عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
منعم از دلبستگی آزار دنیا می کشد
تا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشد
در قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشد
جلوه معشوق خوشتر می نماید از کنار
موج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشد
در دل من درد را نشو و نمای دیگرست
زنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشد
رهرو عشق از بلای عشق نتواند گریخت
سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد
بر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گران
چرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشد
می کند در پرده گرد از دیده یعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زلیخا می کشد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
زود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشد
عقل عاشق را به راه حق دلالت می کند
کور اینجا از فضولی دست بینا می کشد
لذت پرواز در یک دم تلافی می کند
هر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشد
سهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربین
در گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشد
گوشه چشمی که از وحشی غزالان دیده است
از سواد شهر صائب را به صحرا می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
کی سر از تیغ شهادت جان روشن می کشد؟
شمع در راه نسیم صبح گردن می کشد
نیست مانع حسن را مستوری از خون ریختن
گل به خون بلبلان در غنچه دامن می کشد
یار را از اوج استغنا فرود آورد عجز
از گریبان مسیح این خار سوزن می کشد
بیدلی ما را گریزان دارد از تیغ اجل
ورنه خار از انتظار برق گردن می کشد
از رفیقان گرانجان تا چها خواهد کشید
رهروی کز سایه خود کوه آهن می کشد
عشق اگر آشفته گردید از دل پرداغ ماست
نور خورشید این پریشانی زروزن می کشد
منعمان را حرص روزی گرچنین خواهد فزود
مور را گر دانه ای باشد به خرمن می کشد
نیست غیر از آه غمخواری دل تنگ مرا
رشته گاهی آستین بر چشم سوزن می کشد
حسن از آیینه های پاک نتواند گذشت
چشم حیران ماه را در دام روزن می کشد
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
شبنم افتاده را بیرون زگلشن می کشد
تا به فکر حسن عالمسوز گل افتاده است
صائب از هر خار ناز نخل ایمن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
تیرگی از مد احسان جان روشن می کشد
رشته میل آتشین در چشم سوزن می کشد
نیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرص
قانع از هر دانه جو، ناز خرمن می کشد
بس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحان
از دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشد
می کند سنگین دلان را نرم آه عجز من
خشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشد
با تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق من
آتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشد
می فتد در اوج عزت طشتش از بام زوال
بر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشد
دیده ای کز سرمه توحید روشن گشته است
از سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشد
زیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشی
از خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۲
از سر پر آرزو دل زردرویی می کشد
عاقل از بالای جاهل زردرویی می کشد
قسمت دنیا ز اهل آخرت شرمندگی است
حق چو شد بی پرده، باطل زردرویی می کشد
در پری بیش است خجلت کاسه دریوزه را
ماه نو چون گشت کامل زردرویی می کشد
آبروی خاکساری از گهر افزونترست
بحر پرگوهر ز ساحل زردرویی می کشد
رنگ در خونم نماند ازبس که کاهیدم زعشق
صید من از تیغ قال زردرویی می کشد
چون چراغ صبح می میرد برای خامشی
بس کز آن رو شمع محفل زردرویی می کشد
شرم همت بین که با بخشیدن سربی دریغ
همچنان از داس، حاصل زردرویی می کشد
می کند پیوند بی نسبت عزیزان را ذلیل
برگ سبز از دست سایل زردرویی می کشد
نیست تا آیینه، هر زشتی بود صائب نکو
از دل آگاه، غافل زردرویی می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
دست چون عیسی زدنیا پاک می باید فشاند
گرد ره در دامن افلاک می باید فشاند
اتصال بحر بر بی دست و پایان مشکل است
در گذار سیل این خاشاک می باید فشاند
عالم انوار را نتوان غبارآلود ساخت
گرد هستی را زدامن پاک می باید فشاند
دور عیش نقطه از پرگار می گردد تمام
خرده جان را بر آن فتراک می باید فشاند
تا به وصل خوشه گوهر رسی در نوبهار
فطره چندی به رنگ تاک می باید فشاند
سرو را هر چند سرکش تر کند آب روان
نقد جان در پای آن بیباک می باید فشاند
گفتگوی عشق با تن پروران بی موقع است
این نمک بر سینه های چاک می باید فشاند
گریه کردن پیش بیدردان ندارد حاصلی
تخم قابل در زمین پاک می باید فشاند
می کند ریزش گوارا آبهای تلخ را
جرعه اول به روی خاک می باید فشاند
هست چون پروانه گر صائب ترا بال و پری
پیش آن رخسار آتشناک می باید فشاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
اهل همت بحر را از خار و خس پل بسته اند
گوشه دامان به دامان توکل بسته اند
در گلستانی که غیرت باغبانی می کند
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
از غبار لشکر خط خال رو گردان شود
خوش دلی این غافلان بر زلف و کاکل بسته اند
فیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغ
بارها از بال بلبل دسته گل بسته اند
بر سفر کردن درین زودی دلیل روشن است
این که از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند
بر نیامد شور صائب از شکرزار سخن
تا زبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند
از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند
بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند
در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند
تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان
سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند
صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند
توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند
چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند
از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند
تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟
این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند
دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند
در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند
سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند
آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند
گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی
رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند
چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند
از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟
خرده جانی که از بهر نثارت داده اند
می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند
طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند
(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)
بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اند
تو گمان داری که از بهر بیانت داده اند
مهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کن
از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند
شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای
رخنه سهلی که از بهر بیانت داده اند
چهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستند
از چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟
پرده پوشیده رویان حقایق را مدر
ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند
طفل را از بیضه عنقا تسلی کرده اند
عافیت در زیر گردون گر نشانت داده اند
گریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شد
آنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اند
تا ببینندت چه می سازی درین عبرت سرا
چند روزی سر برای امتحانت داده اند
شکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسرا
چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند
گر توانی سیر در مصر وجود خویش کرد
جنس یوسف کاروان در کاروانت داده اند
از تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجود
کز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اند
پا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوار
گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند
زیر بال توست دولتها دل خود را مخور
چون هما روزی اگر از استخوانت داده اند
شکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت است
خط آزادی ز تاراج خزانت داده اند
آب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیل
در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند
گر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون روی
جا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟
چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضر
کز فراق دوستان خط امانت داده اند
نیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خام
سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند
چند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیر
از حواس آشکارا و نهانت داده اند
صائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بساز
کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند
پسته ات را خوش نمک از شور محشر کرده اند
کاکلت را پیچ و تاب از زلف سنبل داده اند
شعله ات را صاف از بال سمندر کرده اند
نامه پردازان که از مضمون غیرت آگهند
در حرم هم سعی در خون کبوتر کرده اند
از ضعیفان گوشه چشم مروت وامگیر
فربه انصافان شکار صید لاغر کرده اند
از گناه میکشان خواهد گذشتن کردگار
چون شفیع خویشتن ساقی کوثر کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
گوشه گیرانی که رو در خلوت دل کرده اند
رشته جان را خلاص از مهره گل کرده اند
اهل دنیا در نظر بازی به اسباب جهان
حلقه ای هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
کارافزایان که دنبال تکلف رفته اند
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل کرده اند
بر رخ بی پرده مقصود، کوته دیدگان
پرده ها افزون زدامان وسایل کرده اند
مد احسان می شمارند این گروه تنگ چشم
چین ابرویی اگر در کار سایل کرده اند
از ورق گردانی افلاک فارغ گشته اند
خرده بینانی که سیر نقطه دل کرده اند
دوربینانی که نبض ره به دست آورده اند
خار را از پای خود بیرون به منزل کرده اند
گوشه گیرانی که دل را از هوس نزدوده اند
خلوت خود را زفکر پوچ، محفل کرده اند
از پی روپوش، واصل گشتگان همچون جرس
ناله های خونچکان در پای محمل کرده اند
لنگر تسلیم از دست تو بیرون رفته است
ورنه از موج خطر بسیار ساحل کرده اند
کشتگان عشق اگر دستی برون آورده اند
خونبهای خویش در دامان قاتل کرده اند
در بهار بی خزان حشر، با صدشاخ و برگ
سبز خواهد گشت هر تخمی که در گل کرده اند
چشم می پوشند صائب از تماشای بهشت
رهنوردانی که سیر عالم دل کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
خشم را روشندلان در حلم پنهان کرده اند
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده اند
چشم خود جمعی که از رخسار نیکو بسته اند
پیش یوسف در بغل آیینه پنهان کرده اند
چون صدف آنان کز انجام قناعت آگهند
صلح از دریا به آب چشم نیسان کرده اند
عشقبازان از صفای دیده های پاک بین
خانه آیینه را بر حسن زندان کرده اند
پنجه خونخواهی مرغان ناحق کشته است
آنچه نامش بهله این نازک میانان کرده اند
رخنه در ملک وجود از شوق سربازی کنند
گرلبی صاحبدلان چون پسته خندان کرده اند
درد و داغ عشق در زنجیر دارد روح را
شور مجنون را نظر بند این غزالان کرده اند
کاسه دریوزه شد ناف غزالان ختن
زلف مشکین که را یارب پریشان کرده اند؟
می پرستان فارغند از جستجوی آب خضر
صلح با آب خمار از آب حیوان کرده اند
تا رساند از صدف خود را به تاج خسروی
گوهر شهوار را زان روی غلطان کرده اند
گوهر شهوار گردیده است صائب قطره اش
هر که را در عالم ایجاد حیران کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
دوربینانی که در پرداز دل کوشیده اند
چهره صبح قیامت را همین جا دیده اند
از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند
نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان
گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند
کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها
از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند
بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند
ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند
نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند
می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس
برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
خانه آرایان ز تعمیر درون غافل شدند
اصلشان چون بود از گل، خرج آب و گل شدند
خشک مغزانی که نشکستند خود را چون حباب
چون کف دریا، وبال دامن ساحل شدند
نغمه پردازی کنند از سیلی باد خزان
چون صنوبر سرفرازانی که صاحبدل شدند
جای حیرت نیست اهل عقل اگر مجنون شوند
حیرت از دیوانگان دارم که چون عاقل شدند
سبز شد در دست مردم دانه تسبیحها
بس که در دوران ما از ذکر حق غافل شدند
نیست صائب دولتی بالاتر از خلق نکو
از چنین دولت چرا اهل جهان غافل شدند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
اهل همت جنس خواری را به عزت می خرند
خاک راه را از تهیدستان به قیمت می خرند
از کسادی نیشکر انگشت حسرت می مکد
مردم از کام مگس شهد حلاوت می خرند
آه از این افسردگان، فریاد ازین دلمردگان
شمع کافوری پی گرمی صحبت می خرند
با کباب تر نمک را التیام دیگرست
سینه مجروحان به جان شور قیامت می خرند
ناامید از آبروی جبهه خجلت مباش
کاین متاع ناروا را در قیامت می خرند
حج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیست
هر که مرد اینجا، برای او شهادت می خرند
گوهر سیراب را صائب درین خاک سیاه
گر به نرخ خاک بفروشی، به نفرت می خرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
جام خالی غوطه در خم بی محابا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
هر که قطع راه مطلب در رکاب دل کند
هفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کند
خاک در دستش بود، چون باد، هنگام رحیل
هر که اوقات گرامی صرف آب و گل کند
هر که می داند به سعی این راه را نتوان برید
خواب در هر جا که سنگینی کند منزل کند
از میان حرص هیهات است بگشاید کمر
مور اگر از خوشه چینی خرمنی حاصل کند
از جواب تلخ در میزان همت کمترست
بحر را منعم اگر در دامن سایل کند
آفت سرسبزی از مور و ملخ افزونترست
دانه ما خواب آسایش مگر در گل کند
خودنمایی در میان بحر کردن مشکل است
موج ازان صائب تلاش صحبت ساحل کند