عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۰ - سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ملک برهم زن تو ادهموار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۱ - حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز میریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمیرسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب میآورد
در نغولی بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزی میفشاند
میفتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ میآمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد تورا
بیش تر در آب میافتد ثمر
آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مایست
قصد من آن است کآید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان؟
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبهٔی صواب
همچنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن توست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش دادهیی بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تواست
قصدم از انشایش آواز تواست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بیتکیف بیقیاس
هست رب الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جاناشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی؟
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خواندهیی
لیک جسمی در تجزی ماندهیی
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
میکنم لا حول نه از گفت خویش
بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی میکند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
میکنم لا حول یعنی چاره نیست
چون تورا در دل به ضدم گفتنیست
چون که گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی میزدهست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بیادب
هر که را بینی شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایتگر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زان که خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله زآمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمال است بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
بر درخت جوز جوزی میفشاند
میفتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ میآمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد تورا
بیش تر در آب میافتد ثمر
آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مایست
قصد من آن است کآید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان؟
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبهٔی صواب
همچنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن توست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش دادهیی بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تواست
قصدم از انشایش آواز تواست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بیتکیف بیقیاس
هست رب الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جاناشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی؟
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خواندهیی
لیک جسمی در تجزی ماندهیی
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
میکنم لا حول نه از گفت خویش
بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی میکند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
میکنم لا حول یعنی چاره نیست
چون تورا در دل به ضدم گفتنیست
چون که گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی میزدهست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بیادب
هر که را بینی شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایتگر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زان که خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله زآمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمال است بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۲ - تهدید فرستادن سلیمان علیهالسلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
هین بیا بلقیس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نمودهست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورت است از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجرهاست و دل شهر عجاب
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نمودهست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورت است از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجرهاست و دل شهر عجاب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۵ - بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیهالسلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او
قصه گویم از سبا مشتاقوار
چون صبا آمد به سوی لالهزار
لاقت الااشباح یوم وصلها
عادت الاولاد صوب اصلها
امة العشق الخفی فی الامم
مثل جود حوله لوم السقم
ذلة الارواح من اشباحها
عزة الاشباح من ارواحها
ایها العشا ق السقیا لکم
انتم الباقون و البقیالکم
ایها السالو ن قوموا واعشقوا
ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
منطقالطیر سلیمانی بیا
بانگ هر مرغی که آید میسرا
چون به مرغانت فرستادهست حق
لحن هر مرغی بدادستت سبق
مرغ جبری را زبان جبرگو
مرغ پراشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حلم گو و احتراز
وان خفاشی را که ماند او بینوا
میکنش با نور جفت و آشنا
کبک جنگی را بیاموزان تو صلح
مر خروسان را نما اشراط صبح
همچنان میرو ز هدهد تا عقاب
ره نما والله اعلم بالصواب
چون صبا آمد به سوی لالهزار
لاقت الااشباح یوم وصلها
عادت الاولاد صوب اصلها
امة العشق الخفی فی الامم
مثل جود حوله لوم السقم
ذلة الارواح من اشباحها
عزة الاشباح من ارواحها
ایها العشا ق السقیا لکم
انتم الباقون و البقیالکم
ایها السالو ن قوموا واعشقوا
ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
منطقالطیر سلیمانی بیا
بانگ هر مرغی که آید میسرا
چون به مرغانت فرستادهست حق
لحن هر مرغی بدادستت سبق
مرغ جبری را زبان جبرگو
مرغ پراشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حلم گو و احتراز
وان خفاشی را که ماند او بینوا
میکنش با نور جفت و آشنا
کبک جنگی را بیاموزان تو صلح
مر خروسان را نما اشراط صبح
همچنان میرو ز هدهد تا عقاب
ره نما والله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیهالسلام در احضار تخت بلقیس از سبا
گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نزفن عفریتیان
گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گولگیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها مینهند
ساجد و مسجود از جان بیخبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون بنا موضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نزفن عفریتیان
گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گولگیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها مینهند
ساجد و مسجود از جان بیخبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون بنا موضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۳ - مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس ویاند و نعرهزنان کی یا لیت قومی یعلمون
آن سگی در کو گدای کور دید
حمله میآورد و دلقش میدرید
گفتهایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهاند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوی میگیرند گور
در میان کوی میگیری تو کور؟
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
میخورند از من همیگردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی به زرقی کورگیر
گور چه؟ از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظارهی صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خواندهیی القلب بین اصبعین
مرغ مردهش را هر آن که شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغ است زارش میکشم
هین مرا مرده مبین گر زندهیی
در کف شاهم نگر گر بندهیی
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهی خدا؟
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسیام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
من عصایم در کف موسی خویش
موسیام پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدرها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بیکف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔی جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی میچرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آن گهش کش ای قصاب
زان که بیبرگاند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشم است خصمی بایدش
تا زید ورنی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بیقهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی؟
ریشخندی کردهاند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریشخند
چند خواهی زیست ای مردار چند؟
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب میخور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او همطبع و کیش
توبه کردی او به کردی مودعه
زان که ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم میشود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع میگردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازهتر خوش تر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتهست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آن که مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آن چنان
که چو دزد آیی به شحنه جانکنان
زین خران تا چند باشی نعل دزد؟
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود؟
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویرانگرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان میشود
میوهها لابهکنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف میکن بر فلک بیپر و بال
همچو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
میخوری صد لوت و لقمهخای نی
نینهنگ غم زند بر کشت ات
نی پدید آید ز مردن زشتی ات
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر توست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بینوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی؟
تو ز خود کی گم شوی ای از خوشخصال
چون که عین تو تورا شد ملک و مال؟
حمله میآورد و دلقش میدرید
گفتهایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهاند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوی میگیرند گور
در میان کوی میگیری تو کور؟
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
میخورند از من همیگردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی به زرقی کورگیر
گور چه؟ از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظارهی صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خواندهیی القلب بین اصبعین
مرغ مردهش را هر آن که شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغ است زارش میکشم
هین مرا مرده مبین گر زندهیی
در کف شاهم نگر گر بندهیی
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهی خدا؟
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسیام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
من عصایم در کف موسی خویش
موسیام پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدرها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بیکف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔی جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی میچرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آن گهش کش ای قصاب
زان که بیبرگاند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشم است خصمی بایدش
تا زید ورنی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بیقهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی؟
ریشخندی کردهاند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریشخند
چند خواهی زیست ای مردار چند؟
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب میخور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او همطبع و کیش
توبه کردی او به کردی مودعه
زان که ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم میشود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع میگردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازهتر خوش تر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتهست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آن که مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آن چنان
که چو دزد آیی به شحنه جانکنان
زین خران تا چند باشی نعل دزد؟
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود؟
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویرانگرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان میشود
میوهها لابهکنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف میکن بر فلک بیپر و بال
همچو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
میخوری صد لوت و لقمهخای نی
نینهنگ غم زند بر کشت ات
نی پدید آید ز مردن زشتی ات
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر توست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بینوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی؟
تو ز خود کی گم شوی ای از خوشخصال
چون که عین تو تورا شد ملک و مال؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۴ - بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیهالسلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا
ای سلیمان مسجد اقصی بساز
لشکر بلقیس آمد در نماز
چون که او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد
یک گروه از عشق و قومی بیمراد
همچنان که در ره طاعت عباد
خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غله
هست این زنجیر از خوف و وله
تو مبین این خلق را بیسلسله
میکشاندشان سوی کسب و شکار
میکشاندشان سوی کان و بحار
میکشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد
قد جعلنا الحبل فی اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم
لیس من مستقذر مستنقه
قط الا طایره فی عنقه
حرص تو در کار بد چون آتش است
اخگر از رنگ خوش آتش خوش است
آن سیاهی فحم در آتش نهان
چون که آتش شد سیاهی شد عیان
اخگر از حرص تو شد فحم سیاه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه
آن زمان آن فحم اخگر مینمود
آن نه حسن کار نار حرص بود
حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود
غولهیی را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول
آزمایش چون نماید جان او
کند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه مینمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر کار دین و خیر جو
چون نماند حرص باشد نغزرو
خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر به تفت
کودکان را حرص میآرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامنسوار
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش
که چه میکردم؟ چه میدیدم درین؟
خل ز عکس حرص بنمود انگبین
آن بنای انبیا بیحرص بود
زان چنان پیوسته رونقها فزود
ای بسا مسجد برآورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام
کعبه را که هر دمی عزی فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست
نه کتبشان مثل کتب دیگران
نی مساجدشان نه کسب و خان و مان
نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قیاس و نه مقال
هر یکیشان را یکی فری دگر
مرغ جانشان طایر از پری دگر
دل همیلرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان
مرغشان را بیضهها زرین بدهست
نیمشب جانشان سحرگه بین شدهست
هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقصگوی قوم
مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام
ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند
دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق
تازیانه آیدش بر سر چو برق
چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو
چون سلیمان باش بیوسواس و ریو
تا تورا فرمان برد جنی و دیو
خاتم تو این دل است و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار
پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حذر کن والسلام
آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنیست
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند؟
دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقیست نیک
لشکر بلقیس آمد در نماز
چون که او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد
یک گروه از عشق و قومی بیمراد
همچنان که در ره طاعت عباد
خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غله
هست این زنجیر از خوف و وله
تو مبین این خلق را بیسلسله
میکشاندشان سوی کسب و شکار
میکشاندشان سوی کان و بحار
میکشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد
قد جعلنا الحبل فی اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم
لیس من مستقذر مستنقه
قط الا طایره فی عنقه
حرص تو در کار بد چون آتش است
اخگر از رنگ خوش آتش خوش است
آن سیاهی فحم در آتش نهان
چون که آتش شد سیاهی شد عیان
اخگر از حرص تو شد فحم سیاه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه
آن زمان آن فحم اخگر مینمود
آن نه حسن کار نار حرص بود
حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود
غولهیی را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول
آزمایش چون نماید جان او
کند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه مینمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر کار دین و خیر جو
چون نماند حرص باشد نغزرو
خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر به تفت
کودکان را حرص میآرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامنسوار
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش
که چه میکردم؟ چه میدیدم درین؟
خل ز عکس حرص بنمود انگبین
آن بنای انبیا بیحرص بود
زان چنان پیوسته رونقها فزود
ای بسا مسجد برآورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام
کعبه را که هر دمی عزی فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست
نه کتبشان مثل کتب دیگران
نی مساجدشان نه کسب و خان و مان
نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قیاس و نه مقال
هر یکیشان را یکی فری دگر
مرغ جانشان طایر از پری دگر
دل همیلرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان
مرغشان را بیضهها زرین بدهست
نیمشب جانشان سحرگه بین شدهست
هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقصگوی قوم
مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام
ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند
دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق
تازیانه آیدش بر سر چو برق
چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو
چون سلیمان باش بیوسواس و ریو
تا تورا فرمان برد جنی و دیو
خاتم تو این دل است و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار
پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حذر کن والسلام
آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنیست
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند؟
دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقیست نیک
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام
شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندک است
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی که بود
شاه را اهلیت من کی نمود؟
پس بگفتندش فلانالدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بیزبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه میکرد و خلعتهای شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندک است
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی که بود
شاه را اهلیت من کی نمود؟
پس بگفتندش فلانالدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بیزبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه میکرد و خلعتهای شاه
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۶ - باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم
بعد سالی چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهتراست
درگهی را کآزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوایج هم لدیه
گفت الهنا فی حوایجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانهی فلیوی این کند؟
بر بخیلی عاجزی کدیه تند؟
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش؟
بلکه جملهٔ ماهیان در موجها
جملهٔ پرندگان بر اوجها
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار
هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست
وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار
جملگان کیسه ازو بردوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبییی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آن که معرض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند؟
بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد
هدیهٔ شاعر چه باشد؟ شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمی اول حریص نان بود
زان که قوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون به نادر گشت مستغنی زنان
عاشق نام است و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بردهند
در بیان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشی او
همچو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چون که آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدحجویی نیز خوست
خاصه مرد حق که در فضل است چست
پر شود زان باد چون خیک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریدهست کی گیرد فروغ؟
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح؟
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
وای جانی کو کند مکر و دها
گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آن کو مرد و عصیانش نمرد
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
این رهاکن زان که شاعربرگذر
وامدارست و قوی محتاج زر
برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار
نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار
لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود
بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس
گفت ای شه خرجها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا
من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم
خلق گفتندش که او از پیشدست
ده هزاران زین دلاور برده است
بعد شکر کلک خایی چون کند؟
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آن گه ار خاکش دهم از راه من
در رباید همچو گلبرگ از چمن
این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان توراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم تورا باشم رهی
انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشهی گران
کان چنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دستهی خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت رهاد
که مضاعف زو همیشد آن عطا
کم همیافتاد بخشش را خطا
این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید
رو بگیر این را و زین جا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحبستیز
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بیخبر از جهد ما
رو به ایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان؟
چیست نام این وزیر جامهکن؟
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
میتوان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند
شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهتراست
درگهی را کآزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوایج هم لدیه
گفت الهنا فی حوایجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانهی فلیوی این کند؟
بر بخیلی عاجزی کدیه تند؟
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش؟
بلکه جملهٔ ماهیان در موجها
جملهٔ پرندگان بر اوجها
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار
هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست
وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار
جملگان کیسه ازو بردوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبییی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آن که معرض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند؟
بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد
هدیهٔ شاعر چه باشد؟ شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمی اول حریص نان بود
زان که قوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون به نادر گشت مستغنی زنان
عاشق نام است و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بردهند
در بیان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشی او
همچو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چون که آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدحجویی نیز خوست
خاصه مرد حق که در فضل است چست
پر شود زان باد چون خیک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریدهست کی گیرد فروغ؟
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح؟
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
وای جانی کو کند مکر و دها
گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آن کو مرد و عصیانش نمرد
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
این رهاکن زان که شاعربرگذر
وامدارست و قوی محتاج زر
برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار
نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار
لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود
بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس
گفت ای شه خرجها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا
من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم
خلق گفتندش که او از پیشدست
ده هزاران زین دلاور برده است
بعد شکر کلک خایی چون کند؟
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آن گه ار خاکش دهم از راه من
در رباید همچو گلبرگ از چمن
این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان توراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم تورا باشم رهی
انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشهی گران
کان چنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دستهی خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت رهاد
که مضاعف زو همیشد آن عطا
کم همیافتاد بخشش را خطا
این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید
رو بگیر این را و زین جا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحبستیز
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بیخبر از جهد ما
رو به ایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان؟
چیست نام این وزیر جامهکن؟
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
میتوان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون
چند آن فرعون میشد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بینظیر
چون به هامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژندهپوشی را به ریو؟
همچو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهی او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوشخطاب
ساختی در یکدم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جای است هین از جامشو
نیست چندان با خودآ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پرکین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشتهی عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالیبین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بینظیر
چون به هامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژندهپوشی را به ریو؟
همچو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهی او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوشخطاب
ساختی در یکدم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جای است هین از جامشو
نیست چندان با خودآ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پرکین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشتهی عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالیبین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیهالسلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیهالسلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وارهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی مینمود
خلق گفتند این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این همچون وسن
همچنان که آن حسن با این حسن
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کردهست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او به شست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این میگفت لیک
مینمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیبگو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
مینبندد پرده بر اهل دول
پس همیگفتند با خود در جواب
بازگونه میروی ای کژ خطاب
باژگونه رفت خواهی هم چنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتهست و فقیر
هست در پیشانی اش بدر منیر
تو اگر انگشتری را بردهیی
دوزخی چون زمهریر افسردهیی
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همیننهیم سنب؟
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهیی مانع برآید از زمین
که منه آن سر مر این سر زیر را
هین مکن سجده مراین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
رویپوشی میکند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وارهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی مینمود
خلق گفتند این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این همچون وسن
همچنان که آن حسن با این حسن
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کردهست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او به شست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این میگفت لیک
مینمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیبگو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
مینبندد پرده بر اهل دول
پس همیگفتند با خود در جواب
بازگونه میروی ای کژ خطاب
باژگونه رفت خواهی هم چنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتهست و فقیر
هست در پیشانی اش بدر منیر
تو اگر انگشتری را بردهیی
دوزخی چون زمهریر افسردهیی
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همیننهیم سنب؟
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهیی مانع برآید از زمین
که منه آن سر مر این سر زیر را
هین مکن سجده مراین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
رویپوشی میکند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود
کندن گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را؟
که کجا غایب کنم این کشته را؟
این به خون و خاک در آغشته را؟
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز میآمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علمناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
میدمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمانوار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زان که حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نی است
ترجمان هر زمین نبت وی است
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخنکش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخنکش یابم آن دم زن به مزد
میگریزد نکتهها از دل چو دزد
جنبش هرکس به سوی جاذب است
جذب صدق نه چو جذب کاذب است
میروی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آن کت میکشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش میبین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخرهٔ دیو ستنبه میشود
در پی او کی شدی مانند حیز؟
پای خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی؟
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی؟
گر ز مقصود علف واقف بدی؟
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت؟ کین دوادو با لت است
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدهست
زان همیتانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
هم چنین هر فکر که گرمی دران
عیب آن فکرت شدهست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال کاخر زو پشیمان میشوی
گر بود این حالت اول کی دوی؟
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگراست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمانتر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است؟
گر همیدانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین بد است؟
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکراین عاجزشدی
از گنه آن گاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست؟
عاجزی را باز جو کز جذب کیست؟
عاجزی بیقادری اندر جهان
کس ندیدهست و نباشد این بدان
هم چنین هر آرزو که میبری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او تورا
کس نبردی کش کشان آن سو تورا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوشسخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهی هر روز را میجست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را؟
که کجا غایب کنم این کشته را؟
این به خون و خاک در آغشته را؟
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز میآمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علمناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
میدمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمانوار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زان که حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نی است
ترجمان هر زمین نبت وی است
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخنکش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخنکش یابم آن دم زن به مزد
میگریزد نکتهها از دل چو دزد
جنبش هرکس به سوی جاذب است
جذب صدق نه چو جذب کاذب است
میروی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آن کت میکشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش میبین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخرهٔ دیو ستنبه میشود
در پی او کی شدی مانند حیز؟
پای خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی؟
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی؟
گر ز مقصود علف واقف بدی؟
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت؟ کین دوادو با لت است
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدهست
زان همیتانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
هم چنین هر فکر که گرمی دران
عیب آن فکرت شدهست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال کاخر زو پشیمان میشوی
گر بود این حالت اول کی دوی؟
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگراست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمانتر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است؟
گر همیدانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین بد است؟
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکراین عاجزشدی
از گنه آن گاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست؟
عاجزی را باز جو کز جذب کیست؟
عاجزی بیقادری اندر جهان
کس ندیدهست و نباشد این بدان
هم چنین هر آرزو که میبری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او تورا
کس نبردی کش کشان آن سو تورا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوشسخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهی هر روز را میجست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پس سلیمان دید اندر گوشهیی
نوگیاهی رسته همچون خوشهیی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بیگمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ میکردی در آن
کت همیدادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بیره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بیرشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غرارهی پر حسد
منت او را خدا هم میکشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفتهست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزهاش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
نوگیاهی رسته همچون خوشهیی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بیگمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ میکردی در آن
کت همیدادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بیره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بیرشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غرارهی پر حسد
منت او را خدا هم میکشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفتهست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزهاش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۳ - بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راهزن
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راه زن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت خو
آنچه منصب میکند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
عیب او مخفیست چون آلت بیافت
مارش ازسوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و گزدم پر شود
چون که جاهل شاه حکم مر شود
مال و منصب ناکسی کارد به دست
طالب رسوایی خویش او شدهست
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد به ناموضع نهد
شاه را در خانه بیدق نهد
این چنین باشد عطا کاحمق دهد
حکم چون در دست گم راهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمیداند قلاووزی کند
جان زشت او جهان سوزی کند
طفل راه فقر چون پیری گرفت
پیروان را غول ادباری گرفت
که بیا تا ماه بنمایم تورا
ماه را هرگز ندید آن بی صفا
چون نمایی؟ چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
دادن تیغی به دست راه زن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت خو
آنچه منصب میکند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
عیب او مخفیست چون آلت بیافت
مارش ازسوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و گزدم پر شود
چون که جاهل شاه حکم مر شود
مال و منصب ناکسی کارد به دست
طالب رسوایی خویش او شدهست
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد به ناموضع نهد
شاه را در خانه بیدق نهد
این چنین باشد عطا کاحمق دهد
حکم چون در دست گم راهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمیداند قلاووزی کند
جان زشت او جهان سوزی کند
طفل راه فقر چون پیری گرفت
پیروان را غول ادباری گرفت
که بیا تا ماه بنمایم تورا
ماه را هرگز ندید آن بی صفا
چون نمایی؟ چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۵ - در بیان آنک ترک الجواب جواب مقرر این سخن کی جواب الاحمق سکوت شرح این هر دو درین قصه است کی گفته میآید
بود شاهی بود اورا بندهیی
مرده عقلی بود و شهوت زندهیی
خردههای خدمتش بگذاشتی
بد سگالیدی نکو پنداشتی
گفت شاهنشه جرایش کم کنید
ور بجنگد نامش از خط برزنید
عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تند و حرون
عقل بودی گرد خود کردی طواف
تا بدیدی جرم خود گشتی معاف
چون خری پابسته تندد از خری
هردوپایش بسته گردد بر سری
پس بگوید خر یک بندم بس است
خود مدان کان دو ز فعل آن خس است
مرده عقلی بود و شهوت زندهیی
خردههای خدمتش بگذاشتی
بد سگالیدی نکو پنداشتی
گفت شاهنشه جرایش کم کنید
ور بجنگد نامش از خط برزنید
عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تند و حرون
عقل بودی گرد خود کردی طواف
تا بدیدی جرم خود گشتی معاف
چون خری پابسته تندد از خری
هردوپایش بسته گردد بر سری
پس بگوید خر یک بندم بس است
خود مدان کان دو ز فعل آن خس است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۷ - در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا
زان که استعداد تبدیل و نبرد
بودش از پستی و آن را فوت کرد
باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست
زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست
گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بیعقلیاش افزون شود
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اولش
بودش از پستی و آن را فوت کرد
باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست
زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست
گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بیعقلیاش افزون شود
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اولش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۹ - نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتهست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامهست اندر وی نگر
هست لایق شاه را؟ آن گه ببر
گوشهیی رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردان است نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زانکه در حرص و هوا آغشتهایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامهی سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافقوار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی میبری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
که سوی شه بر نوشتهست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامهست اندر وی نگر
هست لایق شاه را؟ آن گه ببر
گوشهیی رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردان است نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زانکه در حرص و هوا آغشتهایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامهی سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافقوار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی میبری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر
یک فقیهی ژندهها درچیده بود
در عمامهی خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژندهها از جامهها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کی پسر
باز کن دستار را آن گه ببر
این چنین که چار پره میپری
باز کن آن هدیه را که میبری
باز کن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهی ببر کردم حلال
چون که بازش کرد آن که میگریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامهی زفت نابایست او
ماند یک گز کهنهیی در دست او
بر زمین زد خرقه را کی بیعیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
در عمامهی خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژندهها از جامهها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کی پسر
باز کن دستار را آن گه ببر
این چنین که چار پره میپری
باز کن آن هدیه را که میبری
باز کن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهی ببر کردم حلال
چون که بازش کرد آن که میگریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامهی زفت نابایست او
ماند یک گز کهنهیی در دست او
بر زمین زد خرقه را کی بیعیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
گفت بنمودم دغل لیکن تورا
از نصیحت باز گفتم ماجرا
هم چنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوشپیام
وآن فسادش گفته رو من لا شیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمینتنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقلبر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
واخر آن رسواییاش بین و فساد
زان که او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش میگریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدهست و سلسله
هم چنین هر جزو عالم میشمر
اول و آخر درآرش در نظر
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخربینتر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چون که اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهانبینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالیپرست
زان بود که مرد پایان بینترست
مرد کندر عاقبتبینی خم است
او ز اهل عاقبت چون زن کم است
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهی خارم ای خوش گرم دار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوب است کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهی اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آن کو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهیی نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی به شست
برد مقناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا برمیتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدهست امام
از نصیحت باز گفتم ماجرا
هم چنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوشپیام
وآن فسادش گفته رو من لا شیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمینتنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقلبر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
واخر آن رسواییاش بین و فساد
زان که او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش میگریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدهست و سلسله
هم چنین هر جزو عالم میشمر
اول و آخر درآرش در نظر
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخربینتر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چون که اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهانبینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالیپرست
زان بود که مرد پایان بینترست
مرد کندر عاقبتبینی خم است
او ز اهل عاقبت چون زن کم است
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهی خارم ای خوش گرم دار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوب است کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهی اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آن کو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهیی نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی به شست
برد مقناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا برمیتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدهست امام