عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانهها آمد به جوش
آسمان عمریست مینای مرا
میزند بر سنگ و میگوید: خموش
بس که گرم آهنگساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش
طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما میبرد
سایه را خورشید باشد عیب پوش
عقل و حس با هم دوات خامه اند
از زبان است آنچه میآید بهگوش
زین محیط از هرزهتازیها چو موج
میبرد خلقی شکست خود به دوش
همچو شمع از سر بریدن زندهایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
در سخنچینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامیهای گوش
خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش
زین قدح خمخانهها آمد به جوش
آسمان عمریست مینای مرا
میزند بر سنگ و میگوید: خموش
بس که گرم آهنگساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش
طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما میبرد
سایه را خورشید باشد عیب پوش
عقل و حس با هم دوات خامه اند
از زبان است آنچه میآید بهگوش
زین محیط از هرزهتازیها چو موج
میبرد خلقی شکست خود به دوش
همچو شمع از سر بریدن زندهایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
در سخنچینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامیهای گوش
خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
آه از این جلوهٔ نقاب فروش
بحر در جیب و ما حباب فروش
تو و صد موج گوهر تمکین
من و یک اشک اضطراب فروش
انفعال است شبنم این باغ
عرقی گل کن و گلاب فروش
چشمی از نقش این و آن بر بند
اعتبار جهان به خواب فروش
دل افسرده سنگ راه وفاست
کاش خون گردد این حجاب فروش
هوش اگر صد قماش پردازد
تو به یک جرعهٔ شراب فروش
آخرکار شعله همواریست
نفسی چند پیچ و تاب فروش
به هوس پایمال نتوان زیست
مخمل ما مباد خواب فروش
باب غم جز دل گداخته نیست
مشتری تشنه است، آب فروش
قدر داغ جگر چه میدانی
رو به دکانچهٔ کباب فروش
سایه پرورد جلوهٔ یاریم
خاک ماگیر و آفتاب فروش
بیدل ایام غازه کاری رفت
ماند بخت سیه خضاب فروش
بحر در جیب و ما حباب فروش
تو و صد موج گوهر تمکین
من و یک اشک اضطراب فروش
انفعال است شبنم این باغ
عرقی گل کن و گلاب فروش
چشمی از نقش این و آن بر بند
اعتبار جهان به خواب فروش
دل افسرده سنگ راه وفاست
کاش خون گردد این حجاب فروش
هوش اگر صد قماش پردازد
تو به یک جرعهٔ شراب فروش
آخرکار شعله همواریست
نفسی چند پیچ و تاب فروش
به هوس پایمال نتوان زیست
مخمل ما مباد خواب فروش
باب غم جز دل گداخته نیست
مشتری تشنه است، آب فروش
قدر داغ جگر چه میدانی
رو به دکانچهٔ کباب فروش
سایه پرورد جلوهٔ یاریم
خاک ماگیر و آفتاب فروش
بیدل ایام غازه کاری رفت
ماند بخت سیه خضاب فروش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
ای ز لعلت سخن گلاب فروش
نگه از نرگست شراب فروش
تیغ ناز تو موجها دارد
از سر بیدلان حباب فروش
زبن دو نیرنگ قطع نتوان کرد
جلوهگر باش یا نقاب فروش
ذرهای مهر بینشان خودی
هرکجا باشی آفتاب فروش
زاهدا کار عشق بیسببی است
تو دعاهای مستجاب فروش
فرصت اینجا ترانهٔ عنقاست
گر توقف کنی شتاب فروش
میروی چشم بسته زین بازار
جنسهای نگه به خواب فروش
نقش هر ذرهای که میبینی
آفتابی است انتخاب فروش
زندگانی قماش راحت نیست
تا نفس داری اضطراب فروش
برق تازان ز خود برون رفتند
حیرت ما همان رکاب فروش
حرف بیموقع از حیا دور است
آبم از پیری شباب فروش
ای شعورت خیالباف جنون
این کتانها به ماهتاب فروش
همه سقای آبروی خودند
یک دو گوهر تو نیز آب فروش
بیدل اینجا کجاست دام و چه صید
دلکمندیست پیچ و تاب فروش
نگه از نرگست شراب فروش
تیغ ناز تو موجها دارد
از سر بیدلان حباب فروش
زبن دو نیرنگ قطع نتوان کرد
جلوهگر باش یا نقاب فروش
ذرهای مهر بینشان خودی
هرکجا باشی آفتاب فروش
زاهدا کار عشق بیسببی است
تو دعاهای مستجاب فروش
فرصت اینجا ترانهٔ عنقاست
گر توقف کنی شتاب فروش
میروی چشم بسته زین بازار
جنسهای نگه به خواب فروش
نقش هر ذرهای که میبینی
آفتابی است انتخاب فروش
زندگانی قماش راحت نیست
تا نفس داری اضطراب فروش
برق تازان ز خود برون رفتند
حیرت ما همان رکاب فروش
حرف بیموقع از حیا دور است
آبم از پیری شباب فروش
ای شعورت خیالباف جنون
این کتانها به ماهتاب فروش
همه سقای آبروی خودند
یک دو گوهر تو نیز آب فروش
بیدل اینجا کجاست دام و چه صید
دلکمندیست پیچ و تاب فروش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس کاهش
به چندین کوچه افکندهست سعی نام در چاهش
خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت مینازد
ز ماتم کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش
اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند
گریبان دامن آراید به طوف دست کوتاهش
ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی
که محشر چشم میپوشد به مژگان پر کاهش
چو آن گل کز سر و دستار مستی بر زمین افتد
به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش
عنانگیر غبار سینه چاکان نیستگردون هم
سحر هر سو خرامد کوچهها پیداست در راهش
سراپای گهر موج است اگر آغوش بگشاید
گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش
هلال آیینهدار است ای ز سامان طلب غافل
که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمیباشد
پریشان کرد عالم را زمین آسمان خواهش
چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی
که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش
زبان درکام دزدد هرکه درس عشق میخواند
برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش
گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل
بس است الله الله از منالله و الیاللهش
به چندین کوچه افکندهست سعی نام در چاهش
خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت مینازد
ز ماتم کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش
اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند
گریبان دامن آراید به طوف دست کوتاهش
ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی
که محشر چشم میپوشد به مژگان پر کاهش
چو آن گل کز سر و دستار مستی بر زمین افتد
به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش
عنانگیر غبار سینه چاکان نیستگردون هم
سحر هر سو خرامد کوچهها پیداست در راهش
سراپای گهر موج است اگر آغوش بگشاید
گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش
هلال آیینهدار است ای ز سامان طلب غافل
که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمیباشد
پریشان کرد عالم را زمین آسمان خواهش
چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی
که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش
زبان درکام دزدد هرکه درس عشق میخواند
برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش
گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل
بس است الله الله از منالله و الیاللهش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
پری تا فال شوخی زد عرقکردند مینایش
دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم
که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
پری تا فال شوخی زد عرقکردند مینایش
دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم
که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش
تا چشم به خونکه سیهکرده حنایش
عمریستکه عشاق به آنسوی قیامت
رفتند به برگشتن مژگان رسایش
چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم
جز در نفس سوخته تغییر هوایش
سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان
سازیستکه در سودن دست است صدایش
از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم
این قافله را برد ز ره بانگ درایش
خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب
هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش
از پردهٔ اینخاکهمیننوحهبلند است
کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش
ما را چه خیال است بر این مائده سیری
چشمی نگشودیم به کشکول گدایش
تا حشر چو افلاک محالست برآییم
با قد خم از معذرت زلف دوتایش
با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست
از ما به سوی او برسانید دعایش
جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا
چشمی که گشودیم جبین شد ز حیایش
هیهاتکه در انجمن عبرت تحقیق
بر روی کسی باز نشد بند قبایش
راهی اگر از چاک گریبان بگشایید
با دل خبری هست بپرسید سرایش
یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است
بر بیدل ما رحم نمایید برایش
تا چشم به خونکه سیهکرده حنایش
عمریستکه عشاق به آنسوی قیامت
رفتند به برگشتن مژگان رسایش
چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم
جز در نفس سوخته تغییر هوایش
سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان
سازیستکه در سودن دست است صدایش
از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم
این قافله را برد ز ره بانگ درایش
خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب
هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش
از پردهٔ اینخاکهمیننوحهبلند است
کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش
ما را چه خیال است بر این مائده سیری
چشمی نگشودیم به کشکول گدایش
تا حشر چو افلاک محالست برآییم
با قد خم از معذرت زلف دوتایش
با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست
از ما به سوی او برسانید دعایش
جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا
چشمی که گشودیم جبین شد ز حیایش
هیهاتکه در انجمن عبرت تحقیق
بر روی کسی باز نشد بند قبایش
راهی اگر از چاک گریبان بگشایید
با دل خبری هست بپرسید سرایش
یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است
بر بیدل ما رحم نمایید برایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش
محیطعشقبرمحرومیآنقطرهمیگرید
که دهر از تنگ چشمی در صدف وامیکند جایش
درین گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان
که عنقا هم غم بیآشیانیکرد عنقایش
اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی
توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش
حضور آفتاب از سایهگرد عجز میچیند
زپستی تا برون آیی نگاهیکن به بالایش
فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را
نیابی جز شرر سنگیکه بشکافی معمایش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد
نمودم قطرهواری موج سر دادم به دریایش
زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن
که در خون میتپد نظاره از رنگ تماشایش
به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را
به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش
ترحمکن برآن بیدلکه از افسون نومیدی
به مطلب میفشاند دست و برخود میرسد پایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش
محیطعشقبرمحرومیآنقطرهمیگرید
که دهر از تنگ چشمی در صدف وامیکند جایش
درین گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان
که عنقا هم غم بیآشیانیکرد عنقایش
اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی
توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش
حضور آفتاب از سایهگرد عجز میچیند
زپستی تا برون آیی نگاهیکن به بالایش
فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را
نیابی جز شرر سنگیکه بشکافی معمایش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد
نمودم قطرهواری موج سر دادم به دریایش
زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن
که در خون میتپد نظاره از رنگ تماشایش
به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را
به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش
ترحمکن برآن بیدلکه از افسون نومیدی
به مطلب میفشاند دست و برخود میرسد پایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
تپد آینه بسکه در آرزویش
ز جوهر نفس میزند مو به مویش
تبسم، تکلم، تغافل، ترحم
نمیزیبد الا به روی نکویش
به جنت که میبندد احرام تسکین؟
فشاندند بر زخم ما خاک کویش
نهال خیالم که در چشم بینش
به صد ریشه یک مو نبالد نمویش
نگه سوخت در دیدهٔ انتظارم
خرامت مگر آبی آرد به جویش
ز بس محو آن لعل گردید گوهر
عرق هم چکیدن ندارد ز رویش
طراوت درین خاکدان نیست ممکن
گر آبیست دارد تیمم وضویش
لب از هرزه سنجی است مقراض هستی
سر شمع هم در سر گفتگویش
چو نی هر کرا حرف بر لب گره شد
تأمل شکر کرد وقف گلویش
اگر انتقام از فلک میستانی
مکن جز به چشم ترم روبرویش
خوشا انتقامی که از عجز طاقت
شوی خاک و ریزی به چشم عدویش
چوآتش سیاه است رنگ لباسش
به صابون خاکستر خود بشویش
جهان از وفا رنگ گردی ندارد
جگر خون کن کس مباد آرزویش
برون از خودت گر همه اوست بیدل
مبینش، مدانش، مخوانش، مجویش
ز جوهر نفس میزند مو به مویش
تبسم، تکلم، تغافل، ترحم
نمیزیبد الا به روی نکویش
به جنت که میبندد احرام تسکین؟
فشاندند بر زخم ما خاک کویش
نهال خیالم که در چشم بینش
به صد ریشه یک مو نبالد نمویش
نگه سوخت در دیدهٔ انتظارم
خرامت مگر آبی آرد به جویش
ز بس محو آن لعل گردید گوهر
عرق هم چکیدن ندارد ز رویش
طراوت درین خاکدان نیست ممکن
گر آبیست دارد تیمم وضویش
لب از هرزه سنجی است مقراض هستی
سر شمع هم در سر گفتگویش
چو نی هر کرا حرف بر لب گره شد
تأمل شکر کرد وقف گلویش
اگر انتقام از فلک میستانی
مکن جز به چشم ترم روبرویش
خوشا انتقامی که از عجز طاقت
شوی خاک و ریزی به چشم عدویش
چوآتش سیاه است رنگ لباسش
به صابون خاکستر خود بشویش
جهان از وفا رنگ گردی ندارد
جگر خون کن کس مباد آرزویش
برون از خودت گر همه اوست بیدل
مبینش، مدانش، مخوانش، مجویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند
خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست بهکیفیت عالی نرسد
کس چو گل، آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوستکه چشمش مرساد
خواجه و حسرت مال و غمگاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص
عالمی آینه کردهست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود مییابی
همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پاگشت،گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوختهجانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود میریزد
بی شکستن ندهد هیچ صدف گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل میآرد
نی به صد عقده فشردهست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند
خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست بهکیفیت عالی نرسد
کس چو گل، آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوستکه چشمش مرساد
خواجه و حسرت مال و غمگاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص
عالمی آینه کردهست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود مییابی
همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پاگشت،گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوختهجانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود میریزد
بی شکستن ندهد هیچ صدف گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل میآرد
نی به صد عقده فشردهست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
ایگل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خسّت چمنی را به رُخت زندانکرد
بهکه چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست
عبرتی گیر ز کیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت درگره باد فناست
غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی میشمریم
شمع هر چشم زدن میگذرد از سر خویش
خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست که شیرازه کند دفتر خویش
پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش
سینهچاکان به هم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش
خودشناسیست تلافیگر پرواز دلت
نیست بر آینهها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه در دیده شکست آینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است
به فسون مژه تغییر مده بستر خویش
بی تو غواصی دربای ندامت داربم
غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش
مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش
کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد
تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
ایگل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خسّت چمنی را به رُخت زندانکرد
بهکه چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست
عبرتی گیر ز کیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت درگره باد فناست
غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی میشمریم
شمع هر چشم زدن میگذرد از سر خویش
خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست که شیرازه کند دفتر خویش
پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش
سینهچاکان به هم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش
خودشناسیست تلافیگر پرواز دلت
نیست بر آینهها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه در دیده شکست آینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است
به فسون مژه تغییر مده بستر خویش
بی تو غواصی دربای ندامت داربم
غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش
مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش
کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد
تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش
یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی
از خویش رفتهایم به توفان ناز خویش
بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق
عالم گلیست از چمن بینیاز خویش
این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست
بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش
در عالمی که انجمن کوری و کری است
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش
هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است
ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش
این بیستون قلمرو برق جمال کیست
هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش
بر آرزوی خلق در خلد واگذار
ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش
بیپردگی نقاب بهار تعینیم
گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش
از دور باش عالم نامحرمی مپرس
خلقی زدهست حلقه به درهای باز خویش
بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است
ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش
یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی
از خویش رفتهایم به توفان ناز خویش
بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق
عالم گلیست از چمن بینیاز خویش
این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست
بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش
در عالمی که انجمن کوری و کری است
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش
هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است
ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش
این بیستون قلمرو برق جمال کیست
هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش
بر آرزوی خلق در خلد واگذار
ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش
بیپردگی نقاب بهار تعینیم
گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش
از دور باش عالم نامحرمی مپرس
خلقی زدهست حلقه به درهای باز خویش
بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است
ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
عمرها شد بینصیب راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کردهام
همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمیخواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان میکند
عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
میپرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
میگشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس میبیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا میکنم
میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است
نیست بیسیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت
همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کردهام
همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمیخواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان میکند
عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
میپرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
میگشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس میبیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا میکنم
میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است
نیست بیسیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت
همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش
توان شنید صدای ز دام جستن خویش
مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست
بده غبار دو عالم به باد جستن خویش
خموش گشتم و سیر بهار دل کردم
در بهشت گشودم چو لب ز بستن خویش
به رنگ شمع در این انجمن جهانی را
به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست
به آب حیرت آیینه هست شستن خویش
چه ممکن است تسلی به غیر قطع نفس
ز ناله نیست رها تار بی گسستن خویش
ز دود تنگ فضای سپند این محفل
به دوش ناله گرفتهست بار جستن خویش
در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست
مگر چو موج ببندید برشکستن خویش
چو گل نه صبح کمینیم و نی بهار پرست
شکفتهایم ز پهلوی سینه خستن خویش
کمند صید حواس است گوشهگیری ها
نشستهایم چو مضمون به فکر بستن خویش
شکنج دام بود مفت عافیت بیدل
چو بوی گل نکنی آرزوی رستن خویش
توان شنید صدای ز دام جستن خویش
مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست
بده غبار دو عالم به باد جستن خویش
خموش گشتم و سیر بهار دل کردم
در بهشت گشودم چو لب ز بستن خویش
به رنگ شمع در این انجمن جهانی را
به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست
به آب حیرت آیینه هست شستن خویش
چه ممکن است تسلی به غیر قطع نفس
ز ناله نیست رها تار بی گسستن خویش
ز دود تنگ فضای سپند این محفل
به دوش ناله گرفتهست بار جستن خویش
در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست
مگر چو موج ببندید برشکستن خویش
چو گل نه صبح کمینیم و نی بهار پرست
شکفتهایم ز پهلوی سینه خستن خویش
کمند صید حواس است گوشهگیری ها
نشستهایم چو مضمون به فکر بستن خویش
شکنج دام بود مفت عافیت بیدل
چو بوی گل نکنی آرزوی رستن خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت
تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم
قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست
گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است
باید ای یاران سر افکندن ز گردنهای خویش
تا بر آید از فشار تنگی این انجمن
هرکه هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آیینه روشن کرد اما پینبرد
فطرت بینور ما بر معنی پیدای خویش
رفتهایم از خویش و حسرتها فراهم کردهایم
عالم طول امل جمع است در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است
وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچهات آخرگریبان میدرد
این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب، معشوق از استغنای خویش
بیدل از افسانهات عمریست گوشم پر شدهست
یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت
تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم
قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست
گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است
باید ای یاران سر افکندن ز گردنهای خویش
تا بر آید از فشار تنگی این انجمن
هرکه هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آیینه روشن کرد اما پینبرد
فطرت بینور ما بر معنی پیدای خویش
رفتهایم از خویش و حسرتها فراهم کردهایم
عالم طول امل جمع است در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است
وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچهات آخرگریبان میدرد
این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب، معشوق از استغنای خویش
بیدل از افسانهات عمریست گوشم پر شدهست
یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
مباد دامن کس گیرم از فسون غرض
کف امید حنا بستهام به خون غرض
توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست
منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض
فضای شش جهتم پایمال استغناست
هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض
زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب
پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض
حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست
حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض
دل از امید بپرداز جهل مفت غناست
جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض
نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور
شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض
سراغ انجمن کبریا ز دل جستم
تپید و گفت: همین یکقدم برون غرض
به رویکس مژه از شرم بر نداشتهایم
مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض
کف امید حنا بستهام به خون غرض
توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست
منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض
فضای شش جهتم پایمال استغناست
هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض
زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب
پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض
حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست
حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض
دل از امید بپرداز جهل مفت غناست
جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض
نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور
شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض
سراغ انجمن کبریا ز دل جستم
تپید و گفت: همین یکقدم برون غرض
به رویکس مژه از شرم بر نداشتهایم
مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است
رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند
توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار
مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب
خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز
میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن
تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است
افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار
فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی
بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود
لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت
یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست
گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است
رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند
توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار
مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب
خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز
میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن
تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است
افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار
فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی
بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود
لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت
یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست
گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
نبود نقطهای از علم این کتاب غلط
شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط
فریب زندگی از شوخی نفس نخوری
که تیغ را نکند کس به موج آب غلط
شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید
ز رنگ باخته کردی به ماهتاب غلط
رموز وضع جهان را کسی چه دریابد
که خلق کور سوادست و این کتاب غلط
رجوع اصل خطا میبرد ز طینت فرع
گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط
جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت
که راه خانهٔ خود کرد آفتاب غلط
نداشت آینهای موج آب غیر محیط
به جلوه خوردم از اندیشهٔ نقاب غلط
برون دایره مرکز چه آبرو دارد
نبست عشق سرم را به آن رکاب غلط
به فرق حاصل این دشت خاک میبایست
عرق ز آینهٔ سعی ریخت آب غلط
به خواب دیدمت امشب که در کنار منی
اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط
ز قطره، قطره عیان دید و از محیط، محیط
نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط
شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط
فریب زندگی از شوخی نفس نخوری
که تیغ را نکند کس به موج آب غلط
شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید
ز رنگ باخته کردی به ماهتاب غلط
رموز وضع جهان را کسی چه دریابد
که خلق کور سوادست و این کتاب غلط
رجوع اصل خطا میبرد ز طینت فرع
گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط
جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت
که راه خانهٔ خود کرد آفتاب غلط
نداشت آینهای موج آب غیر محیط
به جلوه خوردم از اندیشهٔ نقاب غلط
برون دایره مرکز چه آبرو دارد
نبست عشق سرم را به آن رکاب غلط
به فرق حاصل این دشت خاک میبایست
عرق ز آینهٔ سعی ریخت آب غلط
به خواب دیدمت امشب که در کنار منی
اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط
ز قطره، قطره عیان دید و از محیط، محیط
نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافتکس
بهکجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری
تو بر آب میفکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره میرسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نیام آنقدر که دویی کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیدهام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافتکس
بهکجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری
تو بر آب میفکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره میرسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نیام آنقدر که دویی کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیدهام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
بر جنون نتوان شد از عقل ادبپرور محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است
از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی مینشاند چرخ دون
با همه روشندلی درد است گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس
موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس
از هجوم موج بر خود میکشد لشکر محیط
عالمی را میکشی زیر نگین اعتبار
گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر
صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست
ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بیندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس
موج تا باقیست دستی میزند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نیام
کشتی ما چون صدفگیرد به سرکمتر محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است
از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی مینشاند چرخ دون
با همه روشندلی درد است گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس
موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس
از هجوم موج بر خود میکشد لشکر محیط
عالمی را میکشی زیر نگین اعتبار
گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر
صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست
ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بیندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس
موج تا باقیست دستی میزند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نیام
کشتی ما چون صدفگیرد به سرکمتر محیط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۱
گشتم از بیدست و پاییها به خشک و تر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی میکنند
موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی میزند
میکند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار
رفته رفته میخزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست
میکند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش، وحشت بیشتر
میگشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست
خار و خس را همچو گل جا میهد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست
آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینهای فهمیده است
در طلسم گوهر من نیست بیلنگر محیط
محرم او کیست، گرد خویش میگردیده باش
حلقهای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست
بیدل از چشم تر خود میکشد ساغر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی میکنند
موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی میزند
میکند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار
رفته رفته میخزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست
میکند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش، وحشت بیشتر
میگشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست
خار و خس را همچو گل جا میهد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست
آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینهای فهمیده است
در طلسم گوهر من نیست بیلنگر محیط
محرم او کیست، گرد خویش میگردیده باش
حلقهای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست
بیدل از چشم تر خود میکشد ساغر محیط