عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
آن که از بال هما افسر دولت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست
نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟
داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست
جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست
که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست
زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست
داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست
نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟
داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست
جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست
که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست
زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست
داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
شبنم غنچه بیدار دلان چشم بدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست
خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست
نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست
خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست
نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
دل ازان نخل به امید ثمر خرسندست
گره جبهه خوبان، گره پیوندست
پرده خواب گران است سبک مغزان را
سایه بال هما گر چه سعادتمندست
سرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهی
دل آزاده ما را چه غم فرزندست؟
دردمندی است پر و بال اثر افغان را
ناخن ناله نی سینه خراش از بندست
هر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماست
عاشقان را به سر دار فنا سوگندست
باش خرسند به قسمت که درین وحشتگاه
هست اگر جنت دربسته، دل خرسندست
عارفان را گله از وحشت تنهایی نیست
نخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندست
صائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری است
که دل غنچه گل چاک ز شکرخندست
گره جبهه خوبان، گره پیوندست
پرده خواب گران است سبک مغزان را
سایه بال هما گر چه سعادتمندست
سرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهی
دل آزاده ما را چه غم فرزندست؟
دردمندی است پر و بال اثر افغان را
ناخن ناله نی سینه خراش از بندست
هر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماست
عاشقان را به سر دار فنا سوگندست
باش خرسند به قسمت که درین وحشتگاه
هست اگر جنت دربسته، دل خرسندست
عارفان را گله از وحشت تنهایی نیست
نخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندست
صائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری است
که دل غنچه گل چاک ز شکرخندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
خبر از حال کسی نیست خودآرایان را
همه جا دیده طاوس به دنبال خودست
می کند زلف سپرداری حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست
آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد
پر طاوس درین دایره پامال خودست
گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشای پر و بال خودست
پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز
پای طاوس درین دایره بر حال خودست
چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست
خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست
رنج باریک تو از فربهی امیدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست
پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس دیده غربال خودست
در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
برندارد سر از آیینه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست
چشم پوشیده شود روز قیامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
خبر از حال کسی نیست خودآرایان را
همه جا دیده طاوس به دنبال خودست
می کند زلف سپرداری حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست
آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد
پر طاوس درین دایره پامال خودست
گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشای پر و بال خودست
پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز
پای طاوس درین دایره بر حال خودست
چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست
خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست
رنج باریک تو از فربهی امیدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست
پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس دیده غربال خودست
در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
برندارد سر از آیینه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست
چشم پوشیده شود روز قیامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
ترک عادت همه گر زهر بود دشوارست
روز آزادی طفلان به معلم بارست
جذبه کاهربا گر چه بلند افتاده است
چه کند با پر کاهی که ته دیوارست
غم روزی و تو کل نشود با هم جمع
بستن توشه درین ره به کمر زنارست
اثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیست
چشم گستاخ ترا آینه در زنگارست
خط بی خال بود دایره بی پرگار
خال بی حلقه خط نقطه بی پرگارست
می توان کرد به آهسته رویها هموار
گر چه از سنگدلان روی زمین کهسارست
تا سخن را نکنی راست، میاور به زبان
که بود تیغ کج آن حرف که پهلودارست
گشت خونریزتر از خواب گران مژگانش
بیشتر کار کند تیغ چو لنگردارست
می رسد صبح به خورشید درخشان صائب
دیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست
روز آزادی طفلان به معلم بارست
جذبه کاهربا گر چه بلند افتاده است
چه کند با پر کاهی که ته دیوارست
غم روزی و تو کل نشود با هم جمع
بستن توشه درین ره به کمر زنارست
اثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیست
چشم گستاخ ترا آینه در زنگارست
خط بی خال بود دایره بی پرگار
خال بی حلقه خط نقطه بی پرگارست
می توان کرد به آهسته رویها هموار
گر چه از سنگدلان روی زمین کهسارست
تا سخن را نکنی راست، میاور به زبان
که بود تیغ کج آن حرف که پهلودارست
گشت خونریزتر از خواب گران مژگانش
بیشتر کار کند تیغ چو لنگردارست
می رسد صبح به خورشید درخشان صائب
دیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
دوری راه طلب بر دل کاهل بارست
بر دل گرمروان، دیدن منزل بارست
بیش ازین بردل دریا نتوان بار نهاد
ورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارست
غم آواره صحرای طلب منظورست
ور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارست
همت آن است که در پرده شب جود کنند
سایه دست کرم بر سر سایل بارست
غنچه خسبان سراپرده دلتنگی را
گر همه برگ حیات است، که بر دل بارست
در مقامی که سر زلف سخن شانه زنند
باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست
صائب آنجا که کند حسن و محبت خلوت
پرتو شمع سبکروح به محفل بارست
بر دل گرمروان، دیدن منزل بارست
بیش ازین بردل دریا نتوان بار نهاد
ورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارست
غم آواره صحرای طلب منظورست
ور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارست
همت آن است که در پرده شب جود کنند
سایه دست کرم بر سر سایل بارست
غنچه خسبان سراپرده دلتنگی را
گر همه برگ حیات است، که بر دل بارست
در مقامی که سر زلف سخن شانه زنند
باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست
صائب آنجا که کند حسن و محبت خلوت
پرتو شمع سبکروح به محفل بارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نغمه را در دل عشاق اثر بسیارست
یک جهان سوخته را نیم شرر بسیارست
سنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سر
شجری را که درین باغ ثمر بسیارست
کوته افتاده ترا تار نفس ای غواص
ورنه در سینه این بحر گهر بسیارست
تازه شد جان گل از شبنم پاکیزه گهر
فیض در صحبت ارباب نظر بسیارست
عمر کوتاه کند خنده شادی چون برق
چشم وا کردن و بستن ز شرر بسیارست
هر دری شارع صد قافله تفرقه است
زود بر در زن ازان خانه که در بسیارست
به خوشی می گذرد روز و شب سنگدلان
خنده کبک درین کوه و کمر بسیارست
مکن آشفته ز اخبار پریشان دل جمع
پنبه در گوش نه آنجا که خبر بسیارست
دل مکن جمع ز همواری ابنای زمان
سگ خاموش درین راهگذر بسیارست
خیزد از کشور ما طوطی شیرین گفتار
گر به خاک سیه هند شکر بسیارست
نتوان شست به هر صید گشودن صائب
ورنه در ترکش من آه سحر بسیارست
یک جهان سوخته را نیم شرر بسیارست
سنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سر
شجری را که درین باغ ثمر بسیارست
کوته افتاده ترا تار نفس ای غواص
ورنه در سینه این بحر گهر بسیارست
تازه شد جان گل از شبنم پاکیزه گهر
فیض در صحبت ارباب نظر بسیارست
عمر کوتاه کند خنده شادی چون برق
چشم وا کردن و بستن ز شرر بسیارست
هر دری شارع صد قافله تفرقه است
زود بر در زن ازان خانه که در بسیارست
به خوشی می گذرد روز و شب سنگدلان
خنده کبک درین کوه و کمر بسیارست
مکن آشفته ز اخبار پریشان دل جمع
پنبه در گوش نه آنجا که خبر بسیارست
دل مکن جمع ز همواری ابنای زمان
سگ خاموش درین راهگذر بسیارست
خیزد از کشور ما طوطی شیرین گفتار
گر به خاک سیه هند شکر بسیارست
نتوان شست به هر صید گشودن صائب
ورنه در ترکش من آه سحر بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
از شکر چاشنی ناله نی بیشترست
اینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟
در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند
در صدف گرد یتیمی به جبین گهرست
برنگردد ز غلط کرده خود حسن غیور
ورنه از آینه چشم و دل ما پاکترست
از سخن بیش تمتع به سخن سنج رسد
از گهر بهره غواص همین یک نظرست
زاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرت
سکه از بهر روایی است که پشتش به زرست
جاهل آن به که به گفتار دهن نگشاید
کودکان را ز لب بام خطر بیشترست
پاس دم دار گر از عمر بقا می طلبی
که بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرست
ساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روان
گر چه در جسم بود روح همان در سفرست
پیش چشمی که بود تخم امیدش در خاک
رگ ابری که ندارد گهری نیشترست
مکش از مالش ایام چو بی دردان سر
که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست
خواب شیرین بودش بستر و بالین صائب
خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست
اینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟
در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند
در صدف گرد یتیمی به جبین گهرست
برنگردد ز غلط کرده خود حسن غیور
ورنه از آینه چشم و دل ما پاکترست
از سخن بیش تمتع به سخن سنج رسد
از گهر بهره غواص همین یک نظرست
زاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرت
سکه از بهر روایی است که پشتش به زرست
جاهل آن به که به گفتار دهن نگشاید
کودکان را ز لب بام خطر بیشترست
پاس دم دار گر از عمر بقا می طلبی
که بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرست
ساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روان
گر چه در جسم بود روح همان در سفرست
پیش چشمی که بود تخم امیدش در خاک
رگ ابری که ندارد گهری نیشترست
مکش از مالش ایام چو بی دردان سر
که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست
خواب شیرین بودش بستر و بالین صائب
خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرست
خاک در پله میزان قناعت شکرست
حسن را نشو و نما از نظر پاک بود
آبروی چمن از شبنم روشن گهرست
دیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!
که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرست
کشتی از باد مخالف متزلزل گردد
دل به جا نیست کسی را که پریشان نظرست
از فضولی است ترا دست تصرف کوتاه
بهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
می کند قطع به سر، راه طلب را صائب
هر که چون سوزن فولاد حدیدالبصرست
خاک در پله میزان قناعت شکرست
حسن را نشو و نما از نظر پاک بود
آبروی چمن از شبنم روشن گهرست
دیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!
که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرست
کشتی از باد مخالف متزلزل گردد
دل به جا نیست کسی را که پریشان نظرست
از فضولی است ترا دست تصرف کوتاه
بهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
می کند قطع به سر، راه طلب را صائب
هر که چون سوزن فولاد حدیدالبصرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
زاده بد گهر از پاک گهر ممتازست
مگس سگ ز مگسهای دگر ممتازست
نیست در عالم ایجاد تفاوت در نفس
طوطی از زاغ به حرف چو شکر ممتازست
در سرانجام اثر باش که در عالم خاک
زنده از مرده به انشای اثر ممتازست
رتبه فیض رسان به بود از فیض پذیر
آب از خاک ازین راهگذر ممتازست
نیست مخصوص کمر پیچ و خم ناز، ترا
هر سر موی تو از موی دگر ممتازست
ساکن کوی خرابات مغان شو صائب
که ز شیران سگ این راهگذر ممتازست
مگس سگ ز مگسهای دگر ممتازست
نیست در عالم ایجاد تفاوت در نفس
طوطی از زاغ به حرف چو شکر ممتازست
در سرانجام اثر باش که در عالم خاک
زنده از مرده به انشای اثر ممتازست
رتبه فیض رسان به بود از فیض پذیر
آب از خاک ازین راهگذر ممتازست
نیست مخصوص کمر پیچ و خم ناز، ترا
هر سر موی تو از موی دگر ممتازست
ساکن کوی خرابات مغان شو صائب
که ز شیران سگ این راهگذر ممتازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
ای که قصدت ز سفر یار صداقت کیش است
آه ازین راه درازی که ترا در پیش است
پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند
در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است
بیشتر عفو خداشامل حالش گردد
گنه هر که به میزان قیامت بیش است
پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را
کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است
عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد
نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است
نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار
هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است
پیشی قافله ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش
بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است
آه ازین راه درازی که ترا در پیش است
پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند
در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است
بیشتر عفو خداشامل حالش گردد
گنه هر که به میزان قیامت بیش است
پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را
کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است
عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد
نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است
نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار
هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است
پیشی قافله ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش
بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است
می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است
هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است
مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بسی گنج گهر پنهان است
ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است
میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است
غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است
باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است
می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است
هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است
مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بسی گنج گهر پنهان است
ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است
میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است
غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است
باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
کوثر زنده دلی چشم تر مردان است
دل پر آبله درج گهر مردان است
صبح اقبالی اگر در افق امکان هست
رخنه سینه و چاک جگر مردان است
در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ
تیغ از دست فکندن سپر مردان است
هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد
سایه دار فنا تاج سر مردان است
سفر اهل جهان در طلب کام بود
از سر کام گذشتن سفر مردان است
هر پریشان سفری راهنمایی دارد
ذوق بی پا و سری راهبر مردان است
کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟
چرخ او حلقه به گوش نظر مردان است
لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی
پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است
نقد هر طایفه ای در خور همت باشد
آسمان دامن پر سیم و زر مردان است
چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است
هر که سر داد درین راه، سر مردان است
سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟
گرد غم چشم به راه نظر مردان است
آسیای فلک و گرد حوادث در وی
نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است
چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است
در مقامی که عروج نظر مردان است
داغی از سینه عشاق گدایی داریم
چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است
در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند
عیب خود فاش نمودن هنر مردان است
مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم
این چه فیض است که با بوم و بر مردان است
به ته بار گرانسنگ امانت رفتند
کوه در تاب ز تاب کمر مردان است
آب در دیده خورشید فلک گرداندن
چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است
قسمت مردم بیدرد نگردد یارب!
داغ ناسور که رزق جگر مردان است
کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟
روزگاری است که خاک گذر مردان است
دل پر آبله درج گهر مردان است
صبح اقبالی اگر در افق امکان هست
رخنه سینه و چاک جگر مردان است
در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ
تیغ از دست فکندن سپر مردان است
هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد
سایه دار فنا تاج سر مردان است
سفر اهل جهان در طلب کام بود
از سر کام گذشتن سفر مردان است
هر پریشان سفری راهنمایی دارد
ذوق بی پا و سری راهبر مردان است
کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟
چرخ او حلقه به گوش نظر مردان است
لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی
پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است
نقد هر طایفه ای در خور همت باشد
آسمان دامن پر سیم و زر مردان است
چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است
هر که سر داد درین راه، سر مردان است
سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟
گرد غم چشم به راه نظر مردان است
آسیای فلک و گرد حوادث در وی
نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است
چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است
در مقامی که عروج نظر مردان است
داغی از سینه عشاق گدایی داریم
چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است
در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند
عیب خود فاش نمودن هنر مردان است
مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم
این چه فیض است که با بوم و بر مردان است
به ته بار گرانسنگ امانت رفتند
کوه در تاب ز تاب کمر مردان است
آب در دیده خورشید فلک گرداندن
چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است
قسمت مردم بیدرد نگردد یارب!
داغ ناسور که رزق جگر مردان است
کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟
روزگاری است که خاک گذر مردان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
نمک عشق در آب و گل درویشان است
حاصل روی زمین در دل درویشان است
نور خورشید به ویرانه فزون می افتد
بیشتر لطف خدا شامل درویشان است
دل بیدار ازین صومعه داران مطلب
کاین چراغی است که در محفل درویشان است
گر چه از هر جگر چاک به حق راهی هست
راه نزدیکترش از دل درویشان است
سیل از خانه به دوشان چه تواند بردن؟
دل دریای خطر ساحل درویشان است
نغمه بال وپر سیرست سبکروحان را
ناله نی حدی محمل درویشان است
در زمینی که ازو بوی دل آید به مشام
پا بیفشار که سر منزل درویشان است
می کند سلطنت فانی خود را باقی
پادشاهی که دلش مایل درویشان است
دل پر آبله از سینه زهاد مجوی
جای این گنج گهر در دل درویشان است
پیش شمشیر قضا دست نمی جنبانند
جگر شیر کباب دل درویشان است
کیمیایی که ازو قلب جهان زر گردد
در رکاب نظر کامل درویشان است
در بساط من سودازده ز اسباب جهان
نیم جانی است اگر قابل درویشان است
چرخ با این همه انجم که در او می بینی
مشتی از خرمن بی حاصل درویشان است
جلوه نور حق از خاک سیه می بینند
در و دیوار کجا حایل درویشان است؟
گر چه از مردم دنیاست به ظاهر صائب
طینت خاکی او از گل درویشان است
حاصل روی زمین در دل درویشان است
نور خورشید به ویرانه فزون می افتد
بیشتر لطف خدا شامل درویشان است
دل بیدار ازین صومعه داران مطلب
کاین چراغی است که در محفل درویشان است
گر چه از هر جگر چاک به حق راهی هست
راه نزدیکترش از دل درویشان است
سیل از خانه به دوشان چه تواند بردن؟
دل دریای خطر ساحل درویشان است
نغمه بال وپر سیرست سبکروحان را
ناله نی حدی محمل درویشان است
در زمینی که ازو بوی دل آید به مشام
پا بیفشار که سر منزل درویشان است
می کند سلطنت فانی خود را باقی
پادشاهی که دلش مایل درویشان است
دل پر آبله از سینه زهاد مجوی
جای این گنج گهر در دل درویشان است
پیش شمشیر قضا دست نمی جنبانند
جگر شیر کباب دل درویشان است
کیمیایی که ازو قلب جهان زر گردد
در رکاب نظر کامل درویشان است
در بساط من سودازده ز اسباب جهان
نیم جانی است اگر قابل درویشان است
چرخ با این همه انجم که در او می بینی
مشتی از خرمن بی حاصل درویشان است
جلوه نور حق از خاک سیه می بینند
در و دیوار کجا حایل درویشان است؟
گر چه از مردم دنیاست به ظاهر صائب
طینت خاکی او از گل درویشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
این چه لطف است که با یار وفادار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوست
عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست
هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ
روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست
عاصیی را که سروکار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر دیده پر نم با اوست
دل سودازده را وصل نیاورد به حال
چه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟
دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت
می توان گفت که سررشته عالم با اوست
هر که زد مهر خموشی به لب چون و چرا
گر چه مورست درین دایره خاتم با اوست
نمک عشق به بی درد رام است حرام
جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست
با غم عشق غم عالم فانی هیچ است
غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست
هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند
می توان یافت که سررشته عالم با اوست
صیقل آینه حسن بود دیده پاک
روی گل تازه ازان است که شبنم با اوست
هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود
تخم دیوست اگر صورت آدم با اوست
هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست
عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست
هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ
روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست
عاصیی را که سروکار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر دیده پر نم با اوست
دل سودازده را وصل نیاورد به حال
چه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟
دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت
می توان گفت که سررشته عالم با اوست
هر که زد مهر خموشی به لب چون و چرا
گر چه مورست درین دایره خاتم با اوست
نمک عشق به بی درد رام است حرام
جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست
با غم عشق غم عالم فانی هیچ است
غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست
هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند
می توان یافت که سررشته عالم با اوست
صیقل آینه حسن بود دیده پاک
روی گل تازه ازان است که شبنم با اوست
هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود
تخم دیوست اگر صورت آدم با اوست
هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست