عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
دلم ز روز بد خویش ماتمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
ولی چه سود که بس جای محکمی دارد
امید هست که از باغ وصل گل چینم
هنوز دیده ی خونین دلان نمی دارد
چه دل دهی برفیقان ناز پرورده؟
کسیست یار تو کز بهر تو غمی دارد
شدست نامه سیه خواجه را ز خاتم زر
دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گل آمد و بی یار نشستن که تواند
بی یار بگلزار نشستن که تواند
یکدم به مراد دل خود پهلوی یاری
بی محنت اغیار نشستن که تواند
زین شیوه ی مستانه که هر لحظه نمایی
در بزم تو هشیار نشستن که تواند
جز بخت زبونم که برد دمبدمش خواب
با من به شب تار نشستن که تواند
جایی که فغانی کند از دست تو شیون
بی دیده ی خونبار نشستن که تواند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دل سوزان من از نکهت نوروز نگشاید
فغان کاین غنچه را جز ناله ی جانسوز نگشاید
همه درهای عرت باز و من در کنج تنهایی
در من کی گشاید بخت اگر امروز نگشاید
چنان شد بسته بر رویم در این کاخ فیروزه
که از بخت بلند و طالع فیروز نگشاید
جهان در دیده ی مجنون سیه شد آه اگر لیلی
نقاب زلف از روی جهان افروز نگشاید
ز پیکان غمت دردی گره شد در دل تنگم
که آن را تا ابد صد ناوک دلدوز نگشاید
شدم در چنگ حرمان تو از قید خرد فارغ
کسی دام از برای صید دست آموز نگشاید
شبی در خواب اگر بیند فغانی روز تنهایی
از آن خواب پریشان دیده را تا روز نگشاید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد
که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه
حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم
که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند
امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
که خواهد گفت حال زار من با آن پری یا رب
درین شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جویم فغانی یار همدردی
به آه و ناله دیگر همزبان من که خواهد شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش
جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش
چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من
آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش
خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود
چندانکه تا ابد نکنم جستجوی خویش
بیرنگم آنچنان که درین بوستان چو گل
آگه نمی شود دلم از رنگ و بوی خویش
روشندلان چو آینه از غایت صفا
بینند روی خلق و نبینند روی خویش
تا شد کمند زلف تو پیوند جان من
صید دلم رمید ز هر تار موی خویش
رندیست دل شکسته فغانی خاکسار
بر سنگ امتحان زده صد ره سبوی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر
دور از چراغ میکده بی نور مانده ام
نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر
یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام
در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری
این هم عنایتیست که مستور مانده ام
خلقی به تنگ از من و من از حیات خویش
شرمنده در میانه ی جمهور مانده ام
چشمم بروی شاهد و دل مایل فنا
موقوف یک اشاره ی منظور مانده ام
هر سو تفرجیست درین بزم چون بهشت
تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر
من از دعای کیست که رنجور مانده ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ما بهر ساقیان دل فرزانه سوختیم
مجموعه ی خیال بمیخانه سوختیم
آبی بر آتش دل ما هیچ کس نزد
چندانکه پیش محرم و بیگانه سوختیم
ما را کسی در انجمن خویش ره نداد
چون بیکسان بگوشه ی ویرانه سوختیم
غمخوار گو مسوز سپند از برای ما
ما چون در آتش دل دیوانه سوختیم
هرگز نداد صحبت بیگانه پرتوی
پیش چراغ خویش چو پروانه سوختیم
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن
افسوس کاین چراغ بافسانه سوختیم
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگر
حالا به یک کرشمه ی مستانه سوختیم
بس خرمن مراد فغانی بباد رفت
ما غافلان در آرزوی دانه سوختیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
همچو مجنون در بیابانم وطن خواهد شدن
گرد بر گردم ز مرغان انجمن خواهد شدن
گر چنین بر حال من خواهد نظر کردن همای
استخوانم طعمه ی زاغ و زغن خواهد شدن
آه پنهانم تمام آیینه ی دل تیره ساخت
این سیاهی کی ز روی داغ من خواهد شدن
بهر شیرین گر کند صد بار خسرو جان نثار
خطبه ی عشقش بنام کوهکن خواهد شدن
من نمی گویم سخن باشد که خود رحم آورد
ورنه آخر در میان ما سخن خواهد شدن
آنکه از نیرنگ خون پیرهن پوشیده چشم
عاقبت بینا ز بوی پیرهن خواهد شدن
مست و شیدا شد فغانی از تماشای گلی
چند گاهی همدم مرغ چمن خواهد شدن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
بمن هر کس که روزی یار شد دامن کشید از من
که جز درد و بلای عاشقی چیزی ندید از من
بود بر هر سر ره دردمندی واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلی دردی رسید از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداری
سیه چشمی که همچون آهوی وحشی رمید از من
برغم من کشد بر دیگران شمشیر و می ترسم
که در روز جزا خواهند خون صد شهید از من
بخون دل نهالی در کنار خویش پروردم
چو وقت آمد که از وی گل بچینم سرکشید از من
بخواری مردم و یکره نگفت آن غنچه ی خندان
که برد این بینوا صد حسرت و برگی نچید از من
ز بس خواری که امشب در رهش با خویشتن کردم
بمن هر کس که روزی داشت یاری دل برید از من
ملولم چون فغانی دور از او از طعن بدگویان
اجل کوتا کند کوتاه این گفت و شنید از من
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
چراغ خلوتم ای باد کشتی بیمحل امشب
عجب گر در نمی گیرد مرا خواب اجل امشب
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۳
بغیر از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم
که او در وادی هجر تو شبها بود همراهم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۱ - الخوف
دم با که زنم کنون که همدم بنماند
دل ریش شد و امید مرهم بنماند
من خوش به امید وصل او می بودم
اکنون به چه خوش شوم که آن هم بنماند
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۳ - الخوف
در عشق زهمنشین بد می ترسم
یعنی که ز مرد بی خرد می ترسم
با تنهایی چنان خوشستم که اگر
در آینه بنگرم زخود می ترسم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۷۹ - الحقیقة
بر حال منت دسترسی نیست که نیست
واندر دلم از تو نفسی نیست که نیست
تنها نه منم چنین که در جمله جهان
زین سان که منم از تو کسی نیست که نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۲۵
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسی است
اما چه کنم محرم رازم کس نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۵۰
تو مونس آن شبان تاریک نئی
لاغر شده همچو موی باریک نئی
عاشق نئی و به عشق نزدیک نئی
تو قیمت عاشقان چه دانی که نئی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۶
کو دست که بند بسته بگشاید ازو
یا همنفسی که دل برآساید ازو
امروز غمی با که توانی گفتن
تا صد غم دیگرت نیفزاید ازو
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۴
در دل زغم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
نه همنفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۴۷
هرگه که دلم فرصت آن در جوید
کز صد غم خویشتن یکی برگوید
نامحرم و ناجنس در آن دم گویی
کز ابر ببارد، از زمین بر روید