عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
به پیری الفت حرص و هوس شد آینهٔ ما
بهار رفتکه این خار و خس شد آینهٔ ما
به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین
همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما
به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین
چنینکه تاختکه نعل فرس شد آینهٔ ما؟
فغانکه بوی حضوری نبردکوشش فطرت
چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آینهٔ ما
بهکام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت
ز ناتمامی صیقل قفس شد آینهٔ ما
گذشت محمل نازکه از سواد تحیر؟
کهعمرهاست شکست جرس شد آینهٔ ما
به فهم رازتوبیدل چه ممکن اسث رسیدن
همین بس استکه تمثالرس شد آینهٔ ما
بهار رفتکه این خار و خس شد آینهٔ ما
به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین
همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما
به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین
چنینکه تاختکه نعل فرس شد آینهٔ ما؟
فغانکه بوی حضوری نبردکوشش فطرت
چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آینهٔ ما
بهکام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت
ز ناتمامی صیقل قفس شد آینهٔ ما
گذشت محمل نازکه از سواد تحیر؟
کهعمرهاست شکست جرس شد آینهٔ ما
به فهم رازتوبیدل چه ممکن اسث رسیدن
همین بس استکه تمثالرس شد آینهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا
بر عرش میتوان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بیمیکشیمحالاست
دزدیدهام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنونکرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا میرسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعهکم نیست روز سیاه مینا
با این درشتخویان بیچاره دل چه سازد
عمریست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهمگرحرفو صوتداریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام استکلفت
چشم تری نشستهشت بر قاهقاه مینا
شرمخمار مستی خونگشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکنکلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابیست درکارگاه مینا
بر عرش میتوان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بیمیکشیمحالاست
دزدیدهام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنونکرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا میرسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعهکم نیست روز سیاه مینا
با این درشتخویان بیچاره دل چه سازد
عمریست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهمگرحرفو صوتداریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام استکلفت
چشم تری نشستهشت بر قاهقاه مینا
شرمخمار مستی خونگشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکنکلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابیست درکارگاه مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرمکم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیدهام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
همان خمیازهٔ خشکیست بیاطفال، مکتبها
بس است از دود دل، جوهرفروش آیینهٔ داغم
به غیر از شام مژگانی ندارد چشمکوکبها
به خاموشی توان شد ایمن از ایذایکجبحثان
نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها
به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها
چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی
که از یک نعرهوارش میتپد آغوش قالبها
عمارت غیر چین دامن صحرا نمیباشد
ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها
زبان درکام پیچیدم، وداع گفتگوکردم
سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها
بهار بینشان عالم نومیدیام بیدل
سرغم میتونکرد از شکست رنگ مطلبها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرمکم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیدهام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
همان خمیازهٔ خشکیست بیاطفال، مکتبها
بس است از دود دل، جوهرفروش آیینهٔ داغم
به غیر از شام مژگانی ندارد چشمکوکبها
به خاموشی توان شد ایمن از ایذایکجبحثان
نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها
به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها
چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی
که از یک نعرهوارش میتپد آغوش قالبها
عمارت غیر چین دامن صحرا نمیباشد
ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها
زبان درکام پیچیدم، وداع گفتگوکردم
سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها
بهار بینشان عالم نومیدیام بیدل
سرغم میتونکرد از شکست رنگ مطلبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بسکن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
از پا نشیند ایکاش محملکش هوسها
زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها
بازار ظلمگرم است از پهلوی ضعیفان
آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها
در طبع خود سرجاه سعیگزند خلق است
دیوانهاند سگها ازکندن مرسها
ای مزرعی استکانجا دهقان صنع پوشید
خونهای زخم گندم در پردة عدسها
از حرص منفعل شد خوانگستر قناعت
برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها
درعرصهگاه تسلیم از یکدگرگذشتهست
مانند موجگوهر جولان پیش و پسها
افغان به سرمه خوابیدکس مدعا نفهمید
آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها
چونناله زیننیستانرستن چهاحتمالاست
خط میکشیم عمریست برمسطرقفسها
مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم
تا دامن وگریبانکم بود دسترسها
بیدل به مشق اوهام دل را سیاهکردیم
تاکی طرف برآید آیینه با نفسها
زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها
بازار ظلمگرم است از پهلوی ضعیفان
آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها
در طبع خود سرجاه سعیگزند خلق است
دیوانهاند سگها ازکندن مرسها
ای مزرعی استکانجا دهقان صنع پوشید
خونهای زخم گندم در پردة عدسها
از حرص منفعل شد خوانگستر قناعت
برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها
درعرصهگاه تسلیم از یکدگرگذشتهست
مانند موجگوهر جولان پیش و پسها
افغان به سرمه خوابیدکس مدعا نفهمید
آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها
چونناله زیننیستانرستن چهاحتمالاست
خط میکشیم عمریست برمسطرقفسها
مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم
تا دامن وگریبانکم بود دسترسها
بیدل به مشق اوهام دل را سیاهکردیم
تاکی طرف برآید آیینه با نفسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بر قماش پوچ هستی تا بهکی وسواسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
بیدماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان، از شانه پاس ریش باید داشتن!
داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبیست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها
بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خواجهممکن نیستضبط عمرو حفظمالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی میکند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست
رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود
شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه
سعی مهدی برنمیآید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها
حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی میکند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست
رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود
شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه
سعی مهدی برنمیآید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها
حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیمکیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظمگهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بسکه جنون انگیخت بیربطی موزونها
در خلق ادبورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامانکرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چهکند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بینفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح بهگردون رفتجوشکف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباباینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چهمیگویی، ازحسن چهمیپرسی
مجنون همه لیلیگیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیمکیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظمگهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بسکه جنون انگیخت بیربطی موزونها
در خلق ادبورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامانکرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چهکند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بینفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح بهگردون رفتجوشکف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباباینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چهمیگویی، ازحسن چهمیپرسی
مجنون همه لیلیگیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحهسازیها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها
درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد
خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها
درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد
خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
تا چند به هر عیب و هنر طعنهزنیها
سلاخ نهای، شرمی ازبن پوستکنیها
چونسبحه درفنمعبدعبرت چهجنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها
چندانکه دمدنخل، سرریشه بهخاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها
ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنیها
الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها
صیت نگهت یاد خم زلف ندارد
ترکان خطایی چه کماند از ختنیها
جانکند عقیق از هوس لعل تولیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنیها
بیپردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهنگل بدنیها
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها
جز خرده چهگیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها
سلاخ نهای، شرمی ازبن پوستکنیها
چونسبحه درفنمعبدعبرت چهجنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها
چندانکه دمدنخل، سرریشه بهخاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها
ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنیها
الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها
صیت نگهت یاد خم زلف ندارد
ترکان خطایی چه کماند از ختنیها
جانکند عقیق از هوس لعل تولیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنیها
بیپردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهنگل بدنیها
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها
جز خرده چهگیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب
دستی بلند میکند اما به زیرآب
طبعکرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمیست ستم خشکی سحاب
این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلیکه زچشمم نبرد آب
دل آنقدرگریستکه غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک اینکباب
افسانهسازی شرر و برق تا بهکی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب
یاران عبث به وهم تعلق فسردهاند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب
صبح از نفسدو مصرعبرجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب
خواهی نفس خیالکن و خواهگرد وهم
چیزی نمودهایم در آیینهٔ حباب
محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آبکرد وزما رفعکن حجاب
معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینهها سراب
در بزم عشق، علم چه و معرفتکدام
تا عقل گفتهایم جنون میدرد نقاب
در عالمیکه یاد تو با ما مقابل است
آیینه میکشد به رخ سایه آفتاب
بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بیچشم یک جهان مژه تهمتپرست خواب
دستی بلند میکند اما به زیرآب
طبعکرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمیست ستم خشکی سحاب
این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلیکه زچشمم نبرد آب
دل آنقدرگریستکه غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک اینکباب
افسانهسازی شرر و برق تا بهکی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب
یاران عبث به وهم تعلق فسردهاند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب
صبح از نفسدو مصرعبرجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب
خواهی نفس خیالکن و خواهگرد وهم
چیزی نمودهایم در آیینهٔ حباب
محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آبکرد وزما رفعکن حجاب
معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینهها سراب
در بزم عشق، علم چه و معرفتکدام
تا عقل گفتهایم جنون میدرد نقاب
در عالمیکه یاد تو با ما مقابل است
آیینه میکشد به رخ سایه آفتاب
بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بیچشم یک جهان مژه تهمتپرست خواب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
چو من زکسوت هستی ترآمدهست حباب
به قدر پیرهن از خود برآمدهست حباب
جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرقفروش سر و افسر آمدهست حباب
هزار جا گره اعتبار شق کردیم
به خشم ما همه دمگوهرآمدهست حباب
کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد
سوارکشتی بیلنگر آمدهست حباب
به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش
به روی آب تنک کمتر آمدهست حباب
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز
ز آبگینه هم آخر برآمدهست حباب
به فرصتیکه نداری امید مهلت چیست
درون بیضه برون پر برآمدهست حباب
ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس
نفسگرفته برون در آمدهست حباب
طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم
که جام برکف وگل بر سر آمدهست حباب
مکن ز خوانکرم شکوه،گر نصیبت نیست
که در محیط نگون ساغر آمدهست حباب
ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زدهایم
به هستی از عدم دیگر آمدهست حباب
نفس متاعی بیدل در چه لاف زند
به فربهی منگر لاغر آمدهست حباب
به قدر پیرهن از خود برآمدهست حباب
جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرقفروش سر و افسر آمدهست حباب
هزار جا گره اعتبار شق کردیم
به خشم ما همه دمگوهرآمدهست حباب
کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد
سوارکشتی بیلنگر آمدهست حباب
به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش
به روی آب تنک کمتر آمدهست حباب
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز
ز آبگینه هم آخر برآمدهست حباب
به فرصتیکه نداری امید مهلت چیست
درون بیضه برون پر برآمدهست حباب
ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس
نفسگرفته برون در آمدهست حباب
طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم
که جام برکف وگل بر سر آمدهست حباب
مکن ز خوانکرم شکوه،گر نصیبت نیست
که در محیط نگون ساغر آمدهست حباب
ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زدهایم
به هستی از عدم دیگر آمدهست حباب
نفس متاعی بیدل در چه لاف زند
به فربهی منگر لاغر آمدهست حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
طرب در این باغ میخرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافلکه نیگرفتهست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاکاند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرتآزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بیلجام بر لب
بهخودفروشیست عزتو شانبهحرف و صوتاست فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاهکلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بیبقایت
گذشتهگیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع میشمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیدهای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم دندان نمیرسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینهچاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و الله الله، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسمگل ز ساعد چین در آستینت
قلمکشیدم به موجگوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایلمن وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و شام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافلکه نیگرفتهست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاکاند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرتآزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بیلجام بر لب
بهخودفروشیست عزتو شانبهحرف و صوتاست فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاهکلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بیبقایت
گذشتهگیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع میشمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیدهای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم دندان نمیرسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینهچاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و الله الله، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسمگل ز ساعد چین در آستینت
قلمکشیدم به موجگوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایلمن وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و شام بر لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
تیرهبختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمهٔ لاف جهانگلکردن دود شب است
احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگمکردهایم از عرض مطلب، مطلب است
تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است
منکیام تا در طلب چون موج بربندمکمر
یک نفس جانیکه دارم چون حبابم برلب است
رنج مهمیزی نمیخواهد سبک جولانیام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است
امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است
کینهاندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است
بینیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است
طاعت مستان نمیگنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است
موج این دریا تکلفپرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است
دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است
همچو عکس آیینهزار دهر را سرمایهام
رفتن رنگم تهیگردیدن صد قالب است
نالهام بیدل به قدر دود دل پر میزند
نبضرا گر اضطرابی هست درخوردتباست
سرمهٔ لاف جهانگلکردن دود شب است
احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگمکردهایم از عرض مطلب، مطلب است
تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است
منکیام تا در طلب چون موج بربندمکمر
یک نفس جانیکه دارم چون حبابم برلب است
رنج مهمیزی نمیخواهد سبک جولانیام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است
امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است
کینهاندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است
بینیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است
طاعت مستان نمیگنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است
موج این دریا تکلفپرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است
دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است
همچو عکس آیینهزار دهر را سرمایهام
رفتن رنگم تهیگردیدن صد قالب است
نالهام بیدل به قدر دود دل پر میزند
نبضرا گر اضطرابی هست درخوردتباست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست
شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم
بیعصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست
میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست
تا به قصرکبریا چندین فلک طیکردنست
نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی
کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست
بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر
از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست
پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی ست
نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست
ما و من از صافطبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانی میکشیم
ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد
از تلاش گربادی چند صحرا برنخاست
بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست
آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم
بیعصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست
میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست
تا به قصرکبریا چندین فلک طیکردنست
نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی
کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست
بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر
از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست
پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی ست
نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست
ما و من از صافطبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانی میکشیم
ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد
از تلاش گربادی چند صحرا برنخاست
بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست
آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است
کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است
در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست
رگ خوابیکه به چشم تو نمودند خس است
اگر این است سرانجام تلاش من و ما
عشق هم درتپشآباد دو روزت هوس است
خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال
مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است
طبعت آن نیستکز افلاس شکایت نکند
ساغر باده زمانیکه تهی شد جرس است
کوتهیکرد ز بس جامهام از عریانی
آستین هم بهکفم دامن بیدسترس است
بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک
طورافتادگی نقش قدم، پیش و پس است
وضع مرغانگرفتار خوشم میآید
ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است
بر در دل ز ادب سجدهکن آواز مده
صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است
ترک هستیست درین باغ طراوت بیدل
شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است
کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است
در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست
رگ خوابیکه به چشم تو نمودند خس است
اگر این است سرانجام تلاش من و ما
عشق هم درتپشآباد دو روزت هوس است
خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال
مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است
طبعت آن نیستکز افلاس شکایت نکند
ساغر باده زمانیکه تهی شد جرس است
کوتهیکرد ز بس جامهام از عریانی
آستین هم بهکفم دامن بیدسترس است
بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک
طورافتادگی نقش قدم، پیش و پس است
وضع مرغانگرفتار خوشم میآید
ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است
بر در دل ز ادب سجدهکن آواز مده
صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است
ترک هستیست درین باغ طراوت بیدل
شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
عشرت موهوم هستیکلفت دنیا بس است
رنگ اینگلزار خونگردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی که ما داربم هرجا میرسد
فرش مخملگر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمیخواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدیگوشه میباید گرفت
عبرت احوال گوهر شورش دریا بس است
میشود زرپن بساط شب، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسنبیپرواست، اینجا قاصدیدرکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنیست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستانگر نباشدگو مباش
نینواز مجلس میگردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل میشود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
رنگ اینگلزار خونگردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی که ما داربم هرجا میرسد
فرش مخملگر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمیخواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدیگوشه میباید گرفت
عبرت احوال گوهر شورش دریا بس است
میشود زرپن بساط شب، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسنبیپرواست، اینجا قاصدیدرکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنیست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستانگر نباشدگو مباش
نینواز مجلس میگردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل میشود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است