عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج
نبود خانه آیینه به روزن محتاج
کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش
نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج
غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست
که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج
جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است
نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج
نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست
دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج
شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن
شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج
در گلستان جهان غیر دل من صائب
غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج
نبود خانه آیینه به روزن محتاج
کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش
نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج
غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست
که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج
جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است
نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج
نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست
دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج
شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن
شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج
در گلستان جهان غیر دل من صائب
غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟
تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟
صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج
هر کس که راه رفت به منزل نمی رسد
بس راهرو که خاک شد از آرزوی گنج
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج
لوح طلسم گنج خدایند انبیا
بی لوح زینهار مکن جستجوی گنج
قالب تهی زدیدن ویرانه کرده ای
ای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنج
هر چند وصل گنج به کوشش نبسته است
تا ممکن است پا مکش از جستجوی گنج
در کام اژدها نروی تا هزار بار
صائب گل مراد نچینی ز روی گنج
تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟
صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج
هر کس که راه رفت به منزل نمی رسد
بس راهرو که خاک شد از آرزوی گنج
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج
لوح طلسم گنج خدایند انبیا
بی لوح زینهار مکن جستجوی گنج
قالب تهی زدیدن ویرانه کرده ای
ای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنج
هر چند وصل گنج به کوشش نبسته است
تا ممکن است پا مکش از جستجوی گنج
در کام اژدها نروی تا هزار بار
صائب گل مراد نچینی ز روی گنج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچ
بگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچ
کار خود چون کوهکن با تیشه خود کن تمام
بیش ازین در انتظار تیغ چون جوهر مپیچ
دل چو روشن شد به باد نیستی ده جسم را
خط پاکی چون به دست افتاد در دفتر مپیچ
با فلک چندان مدارا کن که دل صافی شود
چون شود آیینه ات روشن، به خاکستر مپیچ
در ره دوری که نقش بال وپر باشد وبال
رشته دام علایق را به بال وپر مپیچ
دردمندان را به قدر زخم باشد فتح باب
از حوادث، تیغ اگر بارد به فرقت، سرمپیچ
تا توان پیچید در ساقی به شبهای دراز
کوته اندیشی مکن در شیشه و ساغر مپیچ
رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
اینقدر ای رشته باریک بر گوهر مپیچ
با کمند عنکبوتان صید عنقا مشکل است
بیش ازین صائب به فکر آن پری پیکر مپیچ
بگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچ
کار خود چون کوهکن با تیشه خود کن تمام
بیش ازین در انتظار تیغ چون جوهر مپیچ
دل چو روشن شد به باد نیستی ده جسم را
خط پاکی چون به دست افتاد در دفتر مپیچ
با فلک چندان مدارا کن که دل صافی شود
چون شود آیینه ات روشن، به خاکستر مپیچ
در ره دوری که نقش بال وپر باشد وبال
رشته دام علایق را به بال وپر مپیچ
دردمندان را به قدر زخم باشد فتح باب
از حوادث، تیغ اگر بارد به فرقت، سرمپیچ
تا توان پیچید در ساقی به شبهای دراز
کوته اندیشی مکن در شیشه و ساغر مپیچ
رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
اینقدر ای رشته باریک بر گوهر مپیچ
با کمند عنکبوتان صید عنقا مشکل است
بیش ازین صائب به فکر آن پری پیکر مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
بی شهادت زینهار از تیغ جانان سرمپیچ
تا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچ
صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار
در طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچ
گر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسی
چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچ
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
بنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچ
نقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشست
دست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچ
تا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدف
با لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچ
تا توانی در رکاب شهسواران قطره زد
بی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچ
زین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچ
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
ای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچ
در کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخل
از رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچ
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
گر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچ
نیل چشم زخم باشد حسن را خط امان
از هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچ
از سبکروحان چراغ حسن روشن می شود
از نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچ
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
بیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچ
تا توانی سر برآوردن در ایام خزان
در بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچ
شانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم است
زینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچ
پرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن است
با گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ
تا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچ
صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار
در طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچ
گر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسی
چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچ
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
بنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچ
نقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشست
دست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچ
تا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدف
با لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچ
تا توانی در رکاب شهسواران قطره زد
بی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچ
زین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچ
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
ای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچ
در کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخل
از رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچ
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
گر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچ
نیل چشم زخم باشد حسن را خط امان
از هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچ
از سبکروحان چراغ حسن روشن می شود
از نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچ
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
بیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچ
تا توانی سر برآوردن در ایام خزان
در بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچ
شانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم است
زینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچ
پرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن است
با گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
در جبین کس نمی بینیم انوار صلاح
ریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاح
ای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاک
گر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاح
نوبت پاکی ز دلها با لباس افتاده است
در گره افتاده از عمامه ها کار صلاح
جبهه پرهیزکاران نامه واکرده ای است
اهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاح
مهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیست
شاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاح
سعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیست
پاکی ظاهر متاع روی بازار صلاح
صائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریا
از نظر پوشیده می دارند آثار صلاح
ریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاح
ای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاک
گر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاح
نوبت پاکی ز دلها با لباس افتاده است
در گره افتاده از عمامه ها کار صلاح
جبهه پرهیزکاران نامه واکرده ای است
اهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاح
مهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیست
شاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاح
سعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیست
پاکی ظاهر متاع روی بازار صلاح
صائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریا
از نظر پوشیده می دارند آثار صلاح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را
سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح
به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند
تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح
بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن
در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح
نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز
تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح
زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل
کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح
چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار
این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح
صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب
تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را
سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح
به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند
تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح
بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن
در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح
نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز
تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح
زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل
کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح
چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار
این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح
صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب
تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
دهد به روزن اگر نور، مهر تابان طرح
به عاشقان دهد آن ماه چشم حیران طرح
درین ریاض دل تنگ را غنیمت دان
مده چو غنچه به دست صبا گریبان طرح
دلش گشاده شود کی ز کوچه گردی شهر؟
سبکروی که به مجنون دهد بیابان طرح
مجو ز چرخ غلط بخش، التفات بجا
که می دهد به مه مصر چاه و زندان طرح
به دامنش نشیند غبار روز حساب
به دادخواه دهد خسروی که دامان طرح
کند دهان صدف را ز شکر گوهربار
به قطره ای که دهد ابر نوبهاران طرح
به نکهتی نکند یاد، عندلیبان را
به خار خشک دهد آن که گل به دامان طرح
ز کشت تشنه ما همچو برق می گذرد
به شوره زار دهد آن که گل به دامان طرح
ز کشت تشنه ما همچو برق می گذرد
به شوره زار دهد که ابر احسان طرح
چو نقطه کرد به من تنگ دستگاه سخن
به طوطی آن که ز آیینه داد میدان طرح
صد ز تشنه لبی سینه می نهد بر ریگ
به شوره زار دهد قطره ابر نیسان طرح
بلند قدری خردان نمی شود معلوم
به مور تا ندهد دست خود سلیمان طرح
چو بار طرح به میزان غیرت است گران
اگر دهند دو عالم به من کریمان طرح
چو گردباد شود عاقبت بیابان مرگ
دهد به توسن نفس آن کسی که میدان طرح
ز حرف شیرین، شکرستان شود گوشش
به طوطیان دهد آن کس که شکرستان طرح
به داغ عشق سزاوار نیست سینه غیر
به شوره زار کنی تا به کی گلستان طرح؟
برون مده غم دل را که عاملان بخیل
به خانه های رعیت دهند مهمان طرح
گرفت روی ترا خط سبز، اینش سزاست
دهد به طوطی از آیینه آن که میدان طرح
ز درد و داغ محبت مپیچ سر صائب
که رد نگردد جنسی که داد سلطان طرح
به عاشقان دهد آن ماه چشم حیران طرح
درین ریاض دل تنگ را غنیمت دان
مده چو غنچه به دست صبا گریبان طرح
دلش گشاده شود کی ز کوچه گردی شهر؟
سبکروی که به مجنون دهد بیابان طرح
مجو ز چرخ غلط بخش، التفات بجا
که می دهد به مه مصر چاه و زندان طرح
به دامنش نشیند غبار روز حساب
به دادخواه دهد خسروی که دامان طرح
کند دهان صدف را ز شکر گوهربار
به قطره ای که دهد ابر نوبهاران طرح
به نکهتی نکند یاد، عندلیبان را
به خار خشک دهد آن که گل به دامان طرح
ز کشت تشنه ما همچو برق می گذرد
به شوره زار دهد آن که گل به دامان طرح
ز کشت تشنه ما همچو برق می گذرد
به شوره زار دهد که ابر احسان طرح
چو نقطه کرد به من تنگ دستگاه سخن
به طوطی آن که ز آیینه داد میدان طرح
صد ز تشنه لبی سینه می نهد بر ریگ
به شوره زار دهد قطره ابر نیسان طرح
بلند قدری خردان نمی شود معلوم
به مور تا ندهد دست خود سلیمان طرح
چو بار طرح به میزان غیرت است گران
اگر دهند دو عالم به من کریمان طرح
چو گردباد شود عاقبت بیابان مرگ
دهد به توسن نفس آن کسی که میدان طرح
ز حرف شیرین، شکرستان شود گوشش
به طوطیان دهد آن کس که شکرستان طرح
به داغ عشق سزاوار نیست سینه غیر
به شوره زار کنی تا به کی گلستان طرح؟
برون مده غم دل را که عاملان بخیل
به خانه های رعیت دهند مهمان طرح
گرفت روی ترا خط سبز، اینش سزاست
دهد به طوطی از آیینه آن که میدان طرح
ز درد و داغ محبت مپیچ سر صائب
که رد نگردد جنسی که داد سلطان طرح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
زان پیشتر که تیغ کشد آفتاب صبح
رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی
داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح
سر عشر این کلام مبین است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای
چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح
بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر
پاک است از غبار خیانت حساب صبح
صافی رسیده است به جایی که می کند
مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح
از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سری برآر و تماشای فیض کن
سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟
رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی
داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح
سر عشر این کلام مبین است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای
چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح
بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر
پاک است از غبار خیانت حساب صبح
صافی رسیده است به جایی که می کند
مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح
از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سری برآر و تماشای فیض کن
سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
از بس مکدرست درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه دنباله دار صبح
باشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ای
هر چند آمده است به دنیا دو بار صبح
جان می دهد نسیم خوشش اهل درد را
دارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟
از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح
از شرم هیچ جا نتواند سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح
گردد در آفتاب پرستی دو تیغه باز
بیند اگر به چهره آن گلعذار صبح
مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبح
خورشید بوسه بر قدم شبروان زند
سر بر زند ز دیده شب زنده دار صبح
سالک میان خوف و رجا سیر می کند
مانده است در کشاکش لیل و نهار صبح
بتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفت
باشد دلیل گمشدگان را به یار صبح
زان کمترست عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده می کند نفس خود شمار صبح
تخم زمین پاک، یکی می شود هزار
از ابر دیده قطره چندی ببار صبح
گلدسته بهشت برین، روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبح
هر شام، دور جام شکرخند از کسی است
هر روز سر برآورد از یک کنار صبح
از خط صفای عارض او شد یکی هزار
در موسم بهار بود بی غبار صبح
زنگار غم به باده روشن چه می کند؟
از خنده ای برآورد از شب دمار صبح
تر می کند به خون شفق نان آفتاب
از راستی چه می کشد از روزگار صبح
هر کس شبی به کوی خرابات زنده داشت
دید از بیاض گردن مینا هزار صبح
هر کار را حواله به وقتی نموده اند
شام است وقت ساغر و وقت شکار صبح
تا این غزل ز خامه صائب علم کشید
شد شیر مست خنده بی اختیار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه دنباله دار صبح
باشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ای
هر چند آمده است به دنیا دو بار صبح
جان می دهد نسیم خوشش اهل درد را
دارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟
از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح
از شرم هیچ جا نتواند سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح
گردد در آفتاب پرستی دو تیغه باز
بیند اگر به چهره آن گلعذار صبح
مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبح
خورشید بوسه بر قدم شبروان زند
سر بر زند ز دیده شب زنده دار صبح
سالک میان خوف و رجا سیر می کند
مانده است در کشاکش لیل و نهار صبح
بتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفت
باشد دلیل گمشدگان را به یار صبح
زان کمترست عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده می کند نفس خود شمار صبح
تخم زمین پاک، یکی می شود هزار
از ابر دیده قطره چندی ببار صبح
گلدسته بهشت برین، روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبح
هر شام، دور جام شکرخند از کسی است
هر روز سر برآورد از یک کنار صبح
از خط صفای عارض او شد یکی هزار
در موسم بهار بود بی غبار صبح
زنگار غم به باده روشن چه می کند؟
از خنده ای برآورد از شب دمار صبح
تر می کند به خون شفق نان آفتاب
از راستی چه می کشد از روزگار صبح
هر کس شبی به کوی خرابات زنده داشت
دید از بیاض گردن مینا هزار صبح
هر کار را حواله به وقتی نموده اند
شام است وقت ساغر و وقت شکار صبح
تا این غزل ز خامه صائب علم کشید
شد شیر مست خنده بی اختیار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۷
از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح
دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح
مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق
پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح
در نور صدق محو شود دعوی دروغ
ظلمت به گرد می رود از کاروان صبح
عشقی که صادق است بود ایمن از زوال
این تب برون نمی رود از استخوان صبح
در راست خانگان نتوان یافتن کجی
تیر دعا خطا نشود از کمان صبح
با صبح خوش برآ، که بود مهر بی زوال
برگ خزان رسیده ای از بوستان صبح
آب آورد به دیده چو خورشید، دیدنش
هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح
دل را اگر ز گرد گنه پاک می کنی
غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار بر مدار سر از آستان صبح
مگشای چاک سینه که ترسم ز انفعال
تا روز حشر تخته بماند دکان صبح
کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق
صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح
دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح
مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق
پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح
در نور صدق محو شود دعوی دروغ
ظلمت به گرد می رود از کاروان صبح
عشقی که صادق است بود ایمن از زوال
این تب برون نمی رود از استخوان صبح
در راست خانگان نتوان یافتن کجی
تیر دعا خطا نشود از کمان صبح
با صبح خوش برآ، که بود مهر بی زوال
برگ خزان رسیده ای از بوستان صبح
آب آورد به دیده چو خورشید، دیدنش
هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح
دل را اگر ز گرد گنه پاک می کنی
غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار بر مدار سر از آستان صبح
مگشای چاک سینه که ترسم ز انفعال
تا روز حشر تخته بماند دکان صبح
کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق
صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
دل زنده می کند نفس جانفزای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح
چون آفتاب قبله ذرات می شود
هر کس که سود روی ارادت به پای صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح
در زیر پای سیر درآرد براق روح
عظم رمیم را نفس جانفزای صبح
چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح
فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام
زنهار سعی کن که وی آشنای صبح
از خوان روزگار به یک قرص ساخته است
صادق بود همیشه ازان اشتهای صبح
دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق
سر پنجه کلیم شود از دعای صبح
چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح
غافل مشو ز عزت پیران زنده دل
برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح
چون آفتاب، زنده جاوید می شود
خود را رساند هر که به دارالشفای صبح
بر غفلت سیاه دلان خنده می زند
غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح
شد ایمن از گزند شبیخون حادثات
خود را رساند هر که به زیر لوای صبح
در سلک راستان نتواند سفید شد
چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح
گرد گناه با دل روشن چه می کند؟
از دود شب سیاه نگردد قبای صبح
صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست
خورشید با هزار زبان در ثنای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح
چون آفتاب قبله ذرات می شود
هر کس که سود روی ارادت به پای صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح
در زیر پای سیر درآرد براق روح
عظم رمیم را نفس جانفزای صبح
چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح
فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام
زنهار سعی کن که وی آشنای صبح
از خوان روزگار به یک قرص ساخته است
صادق بود همیشه ازان اشتهای صبح
دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق
سر پنجه کلیم شود از دعای صبح
چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح
غافل مشو ز عزت پیران زنده دل
برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح
چون آفتاب، زنده جاوید می شود
خود را رساند هر که به دارالشفای صبح
بر غفلت سیاه دلان خنده می زند
غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح
شد ایمن از گزند شبیخون حادثات
خود را رساند هر که به زیر لوای صبح
در سلک راستان نتواند سفید شد
چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح
گرد گناه با دل روشن چه می کند؟
از دود شب سیاه نگردد قبای صبح
صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست
خورشید با هزار زبان در ثنای صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
وقت است بگذریم چو موج از شراب تلخ
بیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخ
کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود
هر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخ
اینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشوی
در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ
شکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟
از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخ
نه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویش
چون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟
دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کند
در پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخ
صائب بریز اشک که در آفتاب حشر
خواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ
بیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخ
کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود
هر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخ
اینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشوی
در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ
شکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟
از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخ
نه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویش
چون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟
دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کند
در پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخ
صائب بریز اشک که در آفتاب حشر
خواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
غفلت دل از شراب ناب می گردد زیاد
تیرگی آیینه را از آب می گردد زیاد
چشم و دل را پرده های خواب غفلت می شود
کم خرد را هر قدر اسباب می گردد زیاد
شمع در فانوس خود را جمع سازد بیشتر
نور دل در گوشه محراب می گردد زیاد
رومتاب از خلق در دولت که چون گردد بلند
گرمی خورشید عالمتاب می گردد زیاد
چشم می گردند چون شبنم سراپا اهل دل
غافلان را در بهاران خواب می گردد زیاد
شور عالم نیست ما را مانع از وجد و سماع
وقت طوفان گردش گرداب می گردد زیاد
خارخار شوق هر کس را به دریا آورد
از خس و خاشاک چون سیلاب می گردد زیاد
تشنگان را می گذارد نعل در آتش سراب
سوزش پروانه در مهتاب می گردد زیاد
عالم آب از دل من زنگ کلفت می برد
گرچه زنگ آیینه را از آب می گردد زیاد
در مقام فیض، غفلت زور می آرد به من
خواب من در گوشه محراب می گردد زیاد
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
نشاه می در شب مهتاب می گردد زیاد
شور دلها بیش شد صائب زخط سبز یار
در بهاران چشمه ها را آب می گردد زیاد
تیرگی آیینه را از آب می گردد زیاد
چشم و دل را پرده های خواب غفلت می شود
کم خرد را هر قدر اسباب می گردد زیاد
شمع در فانوس خود را جمع سازد بیشتر
نور دل در گوشه محراب می گردد زیاد
رومتاب از خلق در دولت که چون گردد بلند
گرمی خورشید عالمتاب می گردد زیاد
چشم می گردند چون شبنم سراپا اهل دل
غافلان را در بهاران خواب می گردد زیاد
شور عالم نیست ما را مانع از وجد و سماع
وقت طوفان گردش گرداب می گردد زیاد
خارخار شوق هر کس را به دریا آورد
از خس و خاشاک چون سیلاب می گردد زیاد
تشنگان را می گذارد نعل در آتش سراب
سوزش پروانه در مهتاب می گردد زیاد
عالم آب از دل من زنگ کلفت می برد
گرچه زنگ آیینه را از آب می گردد زیاد
در مقام فیض، غفلت زور می آرد به من
خواب من در گوشه محراب می گردد زیاد
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
نشاه می در شب مهتاب می گردد زیاد
شور دلها بیش شد صائب زخط سبز یار
در بهاران چشمه ها را آب می گردد زیاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد
می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت
رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد
باد دستی کهربای خرمن جمعیت است
حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد
نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی
پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد
منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را
از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد
کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک
قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد
از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش
بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد
نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت
از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد
عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز
می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد
می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت
رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد
باد دستی کهربای خرمن جمعیت است
حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد
نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی
پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد
منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را
از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد
کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک
قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد
از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش
بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد
نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت
از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد
عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز
می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
بر جهان هر کس که از روی تأمل بگذرد
از بساط خار با دامان پر گل بگذرد
جنگ دارد با توکل، بر توکل اعتماد
آن توکل دارد اینجا کز توکل بگذرد
رنگ و بو روشن ضمیران را نگردد سنگ راه
چون شود خورشید طالع شبنم از گل بگذرد
می شود باد خزان شیرازه جمعیتش
عمر هر کس در پریشانی چون سنبل بگذرد
نکته ها درج است در هر صفحه رخسار گل
چون بر این مجموعه در یک هفته بلبل بگذرد؟
در بهار از باده گلگون گذشتن مشکل است
واعظ از ما بگذران تا موسم گل بگذرد
از تواضع می توان مغلوب کردن خصم را
می شود باریک چون سیلاب از پل بگذرد
نغمه سنجانی که صائب از مقامات آگهند
گوش می گیرند هر جا حرف بلبل بگذرد
از بساط خار با دامان پر گل بگذرد
جنگ دارد با توکل، بر توکل اعتماد
آن توکل دارد اینجا کز توکل بگذرد
رنگ و بو روشن ضمیران را نگردد سنگ راه
چون شود خورشید طالع شبنم از گل بگذرد
می شود باد خزان شیرازه جمعیتش
عمر هر کس در پریشانی چون سنبل بگذرد
نکته ها درج است در هر صفحه رخسار گل
چون بر این مجموعه در یک هفته بلبل بگذرد؟
در بهار از باده گلگون گذشتن مشکل است
واعظ از ما بگذران تا موسم گل بگذرد
از تواضع می توان مغلوب کردن خصم را
می شود باریک چون سیلاب از پل بگذرد
نغمه سنجانی که صائب از مقامات آگهند
گوش می گیرند هر جا حرف بلبل بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
شد عبیر جامه یوسف غبار دیده اش
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد
در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد
زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان
زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد
خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام
سبزه خوابیده این باغ را بیدار کرد
در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن
حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد
نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ
خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد
گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست
از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد
خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست
سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد
بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر
بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد
خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش
بلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
شد عبیر جامه یوسف غبار دیده اش
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد
در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد
زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان
زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد
خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام
سبزه خوابیده این باغ را بیدار کرد
در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن
حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد
نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ
خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد
گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست
از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد
خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست
سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد
بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر
بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد
خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش
بلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد