عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
دیده هر کس که حیران است در دنبال اوست
هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست
سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست
نیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرا
بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست
تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست
ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل
لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
افسر سر گرمی مهر از فروغ جام اوست
خرده انجم سپند روی آتش فام اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را
جان این فیروزه در دست خواص نام اوست
صبح محشر انتظار جلوه او می کشد
چشم خورشید قیامت بر کنار بام اوست
گل عبث در دامن باد صبا آویخته است
گوش هر بی درد، کی شایسته پیغام اوست؟
روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب
پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست
مردم باریک بین در وصل هجران می کشند
مرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست
از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
می توان دانست بر و بحر بی آرام اوست
چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟
شور دریای محیط از تلخی بادام اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست
کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست
آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار
صبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوست
برق جولانی که دارد در خم چوگان مرا
آسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوست
نیست در مغز زمین موج طراوت از محیط
این سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوست
آسمان چشمی که من بیمار او گردیده ام
چهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوست
هاله غبغب که پهلو می زند با ماه عید
موج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوست
نیست کار آسمان دل را مصفا ساختن
از دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوست
از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
کاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوست
قلزم عشقی که من خاشاک او گردیده ام
چهره گردون کبود از سیلی طوفان است
آتشین رویی که نعل من ازو در آتش است
آسمان چون دیده قربانیان حیران اوست
نیست آسان در حریم وصل او ره یافتن
چرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوست
عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر
از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست
گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق
می خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوست
نیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرا
درد روز افزون من از حسن بی پایان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
آفتاب آتشین رخسار، داغ حسن اوست
شمع یک پروانه پای چراغ حسن اوست
داروی بیهوشی ارباب بینش گشته است
گر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوست
گر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشت
همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست
هیچ پروایی ندارد از نسیم آه سرد
روغن خورشید گویا در چراغ حسن اوست
آن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق را
این زمان خار سر دیوار باغ حسن اوست
همچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکد
روزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی اوست
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی اوست
می شمارد آسمان را سبزه خوابیده ای
دیده هر کس که محو قامت دلجوی اوست
آن که می سوزد فروغش خواب را در چشم من
آسمان یک شعله نیلوفری از روی اوست
بوی پیراهن گریبان چاک می آید به مصر
می توان دانست کز دیوانگان بوی اوست
یک سر ناخن ندارد عقل اینجا اختیار
عقده دل را گشاد از جنبش ابروی اوست
خانه دل را خیال یار می روبد ز غیر
آه دردآلود من آثار رفت و روی اوست
شیوه های حسن او صائب نیاید در شمار
دلبری یک چشمه کار از نرگس جادوی اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
آتش افروز شکر شیرینی پیغام توست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توست
سبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیم
می زند جوش طراوت، خط عنبر فام توست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام توست
ای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکن
خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست
کار خود صائب به تأثیر محبت واگذار
این ندیدنها گناه شوخی ابرام توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گریه مستانه من از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا
هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست
از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر
ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر
فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست
در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی
دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست
ناز با آن بی دماغی از پرستاران او
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد
هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست
فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش
سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست
شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟
سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست
من نیم غماز، اما روز تاریک مرا
هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار
مستی دنباله دارش از خمار چشم توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است
می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است
در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است
ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است
می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است
می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است
می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟
می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
زلف گرد عارض او رشته گلدسته است
کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است
خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است
ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است
سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او
سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است
سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند
غم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته است
در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور
ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
نگسلد چون موج صائب رشته امید ما
جویبار ما به دریای کرم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است
کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟
مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است
از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب
رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن
تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
از فشار قبر گردد استخوانش توتیا
هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته است
پیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته است
می زند بسیار راه دین و دل چون رهزنان
پرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته است
نیست لیلی غافل از احوال دورافتادگان
گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است
وقت تصویر دهان یار، نقاش ازل
از میان نازک او خامه مو بسته است
بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است
می زند طول امل از سادگی نقشی بر آب
ورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟
پله تن نیست جای لنگر جان عزیز
دل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته است
صائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ است
هر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است
در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است
می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است
نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است
غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام
دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است
ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است
دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست
وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است
می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر
تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است
لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی
برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است
ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است
هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است
گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر
هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است
ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را
دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است
ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا
این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست
ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است
نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماری داشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
سینه تنگی دو عالم درد و غم می داشته است؟
نیم جانی این قدر ظرف ستم می داشته است؟
عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار
باده ممزوج، چندین نشأه هم می داشته است؟
دل به هر عضوی ز جانان نسبتی دارد جدا
یک برهمن در نظر چندین صنم می داشته است؟
از تغافل کشت مژگان گرانخوابش مرا
تیغ لنگردار، چندین پاس دم می داشته است؟
نیست ممکن چشم ازان کنج دهن برداشتن
گوشه های دلنشین ملک عدم می داشته است؟
خال رخسارش به هیچ و پوچ از من دل گرفت
در ترازو هم قیامت سنگ کم می داشته است؟
تلخ شد بر من جهان از فکر آن شیرین دهان
شادی نادیده در پی نیز غم می داشته است؟
حیرت نظاره اش در هیچ دل نگذاشت تاب
این قدر موی میان هم پیچ و خم می داشته است؟
گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد
عقده روزی گشایش در قدم می داشته است؟
برنمی دارد سر از دنبال چشم یار، دل
در کمین صیاد هم صید حرم می داشته است؟
صائب از زخم زبان بر روی من گلها شکفت
مشت خاری در بغل باغ ارم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
دور باش از خط رخ دلدار هم می داشته است؟
باغ جنت گرد خود دیوار هم می داشته است؟
از هجوم شرم نتوان دید در رخسار یار
چوب منع از جوش گل گلزار هم می داشته است؟
از خط پشت لبش شد تازه جان عالمی
آب حیوان ابر گوهر بار هم می داشته است؟
یافتم از بیخودی ره در حریم وصل یار
خواب سنگین دولت بیدار هم می داشته است؟
بیستون بتخانه چین شد ز سعی کوهکن
اینقدر عاشق دماغ کار هم می داشته است؟
ناله از جا در نیارد کوه تمکین ترا
در جواب، استادگی کهسار هم می داشته است؟
تا دلم سرد از جهان شد، از ثمر شد کامیاب
نخل سرما برده برگ و بار هم می داشته است؟
خامشان هم نیستند آسوده از زخم زبان
خار بی گل این گل بی خار هم می داشته است؟
دل دو نیم است از خموشیهای من غماز را
بی زبانی تیغ لنگردار هم می داشته است؟
بر سویدای دل ما می کند افلاک سیر
نقطه ای در دور نه پرگار هم می داشته است؟
سنبلستان شد زمین از نقش پای کلک من
پای چوبین اینقدر رفتار هم می داشته است؟
برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا
دست در پرداز دل زنگار هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است
غیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته است
سرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت است
گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است
با دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای است
صورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته است
می رسد آخر به جایی گریه خونین ما
خون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته است
روز ما را گر سیه کردند این مه طلعتان
دامن شب را کسی از دست ما نگرفته است
هر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته است
دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است
آه را در سینه سوزان من آرام نیست
دود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
تا ز روی آتشین او نقاب افتاده است
رعشه غیرت به جان آفتاب افتاده است
خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟
یا ز رویش عکس در جام شراب افتاده است
دیدن جان نیست کار دیده صورت پرست
ورنه رخسار لطیفش بی نقاب افتاده است
می کشد خجلت ز پیچ و تاب آن موی کمر
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
خون به جای آب می گردد به چشمش از شفق
تا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟
سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤال
بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است
آب گرداند به چشم چاه سیمین ذقن
بس که یاقوت لبش خوب آب و تاب افتاده است
گیرد از دست تماشایی عنان اختیار
گر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است
حال دل در پنجه مژگان او داند که چیست
سینه کبکی که در چنگ عقاب افتاده است
آگه است از پیچ و تاب عاشقان در عین وصل
موجه خشکی که در بحر سراب افتاده است
نیست خالی دل ز آه سرد در دلهای شب
کلبه ویران ما خوش ماهتاب افتاده است
از دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله ای
تا که را از دست مینای شراب افتاده است؟
گوهر شهوار گردیده است در مهد صدف
قطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده است
گر چه در دریای وحدت نیست موج انقلاب
در سر هر کس هوایی چون حباب افتاده است
برنمی آرد نفس نشمرده صائب از جگر
هر که در اندیشه روز حساب افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است
حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست
موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است
جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
می توان از هر دو عالم رشته الفت برید
دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است
سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش
هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است
حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر
آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است
اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان
مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال
بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است
داغهای عاریت بر سینه دلمردگان
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیست
هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند
بی قراری های ما بر یک قرار افتاده است
خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام
دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است
گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند
ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است
شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را
تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است