عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
به مژگان خارخار از سینه می رویاند آتش را
به یاقوت لب از رخ رنگ می گرداند آتش را
کبابم می کند آن مست بی پروا، نمی داند
که هر یک قطره اشک من به خون غلطاند آتش را
سپند من ندارد تاب مهتاب و تو سنگین دل
مزاج سرکشی داری که می سوزاند آتش را
نیم پروانه تا بر گرد شمع دیگران گردم
سپند شوخ من از سنگ می رویاند آتش را
به چشم اشکبار من چه خواهد کرد، حیرانم
بر رویی که در چشم آب می گرداند آتش را
درین قحط هواداری، عجب دارم ز خاکستر
که در هنگام مردن چشم می پوشاند آتش را
سخن پرداز شد از عشق تا حسن جهانسوزش
سپند ما بلند آوازه می گرداند آتش را
به همواری ادب کن خصم سرکش را که خاکستر
به نرمی زیر دست خویش می گرداند آتش را
نمی باشد سپر انداختن در کیش ما صائب
سپند ما به میدان جدل می خواند آتش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را
که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را
به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد
ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را
نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین
کدامین سنگدل بر چشم مالیده است دستش را
در آغوش نگین دان نیست آرامش ز بی تابی
گهر در خانه زین دیده پنداری نشستن را
به صید ماهیان، زلف کجش گر سر فرود آرد
ربایند از دهان یکدگر چون طعمه شستش را
ز حیرت می رود گیرایی از سرپنجه شیران
به هر صحرا که راه افتد غزال شیر مستش را
اگر ذوق شکستن این دل چون شیشه دریابد
چو سنگ از مومیایی پاس می دارد شکستش را
شود مستغنی از دریا ز آب و دانه گوهر
گذارد چون صدف بر روی هم هر کس که دستش را
ز بی برگی به هر کس داد برگ عیش، خرسندی
به صد خرمن گل بی خار ندهد خار بستش را
ز درد من درین عالم کسی صائب خبر دارد
که خالی آورد بیرون ز کام بحر شستش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
به عزم صید چین سازد چو زلف صیدبندش را
رم آهو به استقبال می آید کمندش را
که دارد شهسواری این چنین یاد از پری رویان؟
که از شادی نمی باشد نشان پاسمندش را
شود هر حلقه ای انگشتر پای نگارینش
نبندد بر کمر آن شوخ اگر زلف بلندش را
ز شیرینی به هم چسبد لب خمیازه پردازش
به خاطر بگذراند هر که لعل نوشخندش را
نمی پیچید سر چون قمریان از طوق فرمانش
اگر صید حرم می دید زلف صید بندش را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که آرم در نظر با کام دل، قد بلندش را
ز بی باکی به درد عاشق بی دل نپردازد
مگر خط مهربان سازد دل نادردمندش را
به دیدن صید دلها می کند زلف رسای او
ز گیرایی نباشد احتیاج چین کمندش را
که دارد صائب از خوبان چنین حسن گلوسوزی؟
که بلبل می کند از خرده گلها سپندش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چمن پیرا اگر می دید روی چون بهارش را
به گلچینان هدر می کرد خون لاله زارش را
نگردد تشنه در گرمای صحرای قیامت هم
به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
بر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شد
به این عنوان اگر خط گیرد اطراف عذارش را
دل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنون
شکوه جبهه شیران بود لوح مزارش را
مگر در بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟
که سر و انگشت حیرت گشت بر لب جویبارش را
فضای غنچه با جوش بهاران برنمی آید
دهم چون جای در دل درد و داغ بی شمارش را؟
کتانی می شود پیراهن تن ماه تابان را
که ریزد پرتو مهتاب از هم پود و تارش را
کسی را می رسد از خاکساران لاف دلتنگی
که نتواند پریشان ساختن صرصر غبارش را
به عهد ساعد سیمین او هر صبح از غیرت
به دندان می گزد خورشید دست رعشه دارش را
مریز از سادگی رنگ اقامت در گذرگاهی
که آتش زیر پا از لاله باشد کوهسارش را
درین بستانسرا غیرت به نخلی می برم صائب
که پیش از برگریز از خود فشاند برگ و بارش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را
کنم شیرازه اوراق دل، موی میانش را
کیم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟
مرا این بس که گرد سر بگردم باغبانش را
کنار حسرتی از طوق قمری تنگتر دارم
نمی دانم که چون در بر کشم سرو روانش را؟
اگر بر آسمان ناز رفته است آن هلال ابرو
به زور چرب نرمی می کشم آخر کمانش را
که حد دارد نظر بازی کند با چین ابرویش؟
دهانم تلخ شد تا چاشنی کردم کمانش را
در آن وادی که مغزم سرمه چشم غزالان شد
ز دست موج، روغن می چکد ریگ روانش را
اگر خصم قوی بنیاد، کوه بیستون گردد
ز برق تیشه جوی شیر سازم استخوانش را
چسان معلوم گردد رتبه حسن سخن صائب؟
که دارد در میان گرد کسادی کاروانش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را
به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را
ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید
مگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش را
به این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالی
نمی پاشد ز هم باد صبا گرد سپاهش را
کند از دورباش ناز او پهلو تهی گردون
چه حد دارد که در آغوش گیرد هاله ماهش را؟
ز شوخی گر چه می ماند به آهو چشم پر کارش
شکوه پنجه شیرست مژگان سیاهش را
ز دست انداز او گردد نگارین، پای سیمینش
نپیچد بر کمر در جلوه، گر زلف سیاهش را
به سیر کوچه باغ خلد اگر اقبال فرماید
عبیر پیرهن سازند حوران خاک راهش را
عزیز مصر تا کنعان گریبان چاک می آمد
اگر می داشت یوسف در نکویی دستگاهش را
ز فکر قامت رعنای او دل حسرتی دارد
که چون طول امل پایان نباشد مد آهش را
ازان غارتگر ایمان و دل، رویی که من دیدم
عجب دارم به رو آرند در محشر گناهش را
زد از بی تابی دل بر در بیگانگی صائب
پس از عمری که با خود آشنا کردم نگاهش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد
که خالی آورد از چشمه حیوان سبویش را
دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم
به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را
ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده
تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را
کسی کز چشمه تیغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هیهات است تر سازد گلویش را
ز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیسان
اگر گردآوری می کرد سایل آبرویش را
جگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانی
ز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش را
بهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شد
صبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را
نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را
کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را
همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را
ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را
ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را
چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را
ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را
ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را
کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را
ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق را
که باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق را
به بوی گل ز خواب بی خودی بیدار شد بلبل
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
ز کوه بیستون فرهاد ازان بیرون نمی آید
که می گردد دو بالا، ناله در کهسار عاشق را
صف مژگان نگردد پرده دار چشم قربانی
قیامت کی ز شغل خود کند بیکار عاشق را؟
خم پر می به خشت از جوش هیهات است بنشیند
نگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق را
تو کز شور جنون بی بهره ای فکر سر خود کن
که جوش مغز خواهد کرد بی دستار عاشق را
دم شمشیر برق از هر گیاهی برنمی گردد
ز جولان نیست مانع وادی پر خار عاشق را
ز خط روزی که شد خون عقیقش مشک، دانستم
که خواهد سوخت در دل آرزو بسیار عاشق را
گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد
ندارد لنگر کوه غم از رفتار عاشق را
به هر بی پرده ای اظهار نتوان کرد راز خود
دل شبها بود گنجینه اسرار عاشق را
فریب خال گندم گون او خوردم، ندانستم
که خواهد ساختن این نقطه بی پرگار عاشق را
به عیب بی وفایی همچو گل مشهور می گردد
اگر در سوختن از پا برآید خار عاشق را
ز شوق سنگ طفلان چون فلاخن نیست آرامش
اگر چه هست چون دل شیشه ای در بار عاشق را
می لعلی اگر در سنگ رو پنهان کند صائب
بس است از هر دو عالم نشأه دیدار عاشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
معلم نیست حاجت در تپیدن کشته دل را
که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
به خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آرد
مگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل را
نمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل را
درین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟
که گردش سرمه آواز می گردد سلاسل را
دل بی عشق را در رخنه دیوار نسیان نه
مبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل را
زیاد مرگ اگر بی تاب گردم جای آن دارد
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتی جان غریق من
که باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل را
ز بی دردی نباشد سیر باغ ما که از حیرت
به شاخ گل غلط کردیم دست و تیغ قاتل را
دل مجروح ما را بی قراری در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنیای پر وحشت
ره خوابیده دارد در سفر آرام منزل را
شکایت داشتم از تیره بختی ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آیینه دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصیبی نیست از گرد یتیمی مهره گل را
زر ناقص عیار از بوته صائب می شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل را
نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را
به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم
کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را
گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر
که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟
دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟
نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل را
حصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران را
که از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل را
ندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقل
مده در گفتگو از دست، دامان تأمل را
مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش
زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟
منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان را
وگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل را
ز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبان
به زخم خار نتوان داد از کف دامن گل را
نباشد امتدادی دولت سر در هوایان را
کند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل را
بود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان را
چمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل را
نشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کم
بود با چشمه ساران ریشه پیوند سنبل را
ز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائب
اگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل را
که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
ز جمعیت دل صد پاره عاشق خطر دارد
کمر بستن برد از باغ بیرون دسته گل را
نفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آید
حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
مرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافل
که صبر من کند دندانه شمشیر تغافل را
چنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبل
که نتوان امتیاز از موج کردن زلف سنبل را
تواضع پیشه خود ساختم با خصم، تا دیدم
که شد سیلاب خاک راه با قد دو تا پل را
چنان کز تیغ خود کوه گران بر خود نمی لرزد
نسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل را
ندارد حسن پنهان هیچ رازی صائب از عاشق
که دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را
چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟
ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را
ز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدم
که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را
میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی
که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را
لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد
که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را
نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل
ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را
دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق
فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را
ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن
که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
مسوز ای سنگدل از انتظار می کبابم را
به درد باده کن تعمیر احوال خرابم را
ادب پرورده عشقم، نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پرده شرم و حجابم را
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
نمی شد شبنم من خرج دامان گل و نسرین
اگر یک ذره در دل مهر می بود آفتابم را
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من
همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
همان از شوخ چشمی سر برآرم از گریبانش
اگر صدبار دریا بشکند بر هم حبابم را
نگردید از جهان بی نمک، شوری مرا حاصل
مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را
گوارا می شود چون می به کامم تلخی غربت
گر آن گل پیرهن بر پیرهن پاشد گلابم را
مگر برگ خزان دیده است اوراق حواس من؟
که بی شیرازه می سازد دم سردی کتابم را
چو ماه نو سر از پای تواضع بر نمی دارم
اگر با آن بزرگی آسمان گیرد رکابم را
مرا از نامه و پیغام صائب دل نیاساید
به حرف و صوت نتوان داد تسکین اضطرابم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
مکن بی بهره یارب از قبول دل بیانم را
به زهر چشم خوبان آب ده تیغ زبانم را
تهیدستی ندارد برگریز نیستی در پی
نگه دار از شبیخون بهاران گلستانم را
چو طوطی لوح تعلیمم ده از آیینه رخساران
مکن چون پسته سبز از خامشی تیغ زبانم را
ز خاک آستانت رو به هر جانب که می آرم
سر زلف گرهگیر تو می پیچد عنانم را
من آن رنگین نوا مرغم که در هر گلشنی باشم
ز دست یکدگر گلها ربایند آشیانم را
تو با این ناز تا در خلوت آغوش می آیی
تپیدن می کند از مغز خالی استخوانم را
(ثبات پا کرم کردی، عزیمت هم کرامت کن
گران کردی رکابم را، سبک گردان عنانم را)
(سبکروحی چو باد صبح در گلشن نمی آید
که ریزد در قدم چون برگ گل صائب بیانم را (کذا))
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را
اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را
به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟
که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهی شمارد پله تمکین خوبان را
ز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شد
چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را
زمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از دیده شور این نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسوایی
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حیرت طوق قمری دیده قربانیان می شد
اگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سیه سازد برابر آب حیوان را
به جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارد
دهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستم
که می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان را
لب میگون او نگذاشت در آفاق مخموری
شکست آن چهره گلگون خمار عندلیبان را
چنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای او
که بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزی
اگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟
که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان را
که دارد از غزالان حلقه چشمی چنین صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را
غبار خط لب بام است این خورشید تابان را
در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد
هجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان را
مکن در مد احسان کوتهی در روزگار خط
که نشتر می کند خشکی رگ ابر بهاران را
غبار خط او گفتم شود خاک مراد من
چه دانستم زمین پنهان کند رخسار جانان را؟
به این دستور اگر دل می رباید آن خط مشکین
به یک دل می کند محتاج، زلف عنبرافشان را
قلم در پنجه یاقوت شد انگشت حیرانی
به دور لعل او تا دید آن خط چو ریحان را
مرا چون روز، روشن بود از جوش خریداران
که خواهد تخته کرد از خط مشکین حسن دکان را
لب جان بخش او را نیست پروا از غبار خط
که ظلمت نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
دل و دینی به کس نگذاشت زنار سر زلفش
مگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان را
ز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
اگر سرو گلستان بیند آن سرو خرامان را
مگر دارد هوای سیر باغ آن شاخ گل صائب؟
که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را
رهایی نیست زین خار شلایین هیچ دامن را
جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم
که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را
به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر
درین عالم اقامت کم بود جانهای روشن را
میسر نیست آزادی ز خود بی همت مردان
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
دم جان بخش را تأثیر در آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن، چشم سوزن را
ندارد سیری از روی نکو، چشم نظربازان
تهی چشمی نگردد کم ز مهر و ماه، روزن را
ندارد عاقبت بین شکوه صائب از سیه بختی
که حق بیش است بر آیینه از گلزار، گلخن را