عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵١
عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست
که تنها بسر میبری روزگاری
نه روزت بمجلس در آید حریفی
نه شب در شبستان بود غمگساری
بدو گفتم ای نازنین یار مشفق
ازین ره منه بر دل خویش باری
مصاحب نباید مگر بهر راحت
چو زو رنج یابی نیاید بکاری
گرفتم گل و مل شدند اهل عالم
ز من بشنو اوصاف این هر دو باری
مجرب شدست این که باری سرانجام
ز گل زخم خاری و از مل خماری
مرا سایه همسایه الحق تمام است
گرم در جهان ناگزیرست یاری
که از من بشادی و غم بر نگردد
نخیزد میان من و او غباری
جهانرا کسی گر بغربال بیزد
بسر بر نیاید چو او راز داری
چو ابن یمین ذوق اینحال دانست
گرفت از میان خلایق کناری
که تنها بسر میبری روزگاری
نه روزت بمجلس در آید حریفی
نه شب در شبستان بود غمگساری
بدو گفتم ای نازنین یار مشفق
ازین ره منه بر دل خویش باری
مصاحب نباید مگر بهر راحت
چو زو رنج یابی نیاید بکاری
گرفتم گل و مل شدند اهل عالم
ز من بشنو اوصاف این هر دو باری
مجرب شدست این که باری سرانجام
ز گل زخم خاری و از مل خماری
مرا سایه همسایه الحق تمام است
گرم در جهان ناگزیرست یاری
که از من بشادی و غم بر نگردد
نخیزد میان من و او غباری
جهانرا کسی گر بغربال بیزد
بسر بر نیاید چو او راز داری
چو ابن یمین ذوق اینحال دانست
گرفت از میان خلایق کناری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٨
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۹
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
از عمر بسی نماند ما را
بیش از نفسی نماند ما را
هر سود و زیان که بود دیدیم
دیگر هوسی نماند ما را
ماییم و دل رمیده از خود
پروای کسی نماند ما را
گو روی زمین بگیرد آتش
اکنون که خسی نماند ما را
بهر چه درین دیار باشیم
چون ملتسمی نماند ما را
رفتیم چنانکه بر دل کس
گرد فرسی نماند ما را
بس آه زدیم چون فغانی
فریادرسی نماند ما را
بیش از نفسی نماند ما را
هر سود و زیان که بود دیدیم
دیگر هوسی نماند ما را
ماییم و دل رمیده از خود
پروای کسی نماند ما را
گو روی زمین بگیرد آتش
اکنون که خسی نماند ما را
بهر چه درین دیار باشیم
چون ملتسمی نماند ما را
رفتیم چنانکه بر دل کس
گرد فرسی نماند ما را
بس آه زدیم چون فغانی
فریادرسی نماند ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دیوانه ی ترا هوس گشت باغ نیست
در گلشنم مخوان که مرا این دماغ نیست
همکاسه چون شود بحریفان درد نوش
آنرا که غیر پاره ی دل در ایاغ نیست
می سوزم و رقیب همان خنده می زند
آتش هزار بار بر آن دل که داغ نیست
بر من چگونه سایه ی مهر افگند همای
کاین استخوان سوخته در خورد زاغ نیست
من عاشقم مراست پریشانی همه
معشوق را چه شد که حضور و فراغ نیست
روشن ترست مردن شبهای من ز روز
با آنکه در خرابه ی تارم چراغ نیست
عاشق چه کسب فیض کند زین سیه دلان
هنگامه ییست این که درو غیر لاغ نیست
زین انجمن فغانی دیوانه چون رود
یک لاله چون برنگ تو در هیچ باغ نیست
در گلشنم مخوان که مرا این دماغ نیست
همکاسه چون شود بحریفان درد نوش
آنرا که غیر پاره ی دل در ایاغ نیست
می سوزم و رقیب همان خنده می زند
آتش هزار بار بر آن دل که داغ نیست
بر من چگونه سایه ی مهر افگند همای
کاین استخوان سوخته در خورد زاغ نیست
من عاشقم مراست پریشانی همه
معشوق را چه شد که حضور و فراغ نیست
روشن ترست مردن شبهای من ز روز
با آنکه در خرابه ی تارم چراغ نیست
عاشق چه کسب فیض کند زین سیه دلان
هنگامه ییست این که درو غیر لاغ نیست
زین انجمن فغانی دیوانه چون رود
یک لاله چون برنگ تو در هیچ باغ نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شبست و ما همه جویای می ایاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل ببیداد نهادیم عطای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست