عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
شعله جواله باشد گردش جام حیات
مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور
چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات
محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات
چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را
هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات
چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار
نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات
گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است
دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات
خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات
هستی باقی به دست آور چو عالی همتان
انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟
در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست
گردن خود را سبک کن زود از وام حیات
در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را
هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات
جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک
هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات
تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی
تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات
آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست
نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است
شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است
وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من
صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است
شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب
سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است
کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است
نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ
در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است
چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟
سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است
با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای
رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است
حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
عیب من از ساده لوحی های من بی پرده شد
موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است
بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار
گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است
آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل
در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است
برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد
خواب های پوچ را تعبیر کردن مشکل است
صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
از جوانی داغ ها بر سینه ما مانده است
نقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
نیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده است
می کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
چون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست باد پیما مانده است
نیست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزنی از رشته مریم به عیسی مانده است
نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من همین شیرازه بر جا مانده است
مشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمر
در دل من خار خاری کز تمنا مانده است
مطلبش از دیده بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است
چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است
تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است
خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است
جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است
در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان
شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش را
خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست
دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ
بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروایی را مثنی می کند
مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست
نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من
دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست
نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را
هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست
می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
جز پریشان خاطری در عالم ایجاد چیست؟
غیر مشتی خاروخس در خانه صیاد چیست؟
بحر عشق است این که موجش می شکافد کوه را
ای حباب سست بنیاد این سر پر باد چیست؟
عقل معذورست می کوشد اگر در نفی عشق
از رخ زیبا نصیب کور مادرزاد چیست؟
ریخت اوراق حواسم آخر از باد نفس
جز پریشانی، گل جمعیت اضداد چیست؟
از نسب کردن تفاخر بر حسب سگ سیرتی است
غیر مشتی استخوان در دست از اجداد چیست؟
مرغ زیرک در جبین دانه بیند دام را
دام را در خاک پنهان کردن ای صیاد چیست؟
تیشه هر کس زد به پای خصم، زد بر پای خویش
کوشش پرویز در خونریزی فرهاد چیست؟
گرنه نقاشی است آتشدست در صلب وجود
پیچ و تاب زلف جوهر در دل فولاد چیست؟
جز غبار خاطر و گرد کدورت هر نفس
قسمت صائب ازین دیر خراب آباد چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
حسن بی پروا ز شور عندلیبان فارغ است
غنچه این باغ، دل خوردن نمی داند که چیست
ریخت خون کوهکن را تیشه از دهشت به خاک
شیرخوار آداب می خوردن نمی داند که چیست
ناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمام
تا نگردد بدر، دل خوردن نمی داند که چیست
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
هر که دل را باخت دل بردن نمی داند که چیست
داغ عمر رفته افسردن نمی داند که چیست
آتش این کاروان مردن نمی داند که چیست
شعله را اشک کباب از سوختن مانع نشد
آتش سوزان نمک خوردن نمی داند که چیست
خار نتواند گرفتن دامن ریگ روان
رهنورد شوق، افسردن نمی داند که چیست
اهل صورت از خزان بی دماغی فارغند
غنچه تصویر، پژمردن نمی داند که چیست
گشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرا
دست و پا گم کرده، پی بردن نمی داند که چیست
کشته تیغ شهادت در دو عالم زنده است
محو آب زندگی، مردن نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست
تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست
رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست
گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست
گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست
در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست
ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست
در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست
چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست
با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست
حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست
چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست
می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
می توان با همت سرشار از دنیا گذشت
موج با این شهپر توفیق از دریا گذشت
هر سر خاری دم از شمع تجلی می زند
تا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشت
یک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشت
تیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت
آی حیوان و می روشن ز یک سرچشمه اند
از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت
آخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟
سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشت
خصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوش
برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت
کار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلند
ورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!
صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرس
گردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
از سر این خاکدان چون گرد می باید گذشت
تا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشت
پیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمن
از دم سرد خزان چون زرد می باید گذشت
گرم بگذر همچو مردان در زمان زندگی
چون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشت
درد بیدردی به جز مردن ندارد چاره ای
از علاج مردم بیدرد می باید گذشت
عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است
دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت
راهرو تنها چو گردد زور بر راه آورد
از جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشت
تلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکن
غیر را از جان، مرا از درد می باید گذشت
هیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیست
بی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت