عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
عاقبت شرم امل بر غفلت ما میزند
ربشهپردازی به خواب دانهها پا میزند
شش جهت کیفیت اسرار دلگلکرده است
رنگ می جام دگر بیرون مینا میزند
خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس
خودسری بر آتشت دامان صحرا میزند
تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان
عمرها شد خجلت گوهر به دریا میزند
از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست
آبله در زیر پا جام ثریا میزند
همنوای عبرتی درکار دارد درد دل
ناله درکهسار بر هر سنگ خود را میزند
بیگداز از طبع ما رفعکدورت مشکل است
در حقیقت شیشهگر صیقل به خارا میزند
احتیاجی نیستگر شرم طلب افتد به دست
بیحیاییها در چندین تقاضا میزند
جستوجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش
هرچه رفتار است بر نقش کف پا میزند
صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش
جز زبانت نیست آن بالی که عنقا میزند
هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید
ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما میزند
شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست
قلقل خود سنگ بر سامان مینا میزند
زین هوسهایی که بیدل در تخیل چیدهایم
یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا میزند
ربشهپردازی به خواب دانهها پا میزند
شش جهت کیفیت اسرار دلگلکرده است
رنگ می جام دگر بیرون مینا میزند
خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس
خودسری بر آتشت دامان صحرا میزند
تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان
عمرها شد خجلت گوهر به دریا میزند
از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست
آبله در زیر پا جام ثریا میزند
همنوای عبرتی درکار دارد درد دل
ناله درکهسار بر هر سنگ خود را میزند
بیگداز از طبع ما رفعکدورت مشکل است
در حقیقت شیشهگر صیقل به خارا میزند
احتیاجی نیستگر شرم طلب افتد به دست
بیحیاییها در چندین تقاضا میزند
جستوجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش
هرچه رفتار است بر نقش کف پا میزند
صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش
جز زبانت نیست آن بالی که عنقا میزند
هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید
ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما میزند
شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست
قلقل خود سنگ بر سامان مینا میزند
زین هوسهایی که بیدل در تخیل چیدهایم
یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل میزند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول میزند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل میزند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل میزند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل میزند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل میزند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول میزند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل میزند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل میزند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل میزند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل میزند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
محوگریبان ادبکی سر به هر سو میزند
موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزند
واکردن مژگان ادب میخواهد از شرم ظهور
اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو میزند
زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف
بلبل به چهچهگرتند قمری بهکوکو میزند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو
اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو میزند
تا آمد و رفت نفس میبافت وهم پیش و پس
ماسوره چون بیرشته شد بیرون ماکو میزند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز
آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو میزند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم
هر سورهٔ تمثال من آیینهٔ او میزند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی
تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزند
یا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر
آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو میزند
بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من
رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو میزند
موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزند
واکردن مژگان ادب میخواهد از شرم ظهور
اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو میزند
زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف
بلبل به چهچهگرتند قمری بهکوکو میزند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو
اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو میزند
تا آمد و رفت نفس میبافت وهم پیش و پس
ماسوره چون بیرشته شد بیرون ماکو میزند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز
آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو میزند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم
هر سورهٔ تمثال من آیینهٔ او میزند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی
تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزند
یا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر
آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو میزند
بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من
رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند
نفسیگر به دل سوختهام جا بخشند
سیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است
شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند
خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا
طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند
آبروبی چوگل آینه برکف دارم
لالهرویان مگرم رنگ تماشا بخشند
فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق
با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند
شوق بر کسوت ناموس جنون میلرزد
عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند
صبحگلزار وفا نالهٔ بیتاثیریست
اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشند
نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است
همه از ماست گر این آینه بر ما بخشند
از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس
حکم سر دادن شوقست اگر پا بخشند
آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند
که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند
شسته میجوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج
جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشند
بیدل آزادی من در قفس گمنامیست
دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند
نفسیگر به دل سوختهام جا بخشند
سیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است
شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند
خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا
طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند
آبروبی چوگل آینه برکف دارم
لالهرویان مگرم رنگ تماشا بخشند
فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق
با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند
شوق بر کسوت ناموس جنون میلرزد
عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند
صبحگلزار وفا نالهٔ بیتاثیریست
اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشند
نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است
همه از ماست گر این آینه بر ما بخشند
از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس
حکم سر دادن شوقست اگر پا بخشند
آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند
که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند
شسته میجوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج
جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشند
بیدل آزادی من در قفس گمنامیست
دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
شبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشند
معنی ما بیعبارت لفظ ما بیامتیاز
بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا میکشند
میپرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز ، فردا میکشند
رحم بر قارونسرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشند
چون تعلقرفت دیگر ذوق آزادی کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشند
قانعان ساحل بیدستپاییهای عجز
دام ماهی گر کشند از آب دربا میکشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست
گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا میکشند
خواهد آخر بینفسگشتن به عریانیکشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه گر نالد همان قلقل ز مینا میکشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسردهایم
خانمانها نیز رخت خود به صحرا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
شبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشند
معنی ما بیعبارت لفظ ما بیامتیاز
بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا میکشند
میپرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز ، فردا میکشند
رحم بر قارونسرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشند
چون تعلقرفت دیگر ذوق آزادی کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشند
قانعان ساحل بیدستپاییهای عجز
دام ماهی گر کشند از آب دربا میکشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست
گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا میکشند
خواهد آخر بینفسگشتن به عریانیکشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه گر نالد همان قلقل ز مینا میکشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسردهایم
خانمانها نیز رخت خود به صحرا میکشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
جماعتیکه نظرباز آن بر و دوشند
به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل
که اینکبودتنان نیل آن بناگوشند
به صد زبان سخنساز خیل مژگانها
به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن
که شعلهها همه با دود دل هماغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن
به هر طرفکهگذشتند دم بر دوشند
دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور
زگردش سر بیمغز خود قدحنوشند
ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند
فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان
چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی
که نقشهای هوا چون سحر نفسپوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم
به خندهگفتکه این رنگها برونجوشند
کسی به فهم حقیقت نمیرسد بیدل
جهانیان همه یک نارسایی هوشند
به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل
که اینکبودتنان نیل آن بناگوشند
به صد زبان سخنساز خیل مژگانها
به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن
که شعلهها همه با دود دل هماغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن
به هر طرفکهگذشتند دم بر دوشند
دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور
زگردش سر بیمغز خود قدحنوشند
ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند
فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان
چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی
که نقشهای هوا چون سحر نفسپوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم
به خندهگفتکه این رنگها برونجوشند
کسی به فهم حقیقت نمیرسد بیدل
جهانیان همه یک نارسایی هوشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند
به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
نیاند چون صدف از شور این محیط آگاه
ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
علاج حیرت ما کن که رنگباختگان
شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد
شکستگان همه تن نالههای خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو
که خاکساری و آزادگی همآغوشند
ملایمت نشود جمع با درشتی طبع
که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیهروزی
مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
ز شوخچشمی خویشند غافلان محجوب
برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن
حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
کجا رسیم به یاد خرام او بیدل
که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند
به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
نیاند چون صدف از شور این محیط آگاه
ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
علاج حیرت ما کن که رنگباختگان
شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد
شکستگان همه تن نالههای خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو
که خاکساری و آزادگی همآغوشند
ملایمت نشود جمع با درشتی طبع
که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیهروزی
مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
ز شوخچشمی خویشند غافلان محجوب
برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن
حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
کجا رسیم به یاد خرام او بیدل
که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
چه بوربا و چه مخمل حجاب میبافند
به هر چه دیده گشادیم خواب میبافند
قماش کسوت هستی نمیتوان دریافت
حریر وهم به موج سراب میبافند
نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما
درین طلسم همین پیچ وتاب میبافند
ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش
کتان به کارگه ماهتاب میبافند
ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل
که بهر فتنهی آن چشم، خواب می بافند
به کارگاه نفس ره نبردهای کانجا
هزار ناله به یک رشته تاب میبافند
کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست
چو عنکبوت سراسر لعاب میبافند
عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر
به عالمیکه تویی انقلاب میبافند
به وهم خون شدهٔکو چمن،کجاست بهار
هنوز رنگ به طبع سحاب میبافند
ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل
به موج خیمهٔ ناز حباب میبافند
به هر چه دیده گشادیم خواب میبافند
قماش کسوت هستی نمیتوان دریافت
حریر وهم به موج سراب میبافند
نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما
درین طلسم همین پیچ وتاب میبافند
ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش
کتان به کارگه ماهتاب میبافند
ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل
که بهر فتنهی آن چشم، خواب می بافند
به کارگاه نفس ره نبردهای کانجا
هزار ناله به یک رشته تاب میبافند
کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست
چو عنکبوت سراسر لعاب میبافند
عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر
به عالمیکه تویی انقلاب میبافند
به وهم خون شدهٔکو چمن،کجاست بهار
هنوز رنگ به طبع سحاب میبافند
ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل
به موج خیمهٔ ناز حباب میبافند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
قماش رنگ ز بس بیحجاب میبافند
به روی گل ز دریدن نقاب میبافند
مباش منکر اسرار سینه چاکی ما
به کارگاه سحر آفتاب میبافند
ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن
به جوشنی که ز موج شراب میبافند
به یک نفس سر بی مغز میخورد بر سنگ
جدا ز پشم کلاه حباب میبافند
درین چمن که هوا داغ شبنم آراییست
تسلّیی به هزار اضطراب میبافند
تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش
همین به طبع کتان ماهتاب میبافند
کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر
گسسته است نفس تا جواب میبافند
توان شناخت ز باریکریشی انفاس
که در قلمرو هستی چه باب میبافند
کباب شد عدم ما ز تهمت هستی
بر آتشی که نداریم آب میبافند
ز گفتوگو به غبارم نظر متن بیدل
که بهر چشم ز افسانه خواب میبافند
به روی گل ز دریدن نقاب میبافند
مباش منکر اسرار سینه چاکی ما
به کارگاه سحر آفتاب میبافند
ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن
به جوشنی که ز موج شراب میبافند
به یک نفس سر بی مغز میخورد بر سنگ
جدا ز پشم کلاه حباب میبافند
درین چمن که هوا داغ شبنم آراییست
تسلّیی به هزار اضطراب میبافند
تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش
همین به طبع کتان ماهتاب میبافند
کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر
گسسته است نفس تا جواب میبافند
توان شناخت ز باریکریشی انفاس
که در قلمرو هستی چه باب میبافند
کباب شد عدم ما ز تهمت هستی
بر آتشی که نداریم آب میبافند
ز گفتوگو به غبارم نظر متن بیدل
که بهر چشم ز افسانه خواب میبافند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند
چندانکه میزنند نفس شاهد حقند
طبعت مباد منکر موهومی مثال
کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند
چون گردباد فاختههای ریاض انس
هرچند میپرند به گردون مطوقند
در مکتب ادب رقمان رموز عشق
کام و زبان بهم چو قلمهای بیشقند
جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست
این گربهطینتان همه یک چشم ازرقند
در جنتیکه وعدهٔ نعمت شنیدهای
آدم کجاست اکثر سکانش احمقند
این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل
در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند
شرم طلب هم آینهدار هدایتی است
پلها بر این محیط نگون گشته زورقند
بیدل کباب سوختگانم که چون سپند
درآتشند وگرم شلنگ معلقند
چندانکه میزنند نفس شاهد حقند
طبعت مباد منکر موهومی مثال
کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند
چون گردباد فاختههای ریاض انس
هرچند میپرند به گردون مطوقند
در مکتب ادب رقمان رموز عشق
کام و زبان بهم چو قلمهای بیشقند
جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست
این گربهطینتان همه یک چشم ازرقند
در جنتیکه وعدهٔ نعمت شنیدهای
آدم کجاست اکثر سکانش احمقند
این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل
در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند
شرم طلب هم آینهدار هدایتی است
پلها بر این محیط نگون گشته زورقند
بیدل کباب سوختگانم که چون سپند
درآتشند وگرم شلنگ معلقند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
دل پا شکسته حق طلب، به رهت چگونه ادا کند
که چو موج، گوهرش از ادب، ندویدن آبلهپا کند
نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن
چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند
مشنو ز ساز گدای من به جز این ترانه نوای من
که غبار بیسر و پای من به رهت نشسته دعا کند
به جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی
که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند
نه به دیدهها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر
به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کند
نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل
ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند
به هزار پیچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس
چقدر طبیعت ازین و آن گسلدکه رشته رسا کند
به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی
نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند
شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت
که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند
رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان
که بهپهلوبت ستم است اگر نی بورسبا مژه واکند
کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی
که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند
که چو موج، گوهرش از ادب، ندویدن آبلهپا کند
نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن
چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند
مشنو ز ساز گدای من به جز این ترانه نوای من
که غبار بیسر و پای من به رهت نشسته دعا کند
به جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی
که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند
نه به دیدهها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر
به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کند
نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل
ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند
به هزار پیچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس
چقدر طبیعت ازین و آن گسلدکه رشته رسا کند
به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی
نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند
شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت
که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند
رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان
که بهپهلوبت ستم است اگر نی بورسبا مژه واکند
کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی
که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند
خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند
می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب
گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند
در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت
تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند
میتواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد
از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند
آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد
بشکند رنگم به هرجا نالهای برپا کند
خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است
کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند
آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن
روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند
عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان
نام جای خود چه لازم در نگینها واکند
بردهام پیش از دو عالم دعوی واماندگی
آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند
گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت
اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند
کام عیشی تر نشد از خشکمغزیهای دهر
شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند
بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است
زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند
خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند
می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب
گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند
در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت
تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند
میتواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد
از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند
آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد
بشکند رنگم به هرجا نالهای برپا کند
خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است
کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند
آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن
روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند
عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان
نام جای خود چه لازم در نگینها واکند
بردهام پیش از دو عالم دعوی واماندگی
آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند
گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت
اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند
کام عیشی تر نشد از خشکمغزیهای دهر
شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند
بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است
زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند
وهم هستی را سپند آتش سودا کند
از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن
آن قدر گردی که تعمیر شکست ما کند
بعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن
گوهر معنی کسی تا کی زبانفرسا کند
عجز ما را ترجمان غفلت ما کردهاند
تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند
برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه
هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند
بادپیمای سبکمغزیست هرکس چون حباب
ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند
بعد عمری آن پری گرم التفات دلبریست
میروم از خود مبادا یاد استغنا کند
قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات
نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند
بیتکلّف صنعت معمار عشقم داغ کرد
کز شکست هر دو عالم نالهای برپا کند
بیبریها را علاجی نیست شاید چون چنار
دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند
عبرت من چاشنی گیر از شکست عالمیست
هرچه گردد توتیا، چشم مرا بینا کند
چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را
شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند
وهم هستی را سپند آتش سودا کند
از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن
آن قدر گردی که تعمیر شکست ما کند
بعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن
گوهر معنی کسی تا کی زبانفرسا کند
عجز ما را ترجمان غفلت ما کردهاند
تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند
برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه
هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند
بادپیمای سبکمغزیست هرکس چون حباب
ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند
بعد عمری آن پری گرم التفات دلبریست
میروم از خود مبادا یاد استغنا کند
قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات
نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند
بیتکلّف صنعت معمار عشقم داغ کرد
کز شکست هر دو عالم نالهای برپا کند
بیبریها را علاجی نیست شاید چون چنار
دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند
عبرت من چاشنی گیر از شکست عالمیست
هرچه گردد توتیا، چشم مرا بینا کند
چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را
شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند
چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن
زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
عمرها میبایدت با بیزبانی ساختن
تا همان خاموشیات چون آینه گویا کند
میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات
تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزهگرد از صحبت صاحبنظرگیرد حیا
آبگردد دود چون در چشم مردم جاکند
آهگرمی صیقل صد آینه دل میشود
شعلهای چون شمع چندین داغ را بینا کند
بیگداز خود علاج کلفت دل مشکل است
کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند
میدمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را
از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد
وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد
نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کند
سخت دور افتادهایم از آب و رنگ اعتبار
زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
بیخطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد
اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند
چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن
زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
عمرها میبایدت با بیزبانی ساختن
تا همان خاموشیات چون آینه گویا کند
میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات
تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزهگرد از صحبت صاحبنظرگیرد حیا
آبگردد دود چون در چشم مردم جاکند
آهگرمی صیقل صد آینه دل میشود
شعلهای چون شمع چندین داغ را بینا کند
بیگداز خود علاج کلفت دل مشکل است
کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند
میدمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را
از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد
وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد
نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کند
سخت دور افتادهایم از آب و رنگ اعتبار
زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
بیخطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد
اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکند
اینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم
رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست
آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتادهست، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکند
اینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم
رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست
آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتادهست، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
حسنکلاه هوسیگر به تجمل شکند
به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند
بس که بهگلزار وفا مشترک افتاده حیا
رنگ گل آید به صدا گر پر بلبل شکند
مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر
جزو پراکنده مباد آینه ی کل شکند
شمععا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب
سر به هوا پای به دامان توکل شکند
خواجه ز رنج کر و فر، ازچه برد بوی اثر
باز ندارد همهگر پشت خر از جلشکند
در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان
گردن این خیره سران گر شکند غل شکند
پایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین
کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکند
از طلب هرزهدرا چند دهی زحمت پا
کاش درین بحر سراب آبلهای پل شکند
دل چهکند با من وما تا شود ایمن زبلا
کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقلشکند
سیری چشم است همان جرعهکش دور غنا
رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند
صبح زشبنم همهتن چشم شد ازشوق چمن
هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکند
انجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت
دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکند
چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما
گردش آن چشم مگر جام تغافل شکند
به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند
بس که بهگلزار وفا مشترک افتاده حیا
رنگ گل آید به صدا گر پر بلبل شکند
مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر
جزو پراکنده مباد آینه ی کل شکند
شمععا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب
سر به هوا پای به دامان توکل شکند
خواجه ز رنج کر و فر، ازچه برد بوی اثر
باز ندارد همهگر پشت خر از جلشکند
در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان
گردن این خیره سران گر شکند غل شکند
پایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین
کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکند
از طلب هرزهدرا چند دهی زحمت پا
کاش درین بحر سراب آبلهای پل شکند
دل چهکند با من وما تا شود ایمن زبلا
کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقلشکند
سیری چشم است همان جرعهکش دور غنا
رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند
صبح زشبنم همهتن چشم شد ازشوق چمن
هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکند
انجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت
دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکند
چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما
گردش آن چشم مگر جام تغافل شکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
کلاه هرکه فلک بر سماک میفکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به گم شدن چو نگین بینیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک میفکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت تو بر دوش چاک میفکند
به کارگاه تعین که «لاشریک له» است
خلل اگر فکند اشتراک میفکند
ز جوش گریهٔ مستانهای که دارد ابر
چه شیشهها که نه در پای تاک میفکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه ز سیری به خاک میفکند
عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک میفکند
رهت گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک میفکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک میفکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به گم شدن چو نگین بینیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک میفکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت تو بر دوش چاک میفکند
به کارگاه تعین که «لاشریک له» است
خلل اگر فکند اشتراک میفکند
ز جوش گریهٔ مستانهای که دارد ابر
چه شیشهها که نه در پای تاک میفکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه ز سیری به خاک میفکند
عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک میفکند
رهت گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک میفکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک میفکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
اگر از گدازم نمی گل کند
دو عالم ز من شیشه پُر مل کند
محیط است چون محو گردد حباب
ز خود گم شدن جزو را کل کند
غباری که دل اوج پرواز اوست
به گردون رسد گر تنزل کند
بههر ششجهت جلوه پیچیده است
کسی تاکی از خود تغافل کند
زکیفیت این بهارم مپرس
مژه گر گشایی قدح گل کند
به سودای زلف تو دود دماغ
به سر پیچد و ناز کاکل کند
زفکرخطت جوهرآینه
خسک وقف جیب تأمل کند
تردد خجالتکش دست و پاست
کسی تاکجاها توکلکند
خزان طرب بیدماغی مباد
بهار است اگر شیشه قلقل کند
به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت
شکستیست گر موج ما پل کند
سر ما نگردد ز دور هوس
اگر چرخ ترک تسلسل کند
شود سفله از صوف و اطلس بزرگ
خران را اگر آدمی جل کند
خنکتر ز زاغ است تقلید کبک
که هندوستانی تمغل کند
به رنگیست بیدل پریشانیام
که از سایهام طرح سنبل کند
دو عالم ز من شیشه پُر مل کند
محیط است چون محو گردد حباب
ز خود گم شدن جزو را کل کند
غباری که دل اوج پرواز اوست
به گردون رسد گر تنزل کند
بههر ششجهت جلوه پیچیده است
کسی تاکی از خود تغافل کند
زکیفیت این بهارم مپرس
مژه گر گشایی قدح گل کند
به سودای زلف تو دود دماغ
به سر پیچد و ناز کاکل کند
زفکرخطت جوهرآینه
خسک وقف جیب تأمل کند
تردد خجالتکش دست و پاست
کسی تاکجاها توکلکند
خزان طرب بیدماغی مباد
بهار است اگر شیشه قلقل کند
به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت
شکستیست گر موج ما پل کند
سر ما نگردد ز دور هوس
اگر چرخ ترک تسلسل کند
شود سفله از صوف و اطلس بزرگ
خران را اگر آدمی جل کند
خنکتر ز زاغ است تقلید کبک
که هندوستانی تمغل کند
به رنگیست بیدل پریشانیام
که از سایهام طرح سنبل کند