عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
هر که از حمد تو خاموش نگردد دم ازوست
هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست
خط پیمانه محیط است به اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
غافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبح
روی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوست
نیست جز جبهه واکرده ارباب کرم
گل ابری که گلستان جهان خرم ازوست
در کف خاک اگر رشته امیدی هست
خارخاری است که در جان بنی آدم ازوست
آب شمشیر گواراست اگر او ساقی است
مد انعام بود زخم اگر مرهم ازوست
ما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیم
کاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوست
دست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت ما
مایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوست
هوس ملک سلیمان گرهی بر بادست
قامت هر که خم از سجده شود، خاتم ازوست
چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب
عشق دردی است که در پشت فلک ها خم ازوست
هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست
خط پیمانه محیط است به اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
غافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبح
روی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوست
نیست جز جبهه واکرده ارباب کرم
گل ابری که گلستان جهان خرم ازوست
در کف خاک اگر رشته امیدی هست
خارخاری است که در جان بنی آدم ازوست
آب شمشیر گواراست اگر او ساقی است
مد انعام بود زخم اگر مرهم ازوست
ما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیم
کاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوست
دست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت ما
مایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوست
هوس ملک سلیمان گرهی بر بادست
قامت هر که خم از سجده شود، خاتم ازوست
چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب
عشق دردی است که در پشت فلک ها خم ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
بند و زندان گرامی گهران از جاه است
یوسف ما به عزیزی چو رسد در چاه است
راستان از سخن خویش نگردند به تیغ
شمع تا کشته شدن با همه کس همراه است
هر قدر جامه او بر قد سروست دراز
جامه سرو سهی بر قد او کوتاه است
به چه امید کسی از وطن آید بیرون؟
منزل اول یوسف چو درین ره چاه است
خال شبرنگ بر آن گوشه ابرو صائب
عارفان را به نظر نقطه بسم الله است
یوسف ما به عزیزی چو رسد در چاه است
راستان از سخن خویش نگردند به تیغ
شمع تا کشته شدن با همه کس همراه است
هر قدر جامه او بر قد سروست دراز
جامه سرو سهی بر قد او کوتاه است
به چه امید کسی از وطن آید بیرون؟
منزل اول یوسف چو درین ره چاه است
خال شبرنگ بر آن گوشه ابرو صائب
عارفان را به نظر نقطه بسم الله است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
هر که از قافله کعبه جدا افتاده است
کارش از راهنمایان به خدا افتاده است
رهبر حق طلبان روشنی راه بس است
ساده لوح آن که پی راهنما افتاده است
به دلیل غلط آن کس که زند لاف وصول
بسته چشمی است که در چه به عصا افتاده است
سرنوشت دو جهان ابجد طفلانه اوست
هر که را آینه دل به صفا افتاده است
آن حبابم که درین بحر ز بی مغزی ها
عقده در کار من از کسب هوا افتاده است
حذر از سایه خود می کنم از بیم زوال
سایه تا بر سرم از بال هما افتاده است
من نه آنم که کنم راز محبت را فاش
صفحه روی تو اندیشه نما افتاده است
دل معنی بود از نازکی لفظم خون
همچو می، شیشه من هوش ربا افتاده است
گر کند عار ز نزدیکی ما حسن غیور
عینک دیده ما دورنما افتاده است
تا به خشک و تر ازین دایره قانع شده ایم
بحر و کان از دل و از دیده ما افتاده است
سبزی بخت بود شمع سر بالینش
هر که در سایه سرو تو ز پا افتاده است
ادب عشق مرا مهر دهن گردیده است
ورنه لعل لب تو بوسه ربا افتاده است
حلقه در گوش کشد شیردلان را صائب
هر که در حلقه مردان خدا افتاده است
کارش از راهنمایان به خدا افتاده است
رهبر حق طلبان روشنی راه بس است
ساده لوح آن که پی راهنما افتاده است
به دلیل غلط آن کس که زند لاف وصول
بسته چشمی است که در چه به عصا افتاده است
سرنوشت دو جهان ابجد طفلانه اوست
هر که را آینه دل به صفا افتاده است
آن حبابم که درین بحر ز بی مغزی ها
عقده در کار من از کسب هوا افتاده است
حذر از سایه خود می کنم از بیم زوال
سایه تا بر سرم از بال هما افتاده است
من نه آنم که کنم راز محبت را فاش
صفحه روی تو اندیشه نما افتاده است
دل معنی بود از نازکی لفظم خون
همچو می، شیشه من هوش ربا افتاده است
گر کند عار ز نزدیکی ما حسن غیور
عینک دیده ما دورنما افتاده است
تا به خشک و تر ازین دایره قانع شده ایم
بحر و کان از دل و از دیده ما افتاده است
سبزی بخت بود شمع سر بالینش
هر که در سایه سرو تو ز پا افتاده است
ادب عشق مرا مهر دهن گردیده است
ورنه لعل لب تو بوسه ربا افتاده است
حلقه در گوش کشد شیردلان را صائب
هر که در حلقه مردان خدا افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
هر که را می نگرم سوخته جان افتاده است
این چه برق است درین لاله ستان افتاده است؟
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون قطره شبنم نگران افتاده است
حال ما رهروان آبله پایی داند
که نفس سوخته در ریگ روان افتاده است
از نهانخانه گوهر چه خبر خواهد داشت؟
خس و خاری که ز دریا به کران افتاده است
ای که در کعبه خبر از دل ما می گیری
روزگاری است که در دیر مغان افتاده است
زود باشد سر خود در سر این کار کند
چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است
در سر کوی تو ای انجمن آرای بهار
چهره زرد چو اوراق خزان افتاده است
وسعت دایره مشرب ما می داند
هر که چون نقطه مرکز به میان افتاده است
جود کن کز دهن خالی موری بسیار
رخنه در ملک سلیمان زمان افتاده است
جسم ما بر سر این عمر سبکرو صائب
برگ سبزی است که در آب روان افتاده است
این چه برق است درین لاله ستان افتاده است؟
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون قطره شبنم نگران افتاده است
حال ما رهروان آبله پایی داند
که نفس سوخته در ریگ روان افتاده است
از نهانخانه گوهر چه خبر خواهد داشت؟
خس و خاری که ز دریا به کران افتاده است
ای که در کعبه خبر از دل ما می گیری
روزگاری است که در دیر مغان افتاده است
زود باشد سر خود در سر این کار کند
چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است
در سر کوی تو ای انجمن آرای بهار
چهره زرد چو اوراق خزان افتاده است
وسعت دایره مشرب ما می داند
هر که چون نقطه مرکز به میان افتاده است
جود کن کز دهن خالی موری بسیار
رخنه در ملک سلیمان زمان افتاده است
جسم ما بر سر این عمر سبکرو صائب
برگ سبزی است که در آب روان افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
حاصل دولت دنیا همه غفلت بوده است
پرده خواب، سراپرده دولت بوده است
دامن دشت جنون را به غزالان دادند
وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است
آنچه در سایه اقبال هما می جستیم
فرش در سایه دیوار قناعت بوده است
تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت
دست کوتاه کلید در جنت بوده است
مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست
پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است
چشم شوری که ازان کامروایان ترسند
نمک سفره ارباب قناعت بوده است
این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است
ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است
دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب
شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است
پرده خواب، سراپرده دولت بوده است
دامن دشت جنون را به غزالان دادند
وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است
آنچه در سایه اقبال هما می جستیم
فرش در سایه دیوار قناعت بوده است
تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت
دست کوتاه کلید در جنت بوده است
مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست
پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است
چشم شوری که ازان کامروایان ترسند
نمک سفره ارباب قناعت بوده است
این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است
ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است
دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب
شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
در غم و شادی ایام مرا حال یکی است
فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است
حرص دایم ز برای دگران در گردست
حال این بی بصر و دیده غربال یکی است
عرق سعی برای دگران می ریزد
حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است
هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند
دل این طایفه و قرعه رمال یکی است
پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند
گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است
پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند
شادی مردن و آزادی اطفال یکی است
دل اگر نرم شود کار جهان آسان است
گره سخت به سررشته آمال یکی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب
پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است
حرص دایم ز برای دگران در گردست
حال این بی بصر و دیده غربال یکی است
عرق سعی برای دگران می ریزد
حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است
هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند
دل این طایفه و قرعه رمال یکی است
پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند
گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است
پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند
شادی مردن و آزادی اطفال یکی است
دل اگر نرم شود کار جهان آسان است
گره سخت به سررشته آمال یکی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب
پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
از شناسایی حق لاف زدن، نادانی است
قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است
دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست
در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است
هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل
شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است
کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری
نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است
سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد
کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است
زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی
قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟
چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست
از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
سر خط مشق جنون است خط سبز بتان
نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است
چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟
ربط من با کمر نازک او روحانی است
پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است
ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است
کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟
طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است
چون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟
نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است
قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است
دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست
در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است
هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل
شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است
کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری
نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است
سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد
کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است
زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی
قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟
چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست
از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
سر خط مشق جنون است خط سبز بتان
نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است
چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟
ربط من با کمر نازک او روحانی است
پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است
ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است
کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟
طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است
چون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟
نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
عقل سدی است درین راه که برداشتنی است
عشق خضری است که در مد نظر داشتنی است
هر چه جز دامن سعی است بود بر دل بار
آنچه از توشه درین ره به کمر داشتنی است
گر میسر نشود همرهی گرمروان
لنگ لنگان پی این قافله برداشتنی است
روزها گر به خموشی گذرانی چون شمع
شب دل سوخته و دیده ترداشتنی است
تا مگر دولت بیدار درآید از در
چشم چون حلقه شب و روز به درداشتنی است
جوش دریای کرم نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست طلب در ته سرداشتنی است
نرسد دست کسی گر چه به آن شاخ بلند
دهنی تلخ به امید ثمر داشتنی است
تا ز بی برگی ایام خزان خون نخوری
در بهاران سر خود در ته پرداشتنی است
تا مبادا ز غریبی به غریبی افتی
در سفر پاس رفیقان حضر داشتنی است
از گرانجانی اگر پیرو نیکان نشوی
خس و خار از ره این طایفه برداشتنی است
خبر از بیخبران گر چه تراوش نکند
گوش امید به پیغام و خبر داشتنی است
چهره از خال معنبر نمکین می گردد
داغ چون لاله به هر لخت جگرداشتنی است
چون زمین پاک بود، تخم یکی صد گردد
مشت اشکی پی دامان سحر داشتنی است
تا به معنی نبری راه ز صورت صائب
عزت هر صدف از بهر گهر داشتنی است
عشق خضری است که در مد نظر داشتنی است
هر چه جز دامن سعی است بود بر دل بار
آنچه از توشه درین ره به کمر داشتنی است
گر میسر نشود همرهی گرمروان
لنگ لنگان پی این قافله برداشتنی است
روزها گر به خموشی گذرانی چون شمع
شب دل سوخته و دیده ترداشتنی است
تا مگر دولت بیدار درآید از در
چشم چون حلقه شب و روز به درداشتنی است
جوش دریای کرم نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست طلب در ته سرداشتنی است
نرسد دست کسی گر چه به آن شاخ بلند
دهنی تلخ به امید ثمر داشتنی است
تا ز بی برگی ایام خزان خون نخوری
در بهاران سر خود در ته پرداشتنی است
تا مبادا ز غریبی به غریبی افتی
در سفر پاس رفیقان حضر داشتنی است
از گرانجانی اگر پیرو نیکان نشوی
خس و خار از ره این طایفه برداشتنی است
خبر از بیخبران گر چه تراوش نکند
گوش امید به پیغام و خبر داشتنی است
چهره از خال معنبر نمکین می گردد
داغ چون لاله به هر لخت جگرداشتنی است
چون زمین پاک بود، تخم یکی صد گردد
مشت اشکی پی دامان سحر داشتنی است
تا به معنی نبری راه ز صورت صائب
عزت هر صدف از بهر گهر داشتنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
ساغر از غیر گرفتن گل بی پروایی است
به حریفان مزه دادن ثمر رسوایی است
صحبت همنفسان باد بهار طرب است
زردی چهره خورشید گل تنهایی است
به خط سبز نوشته است به مجموعه سرو
کآفت بی ثمری لازمه رعنایی است
هر سپهدار درین دشت سپاهی دارد
لشکر فیض به زیر علم تنهایی است
در زمینی که توان رو به قفا کرد سفر
به عصا راه بریدن اثر بینایی است
چه عجب صائب اگر داغ نسوزد بر سر
گل زدن بر سر دستار ز بی پروایی است
به حریفان مزه دادن ثمر رسوایی است
صحبت همنفسان باد بهار طرب است
زردی چهره خورشید گل تنهایی است
به خط سبز نوشته است به مجموعه سرو
کآفت بی ثمری لازمه رعنایی است
هر سپهدار درین دشت سپاهی دارد
لشکر فیض به زیر علم تنهایی است
در زمینی که توان رو به قفا کرد سفر
به عصا راه بریدن اثر بینایی است
چه عجب صائب اگر داغ نسوزد بر سر
گل زدن بر سر دستار ز بی پروایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
چمن سبز فلک را چمن آرایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
از زر و سیم جهان پاس نظر باید داشت
دل به چیزی مگذارید که برباید داشت
یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید
چه توقع ز عزیزان دگر باید داشت
تا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمن
در بهاران سر خود در ته پا باید داشت
دو سه روزی که درین سبز چمن مهمانی
همچو نرگس به ته پای نظر باید داشت
می شود خوار، کند هر که عزیزان را خوار
عزت مردم پاکیزه گهر باید داشت
روی دل نیست سزاوار به این مشت جماد
پشت چون سکه خوش نقش به زر باید داشت
تا مگر دولت ناخوانده درآید از در
چشم چون حلقه شب و روز به در باید داشت
چون مگس چند طلبکار جراحت باشی؟
دیده از عیب خلایق به هنر باید داشت
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت
ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است
پاس تسبیح ز صد راهگذار باید داشت
تا شود خرده جان تو یکی صد صائب
چشم بر سوختگان همچو شرر باید داشت
دل به چیزی مگذارید که برباید داشت
یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید
چه توقع ز عزیزان دگر باید داشت
تا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمن
در بهاران سر خود در ته پا باید داشت
دو سه روزی که درین سبز چمن مهمانی
همچو نرگس به ته پای نظر باید داشت
می شود خوار، کند هر که عزیزان را خوار
عزت مردم پاکیزه گهر باید داشت
روی دل نیست سزاوار به این مشت جماد
پشت چون سکه خوش نقش به زر باید داشت
تا مگر دولت ناخوانده درآید از در
چشم چون حلقه شب و روز به در باید داشت
چون مگس چند طلبکار جراحت باشی؟
دیده از عیب خلایق به هنر باید داشت
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت
ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است
پاس تسبیح ز صد راهگذار باید داشت
تا شود خرده جان تو یکی صد صائب
چشم بر سوختگان همچو شرر باید داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
دار ازان چوب به پیش ره منصور گذاشت
که قدم از ره باریک ادب دور گذاشت
این همان جلوه حسن است که چون ساقی شد
داغ بی حوصلگی بر جگر طور گذاشت
لب ببند از سخن حق که همین گستاخی
بالش دار به زیر سر منصور گذاشت
وادی عشق چه وادی است که با آن وسعت
پای باید همه جا بر کمر مور گذاشت
کلک صائب نشود کندرو از طعنه خصم
نتوان اره به فرق شجر طور گذاشت
که قدم از ره باریک ادب دور گذاشت
این همان جلوه حسن است که چون ساقی شد
داغ بی حوصلگی بر جگر طور گذاشت
لب ببند از سخن حق که همین گستاخی
بالش دار به زیر سر منصور گذاشت
وادی عشق چه وادی است که با آن وسعت
پای باید همه جا بر کمر مور گذاشت
کلک صائب نشود کندرو از طعنه خصم
نتوان اره به فرق شجر طور گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
هر که باریک شد از فکر، توانایی یافت
هر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافت
بی تعلق گذر از عالم (و) جاویدان باش
هر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت (کذا)
دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهان
هر که پوشید نظر گوهر بینایی یافت
هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه
شعله شهرت من جامه رعنایی یافت
حق نه آن است که عاشق نبود بر مرکز
هر که آراسته گردید تماشایی یافت
چون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟
کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت
هر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافت
بی تعلق گذر از عالم (و) جاویدان باش
هر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت (کذا)
دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهان
هر که پوشید نظر گوهر بینایی یافت
هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه
شعله شهرت من جامه رعنایی یافت
حق نه آن است که عاشق نبود بر مرکز
هر که آراسته گردید تماشایی یافت
چون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟
کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
از هوس گر تو به دنبال هواخواهی رفت
زود بی برگ ازین دار فنا خواهی رفت
کوه تمکین تو چون کاه سبک می گردد
اگر از هر سخن پوچ ز جا خواهی رفت
نیست ممکن دل بیتاب تو آسوده شود
تا درین نشأه ندانی که کجا خواهی رفت
عمر ده روزه زیادست درین وحشتگاه
تا به کی در طلب آب بقا خواهی رفت؟
دل خود آب کن، از هر دو جهان دست بشو
گر به سر منزل مردان خدا خواهی رفت
می شوی رو به بقا روز قیامت محشور
نگران گر تو ازین دار فنا خواهی رفت
گردی از محمل لیلی نتوانی دریافت
گر تو از راه به آواز درا خواهی رفت
در دل است آنچه تو در عالم گل می جویی
چند در کعبه پی قبله نما خواهی رفت؟
نکند در به رخت باز اگر رخنه دل
تو ازین خانه دربسته کجا خواهی رفت؟
تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود
زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت
به رفیقان موافق چه نهی دل صائب؟
عاقبت از همه چون فرد و جدا خواهی رفت
زود بی برگ ازین دار فنا خواهی رفت
کوه تمکین تو چون کاه سبک می گردد
اگر از هر سخن پوچ ز جا خواهی رفت
نیست ممکن دل بیتاب تو آسوده شود
تا درین نشأه ندانی که کجا خواهی رفت
عمر ده روزه زیادست درین وحشتگاه
تا به کی در طلب آب بقا خواهی رفت؟
دل خود آب کن، از هر دو جهان دست بشو
گر به سر منزل مردان خدا خواهی رفت
می شوی رو به بقا روز قیامت محشور
نگران گر تو ازین دار فنا خواهی رفت
گردی از محمل لیلی نتوانی دریافت
گر تو از راه به آواز درا خواهی رفت
در دل است آنچه تو در عالم گل می جویی
چند در کعبه پی قبله نما خواهی رفت؟
نکند در به رخت باز اگر رخنه دل
تو ازین خانه دربسته کجا خواهی رفت؟
تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود
زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت
به رفیقان موافق چه نهی دل صائب؟
عاقبت از همه چون فرد و جدا خواهی رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفت
رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت
وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت
هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت
آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت
هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت
رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس
پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت
هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد
خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت
فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم
تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت
آفت زندگی و راحت مردن را دید
خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت
صائب این با که توان گفت که با چندین درد
خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت
رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت
وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت
هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت
آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت
هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت
رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس
پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت
هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد
خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت
فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم
تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت
آفت زندگی و راحت مردن را دید
خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت
صائب این با که توان گفت که با چندین درد
خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
عبیر زلف به جیب صبا نباید ریخت
به چشم بی بصران توتیا نباید ریختی
به زود، باده به اهل ریا نباید داد
به خاک شوره زار بقا نباید ریخت
ز سوز دل پر و بال من است زخم زبان
چو برق، خار مرا پیش پا نباید ریخت
به سخت رویی گردون صبور باید بود
وگرنه دانه درین آسیا نباید ریخت
خراب حالی قصر حباب می گوید
که رنگ خانه ز دریا جدا نباید ریخت
ز بی بضاعتی خویش آب خواهی شد
ز دل برون غم خود پیش ما نباید ریخت
دلیل عزت اهل سخن همین کافی است
که خرده های قلم زیر پا نباید ریخت
چو ماه مصر، سخن را عزیز باید داشت
گهر چو آبله در دست و پا نباید ریخت
بس است روزی طوطی شکرزبانی خویش
شکر به صائب شیرین نوا نباید ریخت
به چشم بی بصران توتیا نباید ریختی
به زود، باده به اهل ریا نباید داد
به خاک شوره زار بقا نباید ریخت
ز سوز دل پر و بال من است زخم زبان
چو برق، خار مرا پیش پا نباید ریخت
به سخت رویی گردون صبور باید بود
وگرنه دانه درین آسیا نباید ریخت
خراب حالی قصر حباب می گوید
که رنگ خانه ز دریا جدا نباید ریخت
ز بی بضاعتی خویش آب خواهی شد
ز دل برون غم خود پیش ما نباید ریخت
دلیل عزت اهل سخن همین کافی است
که خرده های قلم زیر پا نباید ریخت
چو ماه مصر، سخن را عزیز باید داشت
گهر چو آبله در دست و پا نباید ریخت
بس است روزی طوطی شکرزبانی خویش
شکر به صائب شیرین نوا نباید ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز رستخیز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد
ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست
به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست
به دوستان زبانی عداوتی که مراست
ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود
ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست
به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را
به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست
نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست
ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست
سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم
ز دور گردی مردم کفایتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
به هیچ پیر نباشد مرید صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست
به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد
ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست
به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست
دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
تمام سجده سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز رستخیز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد
ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست
به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست
به دوستان زبانی عداوتی که مراست
ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود
ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست
به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را
به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست
نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست
ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست
سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم
ز دور گردی مردم کفایتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
به هیچ پیر نباشد مرید صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست
به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد
ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست
به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست
دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست