه نقوشست
ای هدهد جان ره بسلیمان نتوات برد
بر درکه او بسکه طیور است و وحوش است
ساکن نشود بحر دل مغربی از جوش
یارب ز چه بادست که در جنبش و جوش است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه
که همچون باده و جام است هم صافی و همساده
مرا مستی که از ساقی بود بگذار تا باشد
سر قرابها بسته در میخانه بگشاده
نهان از خویش و بیگانه بروی از دیر و میخانه
لب ساقی می باقی مرا همدم فرستاده
الا ای زاهد عابد من و دیر و تو و مسجد
مرا از نار می زیبد ترا تسبیح و سجاده
ندادی دل بدلداری چه دانی رسم جانبازی
که راه و رسم جانبازی نداند غیر دلداده
بتاب از مشرق جانم الا ای مهر تابانم
مرا بر تخت دل بنشین الا آن شاه شهزاده
توئی چون مردم دیده از آن نامت بود انسان
ولی چون مانده اشکی ز چشم مردم افتاده
ترا در بندگی آزاده چون مغربی باید
که بهر بندگی مردی بباید سخت آزاده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
چه باده است که مست است میفروش از وی
کسیکه خورد نیاید دگر بهوش از وی
چه باده است که مست و خراب اوست مدام
مدام در دل خمها بجوش از وی
چه باده است ندانم که میدهد ساقی
که باده مست و خراب است و باده نوش از وی
چه چهره بود که هر سوی چهره بنمود
چه نقش بود که برخاست آن نقوش از وی
چو بحر قطره از آن می بخورد شد سرمست
بجوش آمد و در جنبش و خروش از وی
بیا بیا سخنی گو از آن صنم با من
نمیسزد که شوی پیش ما خموش از وی
بگوش هوش کس امروز می نیارد گفت
دل آنچه سمع روانش شنیده دوش از وی
چو مغربییست ترا خازن خزانه راز
در خزانه اسرار مپوش از وی
شمس مغربی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
سر بخرابات مغان در نهم
در قدم پیر مغان سر نهم
در قدم پیر مغان در نهم
وز کف او جام پیاپی کشم
چون بخورم باده شوم مست ازو
نیست شوم باز شوم هست ازو
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سرخوشانی که شراب لب مستانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بپای دار کشد محتسب ز میکده مستم
خدا کند که نگردد رهاقرا به زدستم
ز چشم سرخوش ساقی رهین عهد الستم
که تا بحشر نبینند جز پیاله بدستم
برغم زاهد مسجد که زد بسنک سبویم
هزار توبه ز می کردم و دوباره شکستم
صبا بگو بکماندار من که ساعد سیمین
مدار رنجه که من صیدپای رفته بشستم
ز پا درازی دل طاقتم سرآمدو آخر
کمند طرۀ موئی بپاش بستم و رستم
عنان هوش ز دستم ربود چشم تو ساقی
مده پیاله بدستم که من ز پای نشستم
ز من بدلبر بیمهر زود سیر که گوید
که تار رشته سرامد ز بس کسستی و بستم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عمر این گردش ایام چه خواهد بودن
گر همه زهر بود کام چه خواهد بودن
دور چشمان شما سر بسلامت بادا
دور چرخ ار نشود رام چه خواهد بودن
خط و زلف تو بزنجیر کشیدند مرا
تا ز چشمان تو پیغام چه خواهد بودن
ساقیا دامن تقوی چو شد آلوده مرا
در شط باده فکن جام چه خواهد بودن
هین ز آغاز تو ایزلف مسلسل پیداست
که مرا با تو سرانجام چه خواهد بودن
نیرّ این چامه که در وصف جمال تو سرود
تا ز لعل لبت انعام چه خواهد بودن
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در بزم می از لطافت جام و مدام
افتاده معاشرین در اندیشۀ خام
قومی همه می بیند و قومی همه جام
من مست تو و فارغ از این شبهه عام
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱ - مثنوی ساقی نامه
بیا ساقی ای محرم راز من
حریف کهن عهد دمساز من
از آن آتشین بادۀ لعل گون
که از رشگ سازد دل لعل خون
بمن ده که از خود خلاصم دهد
گذر بر سر بزم خاصم دهد
بیا ساقی ای مرهم درد من
وفاگستر و ناز پرورد من
ده آن می که مرهم نهد درد را
کند آتشین گونۀ زرد را
بده تا کنم چارۀ درد خویش
کنم آتشین گونۀ زرد خویش
بیا ساقی ایجان فدای تنت
بود تا بکی سرگردان با منت
از آن می که هوش از سر آرد بدر
بده تا کشم یکدو رطل دگر
مگر گیرم از عقل بیگانگی
شوم ایمن از دشمن خانگی
ز زندان تن پای بیرون نهم
چو دیوانگان سر بهامون نهم
بیا ساقی آن آب آتش وشم
که ناخورده از بوی او سرخوشم
بمن ده که با سردی روزگار
نمی بینم آب دگر سازگار
بیا ساقی آنکهنه اکسیر را
که ذوق جوانی دهد پیر را
بمن ده که چرخم ز جان سیر کرد
بدور جوانی مرا پیر کرد
بیا ساقی آن آب دیرینه سال
که دهقان ورا پرورد در سفال
بیار و سفال دل آئینه کن
فرا یادم از عهد دیرینه کن
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۵
پاس خوددار که تو مست و حریف عیار است
دزد جهدش همه آشفته گی بازار است
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۷
المنه الله که می وصل بجام است
کار من و ساقی همه بر وفق مرام است
در حرمت می زاهد اگر پخته خیالی
ایدردکشان عیب مگیرید که خام است
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷۰
ساقیا ساغر دوشینه نبرد از هوشم
باده پیش آر که مخمور در شراب دوشم
گر چنین جلوه نماید رخ گندم وش یار
حاصل دنیی و عقبی بجوی نفروشم
اینچنینم که سر زلف توئی سامان کرد
آخر از روسیهی خانه دهد بر دوشم
گوش پر کرده مرا زمزمۀ صوت سماع
خواجه معذورم اگر حرف دگر ننپوشم
گر چه دانم سفر وصل مرا پایان نیست
لیک تا پای روش هست بجان میکوشم
گفتگو نیست مرا با تو برو ایزاهد
هر چه خواهی تو فرو گوی که من خاموشم
ساقی ار زهر بجام من دلخون ریزد
بفلک میرود آوازۀ نوشا نوشم
دارم اینخرقه که در زیر کشم جام شراب
ظن بدگو نبرد شیخ مرقع پوشم
جز می صاف نمی آیدم از شیشۀ طبع
بسکه از آتش روی تو چو خم در جوشم
ساقیا بادۀ انگور بهشیاران ده
که من امشب ز خیال لب او مدهوشم
ایدل اندر خم زلفش چه کشی ناله خموش
فاش شد در همه عالم سخن سرگوشم
همه دل میبرد از دست حدیث نیرّ
تا حدیث سر زلف تو بود در گوشم