عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
سخنی نیست...
به اِولین و ثمین باغچهبان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهیی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به رهاش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
□
پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کجاندیشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خستهست.
□
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا
جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد
به رهاش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
۲۷ آذرِ ۱۳۳۹
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهیی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به رهاش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
□
پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کجاندیشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خستهست.
□
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا
جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد
به رهاش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
۲۷ آذرِ ۱۳۳۹
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
رهگذران
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش میآمدند
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : آیدا در آینه
آغاز
بیگاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
چنین زاده شدم در بیشهی جانوران و سنگ،
و قلبام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
□
گهوارهی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بیپرنده و بیبهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بیآنکه با نخستین قدمهای ناآزمودهی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
□
دوردست
امیدی نمیآموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
□
دوردست امیدی نمیآموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بیکرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان میشد.
فروردینِ ۱۳۴۰
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
چنین زاده شدم در بیشهی جانوران و سنگ،
و قلبام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
□
گهوارهی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بیپرنده و بیبهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بیآنکه با نخستین قدمهای ناآزمودهی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
□
دوردست
امیدی نمیآموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
□
دوردست امیدی نمیآموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بیکرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان میشد.
فروردینِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : آیدا در آینه
شبانه
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
□
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
□
میانِ آفتابهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
شهریور ۱۳۴۱
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
□
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
□
میانِ آفتابهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
شهریور ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
من و تو...
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
تکرار
جنگلِ آینهها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
جاده، آن سویِ پُل
مرا دیگر انگیزهی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیمشبان نعرهکشان از دِهِ ما میگذرد
آسمانِ مرا کوچک نمیکند
و جادهیی که از گُردهی پُل میگذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای دیگر نمیبرد.
آدمها و بویناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخیست در کتابی
که من آن را
لغتبهلغت
از بَر کردهام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پُلِ دِه
که به خمیازهی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانیهای جُستجو را
در شیبگاهِ گُردهی خویش
از کلبهی پابرجای ما
به پیچِ دوردستِ جاده
میگریزاند.
مرا دیگر
انگیزهی سفر نیست.
□
حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن
در خوابی پادرجایتر از مرگ،
از آن پیشتر که نومیدیِ انتظار
تلخترین سرودِ تهیدستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبدِ ستایشهای خویش
فرود آمده است.
□
انسانی در قلمروِ شگفتزدهی نگاهِ من
در قلمروِ شگفتزدهی دستانِ پرستندهام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بُعد ــ
که دستخوشِ زوایای نگاه نمیشود.
با طبیعتِ همهگانه بیگانهیی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان میافکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاهها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
میریزند...
□
انسان
به معبدِ ستایشِ خویش بازآمدهاست.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
بازآمدهاست.
راهب را دیگر
انگیزهی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیمشبان نعرهکشان از دِهِ ما میگذرد
آسمانِ مرا کوچک نمیکند
و جادهیی که از گُردهی پُل میگذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای دیگر نمیبرد.
آدمها و بویناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخیست در کتابی
که من آن را
لغتبهلغت
از بَر کردهام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پُلِ دِه
که به خمیازهی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانیهای جُستجو را
در شیبگاهِ گُردهی خویش
از کلبهی پابرجای ما
به پیچِ دوردستِ جاده
میگریزاند.
مرا دیگر
انگیزهی سفر نیست.
□
حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن
در خوابی پادرجایتر از مرگ،
از آن پیشتر که نومیدیِ انتظار
تلخترین سرودِ تهیدستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبدِ ستایشهای خویش
فرود آمده است.
□
انسانی در قلمروِ شگفتزدهی نگاهِ من
در قلمروِ شگفتزدهی دستانِ پرستندهام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بُعد ــ
که دستخوشِ زوایای نگاه نمیشود.
با طبیعتِ همهگانه بیگانهیی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان میافکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاهها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
میریزند...
□
انسان
به معبدِ ستایشِ خویش بازآمدهاست.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
بازآمدهاست.
راهب را دیگر
انگیزهی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
احمد شاملو : ققنوس در باران
مجلهی کوچک
به عباس جوانمرد
۱
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرفهاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکههای فرسوده
بازی کهنهی زندگی را
آماده میشوند.
میدانی
تو میدانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دورههای مجلهی کوچک ــ
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه بهآسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنسباز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازهی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی میجُستم.
کارنامهی من
«کارنامهی بردگی»
بود:
دورههای مجلهی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
□
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از تواناییها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستارهها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقهی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجلهی کوچک
در دستها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفارهی مُردنِ خلق
دستوگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس میکردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانهی کار،
که به رشوت
لقمهییست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که میبرم
از دردی که میکشم
۵
ماندن بهناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیفها
چگونه
بزرگترینِ دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدل میکنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانهی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه بهآسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکههای کهنهبِسوده
بازیِ زندگی را
آماده میشوند...
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴
۱
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرفهاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکههای فرسوده
بازی کهنهی زندگی را
آماده میشوند.
میدانی
تو میدانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دورههای مجلهی کوچک ــ
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه بهآسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنسباز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازهی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی میجُستم.
کارنامهی من
«کارنامهی بردگی»
بود:
دورههای مجلهی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
□
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از تواناییها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستارهها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقهی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجلهی کوچک
در دستها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفارهی مُردنِ خلق
دستوگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس میکردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانهی کار،
که به رشوت
لقمهییست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که میبرم
از دردی که میکشم
۵
ماندن بهناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیفها
چگونه
بزرگترینِ دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدل میکنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانهی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه بهآسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکههای کهنهبِسوده
بازیِ زندگی را
آماده میشوند...
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴
احمد شاملو : ققنوس در باران
Postumus
۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...
در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهادهام
در خود به کاوشام
در خود
ستمگرانه
من چاه میکَنَم
من نقب میزنم
من حفر میکُنَم.
□
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بیپناهی زندگی
از ذُروهی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بیقیدانه
نطفهی زهرآگینش را پذیرا میشود.
□
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانهوار
باقیماندهی زندگی را مصرف میکند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت مینگرد.
□
سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵
۲
از بیمها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینهیی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینهیی میجُست،
و با هر سینهی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.
تا پناهی از بیمام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.
سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
بهگشادهدستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را بهتمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطرهی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پایابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانههای زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودماش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهاییِ خود وانهادمش به گونهیِ مُردارْلاشهیی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونهیی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.
تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بیبازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از ایندست
خروشی کرد.
□
پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشهیی بارانشُسته را میمانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایهی تن نظر کردم و در شادیِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزههای سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید میکوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بیانقطاع از بلندیِ انزوای من برمیگذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسهی زهری
در خود فروریختم.
دریغا مسکینتنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندیِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، بهخواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که بهسرفرازی از بلندیِ انزوای من بر میگذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگیِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندیها برگذشته،
که در کومههای آزادهمردم از اینسان بهپستی مینگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش میگوارد!
«ــ آه، باید که بر این اوجِ بیبازگشت
در تنهایی بمیرم!»
□
بر دورترین صخرهی کوهساران، آنک «هفتخواهران»اند
که در دلْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامههای سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده میشوند.
ستارگان سوگند میخورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیدهاند
به هنگامی که بر جنازهی خویش میگریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که میخشکید
چرا که ریشههایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُهگینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵
۳
بیخیالی و بیخبری.
تو بیخیال و بیخبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو میبندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریدهرنگیِ گونههایش
کز خشم نیست
آنقدر
کز حسد.
و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربستهپایی
آنقدر
کز شگفتی.
□
شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری میکردی
و چندان که بر پهنهی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرینزرهی میگسترد
تو را
از تیغِ دریغها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی میمانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبهدست!
□
به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟
پریدهرنگیِ شامگاهان
دنبالهی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
۲۰ مردادِ ۱۳۴۵
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...
در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهادهام
در خود به کاوشام
در خود
ستمگرانه
من چاه میکَنَم
من نقب میزنم
من حفر میکُنَم.
□
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بیپناهی زندگی
از ذُروهی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بیقیدانه
نطفهی زهرآگینش را پذیرا میشود.
□
در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانهوار
باقیماندهی زندگی را مصرف میکند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت مینگرد.
□
سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵
۲
از بیمها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینهیی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینهیی میجُست،
و با هر سینهی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.
تا پناهی از بیمام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.
سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
بهگشادهدستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را بهتمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطرهی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پایابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانههای زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودماش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهاییِ خود وانهادمش به گونهیِ مُردارْلاشهیی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونهیی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.
تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بیبازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از ایندست
خروشی کرد.
□
پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشهیی بارانشُسته را میمانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایهی تن نظر کردم و در شادیِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزههای سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید میکوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بیانقطاع از بلندیِ انزوای من برمیگذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسهی زهری
در خود فروریختم.
دریغا مسکینتنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندیِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، بهخواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که بهسرفرازی از بلندیِ انزوای من بر میگذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگیِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندیها برگذشته،
که در کومههای آزادهمردم از اینسان بهپستی مینگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش میگوارد!
«ــ آه، باید که بر این اوجِ بیبازگشت
در تنهایی بمیرم!»
□
بر دورترین صخرهی کوهساران، آنک «هفتخواهران»اند
که در دلْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامههای سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده میشوند.
ستارگان سوگند میخورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیدهاند
به هنگامی که بر جنازهی خویش میگریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که میخشکید
چرا که ریشههایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُهگینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵
۳
بیخیالی و بیخبری.
تو بیخیال و بیخبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو میبندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریدهرنگیِ گونههایش
کز خشم نیست
آنقدر
کز حسد.
و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربستهپایی
آنقدر
کز شگفتی.
□
شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری میکردی
و چندان که بر پهنهی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرینزرهی میگسترد
تو را
از تیغِ دریغها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی میمانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبهدست!
□
به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟
پریدهرنگیِ شامگاهان
دنبالهی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
۲۰ مردادِ ۱۳۴۵
احمد شاملو : ققنوس در باران
پاییز
برای غلامحسین ساعدی
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
□
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
۱۳۴۵
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
□
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
۱۳۴۵
احمد شاملو : مرثیههای خاک
شبانه
پچپچه را
از آنگونه
سر بههماندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
بهدسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از ایندست
به هنگامهیی
که جلوهی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.
و چنان بازمینماید که سکوت
به جز بایستهی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهیست تنها
که صداها همه خاموش میشود
مگر شبگیر
ــ از آن پیشتر که واپسین فغانِ «حق»
با قطرهی خونی به نایاش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.
□
و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست
و بدین نمط
ستم را
واگویندهتر از شب
آیتی نیست.
اردیبهشت ۱۳۴۷
از آنگونه
سر بههماندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
بهدسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از ایندست
به هنگامهیی
که جلوهی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.
و چنان بازمینماید که سکوت
به جز بایستهی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهیست تنها
که صداها همه خاموش میشود
مگر شبگیر
ــ از آن پیشتر که واپسین فغانِ «حق»
با قطرهی خونی به نایاش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.
□
و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست
و بدین نمط
ستم را
واگویندهتر از شب
آیتی نیست.
اردیبهشت ۱۳۴۷
احمد شاملو : مرثیههای خاک
شامگاهی
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که با همهی جمع چه تنها نشستهای!
ــ تنها نشستهام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشستهام.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که چه ویران نشستهای!
ــ ویران؟
ویران نشستهام؟
آری،
و به چشماندازِ امیدآبادِ خویش مینگرم.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که تنها نشستهای
کنارِ دریچهی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگچشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که اندُهگنانه نشستهای
کنارِ دریچهی خُردی که بر آفاقِ مغربی میگشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد...
۱۳۴۸
که با همهی جمع چه تنها نشستهای!
ــ تنها نشستهام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشستهام.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که چه ویران نشستهای!
ــ ویران؟
ویران نشستهام؟
آری،
و به چشماندازِ امیدآبادِ خویش مینگرم.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که تنها نشستهای
کنارِ دریچهی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگچشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که اندُهگنانه نشستهای
کنارِ دریچهی خُردی که بر آفاقِ مغربی میگشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد...
۱۳۴۸
احمد شاملو : شکفتن در مه
که زندانِ مرا بارو مباد
که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.
آه
آرزو! آرزو!
□
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبستهتر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهنجوشِ گران!
آه
آرزو! آرزو!
۱۳۴۸
جز پوستی که بر استخوانم.
بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.
آه
آرزو! آرزو!
□
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبستهتر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهنجوشِ گران!
آه
آرزو! آرزو!
۱۳۴۸
احمد شاملو : شکفتن در مه
فصلِ دیگر
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
احمد شاملو : شکفتن در مه
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
□
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
□
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
تهران ۱۳۴۸
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
□
پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمانهای کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترینِ راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را میشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.
□
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو میشکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو میشکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعهیی که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
تهران ۱۳۴۸
احمد شاملو : شکفتن در مه
پدران و فرزندان
هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
□
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
□
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بیانحنای ستارگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهی نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
□
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بیانحنای ستارگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهی نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
□
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
برخاستن
چرا شبگیر میگرید؟
من این را پرسیدهام
من این را میپرسم.
□
عفونتت از صبریست
که پیشه کردهای
به هاویهی وَهن.
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینهی چمنی
به خاک
میگسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُلبوتههای خار
بروبد.
من این را گفتهام
همیشه
همیشه من این را میگویم.
۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
من این را پرسیدهام
من این را میپرسم.
□
عفونتت از صبریست
که پیشه کردهای
به هاویهی وَهن.
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینهی چمنی
به خاک
میگسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُلبوتههای خار
بروبد.
من این را گفتهام
همیشه
همیشه من این را میگویم.
۲۵ تیرِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
تعویذ
به چرک مینشیند
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود.
□
چمن است این
چمن است
با لکههای آتشخونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
□
تا خندهی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
۲۶ تیرِ ۱۳۵۱
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود.
□
چمن است این
چمن است
با لکههای آتشخونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.
□
تا خندهی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
۲۶ تیرِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
غریبانه
دیریست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش میجُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمیشود.
من این را میدانم، برادران!
من این را میبینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمانسای است و
درّههای غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
□
بر آسمان
اما
سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا پا سفت کردهام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که میباید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ درهی زیراب
غریب و دلشکسته میگذرد.
□
بر آسمان سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا ماندهام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیریست
تا مرگ را
فریفتهام.
بر آسمان
سرودی بلند میگذرد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش میجُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمیشود.
من این را میدانم، برادران!
من این را میبینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمانسای است و
درّههای غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
□
بر آسمان
اما
سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا پا سفت کردهام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که میباید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ درهی زیراب
غریب و دلشکسته میگذرد.
□
بر آسمان سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنیناش، برادران!
من اینجا ماندهام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیریست
تا مرگ را
فریفتهام.
بر آسمان
سرودی بلند میگذرد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱