عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
کعبه را دریافت هر کس خاطری معمور کرد
شد سلیمان هر که دست خود حصار مور کرد
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
خرده راز مرا روشندلی مستور کرد
جذبه دار فنا مشکل پسند افتاده است
ورنه چندین سر صدای کاسه منصور کرد
نفس دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد
چون گدایی کز طمع فرزند خود را کور کرد
هر که رخت اینجا به وحدتخانه عزلت کشید
می تواند خواب راحت در کنار گور کرد
بانگ زنجیر عدالت در جهان پیچیده است
گرچه عمری شد که کسری طی این منشور کرد
راهرو چون سیل می باید که بر دریا زند
پیش پای خویش دیدن راه ما را دور کرد
خضر در تعمیر ما چندین چه می ریزد عرق؟
سیل نتوانست این ویرانه را معمور کرد
نام شاهان را نسازد محو دور روزگار
خاصه آن شاهی که ملک عدل را معمور کرد
جلوه معشوق در خارا سرایت می کند
رقص موسی را درین هنگامه کوه طور کرد
نیست صائب چشم در پی لقمه درویش را
لقمه بخت مرا چشم که یارب شور کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
گرچه ماه مصر را دامن زلیخا چاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
گرچه انفاس گرامی سینه صرف آه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هر که چون آب روان آیینه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
آب حیوان دید لعلت را و ایمان تازه کرد
از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد
از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود
دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد
خنده شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟
گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد
شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق
کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد
طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت
سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد
با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند
خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد
پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق
سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
عجز بر سر پنجه اقبال چون زور آورد
از شکرخند سلیمان روزی مور آورد
حاصل روی زمین بردار از یک کف زمین
هر سحرخیزی که بر دست دعا زور آورد
روز محشر چشمه کوثر به فریادش رسد
هر که وقت صبح جامی پیش مخمور آورد
گر نیندازم به پای عشق سر از بخل نیست
چون کسی جام سفالین پیش فغفور آورد؟
سر به پیش افکنده چوگان رفت از میدان برون
این سزای آن که بر افتادگان زور آورد
تنگ چشمان بر سر دنیا به هم دارند جنگ
از دهان مور بیرون دانه را مور آورد
عالم آب از سبک مغزان خورد بر یکدگر
بحر را باد مخالف بر سر شور آورد
عارفان مستغنی اند از زهد خشک زاهدان
کی عصا بینا برون از پنجه کور آورد؟
کوهکن را برق آتشدستیم دارد کباب
بیستون را تیشه ام در رقص چون طور آورد
دیده یعقوب می باید قماش حسن را
بوی پیراهن به هر چشمی کجا نور آورد؟
روزگاری شد که از مشق سخن افتاده ایم
کیست صائب فکر ما را بر سر شور آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
یک دل آگاه گمراهان عالم را بس است
کاروانی را به منزل راهبر می آورد
لطف عام او عجب دارم نصیب من شود
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
می برد چندان که از هوشم دو چشم مست او
موکشانم باز آن موی کمر می آورد
سیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوست
سکته بهر پشت کردن رو به زر می آورد
هر که چون غواص می سازد نفس در دل گره
صائب از دریا برون عقد گهر می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد
غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد
گر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتد
یوسف ما در چه کنعان بسر می آورد
دست کوته دار از طول امل کاین شاخسار
چون به بار آید پشیمانی ثمر می آورد
هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد
سر زجیب گوهر سیراب برمی آورد
نخل مومین، میوه خورشید بار آورد و ریخت
در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟
آب تیغ او عجب دارم نصیب من شود
طالعی دارم که از دریا خبر می آورد
بخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه برد
کی جواب نامه ما نامه بر می آورد؟
حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم است
سوزن از جیب مسیحا سربدر می آورد
صائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کند
ابر ما گر آب از جوی گهر می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
لعل می از جام زر در سنگ خارا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
یار ما در پرده شب باده تنها می خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد
سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان
هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد
بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!
سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست
رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد
می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم
هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد
هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت
آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد
می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
از قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خورد
صائب از ما ناله افسوس می گردد بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
بی علایق چون شود سالک به منزل می رسد
چون شود بی برگ نخل اینجا به حاصل می رسد
بردباری پیشه خود کن که در راه سلوک
هر که سنگین تر بود بارش به منزل می رسد
دست رد ما را به درگاه قبول حق رساند
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
بیقرار شوق در یک جا نمی گیرد قرار
اول سیرست چون سالک به منزل می رسد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
من به چندین دستگاه از دست یک دل عاجزم
چون صنوبر با تهیدستی به صددل می رسد
گرچه حاصل نیست صائب تخم آتش دیده را
دانه دلها چو می سوزد به حاصل می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۰
بیشتر دست سبکباران به منزل می رسد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
تا نظر بر غیر داری، دوری از درگاه حق
پی چو گم شد راهرو اینجا به منزل می رسد
بی پروبالی است در راه طریقت بال و پر
کشتی بی بادبان اینجا به ساحل می رسد
نیست از دنیا خبر از خویش بیرون رفته را
کی به این دیوانه آواز سلاسل می رسد؟
ناله من دور گرد محفل قرب است و بس
ورنه آواز جرس گاهی به محمل می رسد
شد گوارا مرگ تلخ از ناگواریهای دهر
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
شوخی لیلی گذشته است از بیابان طلب
تا غبار هستی مجنون به محمل می رسد
غفلت ما کار بر ابلیس آسان کرده است
صیدبندان را مدد از صید غافل می رسد
خون مرغان چمن را بیغمی افسرده است
نغمه ای گاهی به گوش از مرغ بسمل می رسد
خون صید لاغر ما قابل اقبال نیست
خونبهایی هست اگر ما را، به قاتل می رسد
گر چنین آرند بر زلفش گرفتاران هجوم
رشته ای چون سبحه از زلفش به صددل می رسد
گرچه ما را طالع بزم شراب یار نیست
از برون بوی کباب ما به محفل می رسد
بر سر چاه زنخدان ماه کنعان مرا
کاروان تازه ای هر دم ز بابل می رسد
صید فربه می شود نازک خیالان را نصیب
روزی ماه نو از خورشید کامل می رسد
بیش می خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصیب
آنچه در کارست بی زحمت به سایل می رسد
هر که را آزادگی صائب ولی نعمت شود
چون صنوبر با تهیدستی به صد دل می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۱
از حریص افزون به قانع فیض احسان می رسد
روزی مور از شکرخند سلیمان می رسد
حاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزار
هر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسد
بید می گردد پس از خشکی برومند از نبات
از سر منصور دار آخر به سامان می رسد
حلقه درگاه امیدست چشم انتظار
بوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسد
حسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاه
ناله بلبل به فریاد گلستان می رسد
وصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گرد
تا نفس را راست می سازد به دامان می رسد
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد
چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد
صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد
می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد
بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا
تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد
بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات
فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد
می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد
در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد
عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد
شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم
گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد
خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد
خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست
آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد
اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه
دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد
غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی
کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد
چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد
می توان از جوش خون گل یکایک را شنید
گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد
شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد
سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد
صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون می هرگز و بال گردن مینا نشد
تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام
گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد
بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام
این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد
در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد
فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد
گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد
بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
روی یوسف تا کبود از سیلی اخوان نشد
همچو روی نیل بر مصرش روان فرمان نشد
بر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزد
هر که چندی معتکف در گوشه زندان نشد
صدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشت
دانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشد
در سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟
هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشد
گرچه شد بازیچه موج خطر هر پاره اش
کشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشد
تا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرا
با حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشد
در مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بود
بر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشد
نیکوان را خیره چشمی پرده بیگانگی است
محرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشد
کی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکمان
این کمان سخت در دوران خط آیان نشد
نیست در طالع گشایش عقده بخت مرا
ورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشد
برگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرم
ابر صائب مانع برق سبک جولان نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
عشق دلهای به خاک افتاده را در بر کشد
زال را سیمرغ می باید به زیر پر کشد
از نسیم پیرهن می بایدش آغوش ساخت
هر که خواهد سرو سیمین ترا دربرکشد
جز در دل نیست راهی کعبه مقصود را
پا به دولت می زند هر کس که پا زین درکشد
بر ضعیفان جور کردن، جور بر خود کردن است
رشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشد
نظم عالم دامنی می خواهد از گل پاکتر
باده می گردد گران چون محتسب ساغر کشد
حسن عالمسوز را از خط سپندی لازم است
آتش بی دود بر رخ نیل خاکستر کشد
هر نفس بر مردم آگاه صبح محشرست
اهل غفلت را به دیوان شورش محشر کشد
جان نادان بر ندارد دست از دامان جسم
خجلت از بیرون کشیدن تیغ بیجوهر کشد
دل چو خون گردید نتوانش نهان در سینه داشت
جوش این می چون صراحی گردن از خم برکشد
نوبهار برق جولان لاله را صائب نداد
آنقدر فرصت که یک پیمانه را بر سر کشد