عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
امشب که در چمن ز قدومش نوید بود
خلوت‌سرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بی‌زحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بی‌توام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بی‌اعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزاده‌مردان کس نماند
عرصة گردون برین چابک‌سواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خوش آنکه بلبل ما نغمه‌سنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بی‌دماغی فیّاض غم نبود امشب
که بی‌دماغی او باعث دماغ تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ایزد به هر که عارض گل رنگ می‌دهد
در سینه‌اش نخست دل سنگ می‌دهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ می‌دهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ می‌دهد
بلبل حکایت غم ما می‌کند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ می‌دهد
منّت برای صلح زنارش چه می‌کشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ می‌دهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نمی‌خواهم که بوی پیرهن از نزد یار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بی‌رویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئه‌ای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری می‌توان عزّت‌طلب شد غم مخور فیّاض
که این بی‌اعتباری‌ها به کار اعتبار آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چو بینم کبک، یادم جلوة دلدار می‌آید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار می‌آید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار می‌آید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار می‌آید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندی‌ها ترا در کار می‌آید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ازین غیرت مرا آه از دل ناشاد می‌روید
که در گلشن به یاد سرو او شمشاد می‌روید
بیا در بیستون و صورت شیرین تماشا کن
که حسن آنجا ز آب تیشة فرهاد می‌روید
خوشا بوم و بر کوی محبّت کز زمین آنجا
همه جان حزین و خاطر ناشاد می‌روید
بجان سختی دل از چنگ غمش نتوان به در بردن
گیاه مهر او چون جوهر از فوولاد می‌روید
سری از طوق قمری تا برون کردم عجب دارم
که در گلشن چرا سرو از زمین آزاد می‌روید!
به دل هر گه خیال ناوک مژگان او کردم
به هر مو از تن من خنجر جلّاد می‌روید
وصال یار خواهی نازکی از سر بنه فیّاض
برو کاین سبزه از بوم و بر بیداد می‌روید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بر سر شیشه نبود پنبه، که بی‌روی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوه‌گر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج‌ زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله می‌روید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتاده‌ام
تا مگر چون سبزه‌ام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان می‌پرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبت‌بین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیش‌تر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن می‌کند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم می‌رسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشق‌بازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زین‌ها بی‌خبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از نسیم خط دلم را بیقراری بیش‌تر
شورش دیوانه از باد بهاری بیش‌تر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیش‌تر
از غضب هر چند نازش بار بر دل می‌نهاد
کردم از بی‌طاقتی‌ها بردباری بیش‌تر
زارتر می‌کُشت ما را ناز بی‌پروای او
پیش او چندان که می‌کردیم زاری بیش‌تر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیش‌تر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بی‌اعتباری بیش‌تر
از برای امتحان فیّاض ما را داده‌اند
اختیاری، ضعفش از بی‌اختیاری بیش‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه می‌بندد دلم ز آشفتگی‌های دماغ
در سر شوریده‌ام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار ناله‌ام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزل‌هایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامه‌ام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
ناله‌ام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارسایی‌های طالع سرگرانی‌های یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
ناله‌ام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدر سنبل بشکند چون واکند گیسوی خویش
نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش
سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب
گرنه در آیینة روی تو بیند روی خویش؟
موج عنبر از سر نسرین و سنبل می‌گذشت
شب که نکهت بر چمن می‌بیخت از گیسوی خویش
داشت در بیهوشی عشقش سرم را در کنار
برندارم سر از آن از سجدة زانوی خویش
در محبّت یک سر مو عجز و صد عالم هنر
کوهکن شد رنجه از سرپنجة بازوی خویش
در حریم نکهتت کی باد هم ره می‌برد
غنچه سان در شیشه می‌داری گلاب بوی خویش
همنشین چون تویی فیّاض کی خواهد شدن
من که در مجلس به تنگم دایم از پهلوی خویش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
هوا خوش است و حریفان باغ دوشادوش
خوش است خوردن می با نوای نوشانوش
به جیب غنچه فشاند دم صبا پیغام
به گوش گل رسد از عالم نسیم سروش
نسیم گل نتواند قدم به راه نهاد
ز بس که می‌برد آواز بلبلان از هوش
حواس گشته لطیف آن قدر که در گلزار
صدای خندة گل تند می‌خورد بر گوش
که کرده است معطّر مشام غنچه به باغ!
که نوعروس چمن باز کرده است آغوش
به نیش ناله کند عندلیب فصّادی
که هست در رگ گلزار خون گل در جوش
نمی ز روغن گل تا به جام گلشن هست
چراغ نالة بلبل نمی‌شود خاموش
چو گل گشاده گریبان نمی‌توان بودن
همان بهست که باشی چو غنچه چسبان پوش
گذشت فصل بهار و نماند گل فیّاض
بیا که در غم بلبل برآوریم خروش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای مشرب خوشت به جهان یادگار عیش
عهد تو روزنامچة روزگار عیش
کس در بهشت بزم تو غم چون خورد که هست
لعلت شراب عشرت و خطت بهار عیش
محروم فیض تربیت ابر چشم ماست
نخل غمی که سر نزد از جویبار عیش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بی‌تابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمی‌سوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمی‌پیچد
هنوز از مشت خونی می‌توانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانی‌ها بجز نامهربانی‌ها
دعاگوی ویم آخر که می‌ترسم زنفرینش
چه شوخی‌های فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موج‌های زلف پرچینش
چه می‌خواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه می‌گوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته می‌خواهم
که شوخی‌ها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمت‌ها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بهرزه سلسله بر هم نمی‌زند آن زلف
به جمع کردن دل می‌کند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او می‌برد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع می‌گردد
گهی که بر رخ او می‌شود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دل‌های ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان می‌کنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه می‌کند زنجیر
علاج این دل شوریده می‌کند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمی‌خوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چون کند میل سواری در قبال نیمرنگ
دشت را گلگون کند از جلوه‌های نیمرنگ
پرتو آن روی گلگون سیر رنگش می‌کند
ماه من هر گه که می‌پوشد قبای نیمرنگ
در چمن برقع برافکندی و رنگ گل شکست
داشت سیر امشب ز بلبل ناله‌های نیمرنگ
اشک، گلگون‌تر شود از نارسائی‌های آه
باده رنگین‌تر نماید در هوای نیمرنگ
مضطرب پیچیده از بس ناله‌ها در بیستون
می‌رسد در دل هنوز از وی صدای نیمرنگ
شعله از شوخی ندارد از شکست رنگ باک
جلوه رنگین می‌نماید در قبای نیمرنگ
گر پرد فیّاض رنگ از روی اشکم دور نیست
خوب می‌افتد به پای او حنای نیمرنگ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
حدیثی بر زبان هر دم ز هر باب آورد بلبل
چو از گل بگذرد حرفی، به چشم آب آورد بلبل
به پیغام بهار گریه در بوم و بر گلشن
ز هر خاری برون گل‌های سیراب آورد بلبل
به حرف خواهش شبنم اگر لب تر نماید گل
ز جوی گریه چندین دجله سیماب آورد بلبل
ندارد رنگ بر گل جادویی‌های قفس تا کی
کتان ناله در بازار مهتاب آورد بلبل!
ز نو افسانة فیّاض شیرین داستانی را
فرو خوانم به گوش گل اگر تاب آورد بلبل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای شده سر تا به پا چو گلبن پر گل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
می‌فکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بی‌رحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دیدة پیاله رشک می ناب کرده‌ام
بهر طرب تهیّه اسباب کرده‌ام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کرده‌ام
بی‌تابیم ز موج گهر آب می‌خورد
مشق تپیدن دل سیماب کرده‌ام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کرده‌ام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کرده‌ام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کرده‌ام
ازی یک نسیمِ وعده چمن می‌توان شدن
من این فسانه باور ازین باب کرده‌ام
افعی گزیده می‌کند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کرده‌ام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کرده‌ام