عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
نفس سرکش بی ریاضت رهنما کی می شود؟
اژدها فرعون را در کف عصا کی می شود؟
فقر هیهات است گردد جمع با تن پروری
تا پر از شکر بود نی بوریا کی می شود؟
نفس چون مطلق عنان شد قابل اصلاح نیست
سگ چو شد دیوانه دیگر آشنا کی می شود؟
از تهیدستی شکایت می کند بیجا حباب
وصل گوهر جمع با کسب هوا کی می شود؟
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
سرفرازی جمع با پشت دو تا کی می شود؟
نیست سیری آتش سوزنده را از خار و خس
حرص را از سیم و زر کم اشتها کی می شود؟
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
سخت جانی مانع تیر قضا کی می شود؟
می برد یاد وطن را عزت غربت ز دل
آب چون واصل به گوهر شد جدا کی می شود؟
ابر را دریا به روی تلخ از سروا نکرد
چین ابرو مانع حرص گداکی می شود؟
با زمین گیران غفلت گفتگو بی حاصل است
این ره خوابیده بیدار از دراکی می شود؟
یک صدف می باشد از چندین صدف صاحب گهر
هر که را دستی است، از اهل دعا کی می شود؟
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
شور دریا کم به سعی ناخدا کی می شود؟
نعل دولت از سبکسیری است در آتش مدام
دل خنک از سایه بال هماکی می شود؟
حسن آب زندگی از موج می گردد زیاد
لعل جان بخش تو از خط بی صفا کی می شود؟
نیست صائب هر که را از شوق در سر آتشی
خار صحرا، خواب مخمل زیرپا کی می شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۷
یک دل روشن نگهبان جهانی می شود
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
قطره تا دارد نظر بر خویش گرداب فناست
از خودی چون رست بحر بیکرانی می شود
نفس ظالم می شود مظلوم در پیرانه سر
گرگ چون گردید بی دندان، شبانی می شود
هر که را بینم سری دارد به پای یار خویش
از برای تیر آه من کمانی می شود
شبنمی سیراب می سازد گل نم دیده را
بوی می صائب مرا رطل گرانی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
مخزن گوهر صدف از ته گزینی می شود
کف سبک در بحر از بالانشینی می شود
هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما
صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود
کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند
دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود
در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر
چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود
رشته مریم کمند سوزن عیسی نشد
روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟
ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست
رشته جان پرگره از خرده بینی می شود
با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ
موی سهلی سرمه آواز چینی می شود
صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح
مشرق خورشید از روشن جبینی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹
دیده روشن از فروغ آشنایی می شود
رزق چشم است آنچه صرف روشنایی می شود
هر که خاک نیستی در چشم خود بینی نریخت
گرچه در خلوت کند طاعت ریایی می شود
نقش شیرین بست راه گفتگو بر کوهکن
سخت رویی سد راه آشنایی می شود
رشته پیوند یاران را بریدن سهل نیست
چهره برگ خزان زرد از جدایی می شود
این گشایشها که در بیگانگی من دیده ام
حیف از اوقاتی که صرف آشنایی می شود
می خورندش مردم کوتاه بین آخر به چشم
هر که چون مه فربه از نور گدایی می شود
ناخن تدبیر بیجا خون خود را می خورد
عقده دل، باز از بی دست و پایی می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور خدایی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
گوش شو هر جا سخن را ساز نتوانی نمود
مهر بر لب زن دلی گرباز نتوانی نمود
بر میاور سر ز جیب خامشی چون شمع روز
گر سر خود را فدای گاز نتوانی نمود
بیقراری می رساند شهپر توفیق را
بال بر هم زن اگر پرواز نتوانی نمود
پا به دامان اقامت، سر به زیر بال کش
پنجه چون در پنجه شهباز نتوانی نمود
حسن در دلهای روشن می نماید خویش را
آه اگر آیینه را پرداز نتوانی نمود
نیست صائب کم ز قدرت در مقام خویش عجز
بر زمین نه ساز را گر ساز نتوانی نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
خواری از اغیار بهر یار می باید کشید
ناز خورشید از در و دیوار می باید کشید
از زمین شور، آب تلخ می آید برون
بی دماغان را زخود آزار می باید کشید
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین
از نسیم صبح بوی یار می باید کشید
یا چو مردان گام می باید زدن در راه عشق
یا ز پای رهنوردان خار می باید کشید
روزگاری شد که خون بلبلان افسرده است
ناله گرمی درین گلزار می باید کشید
به زهمواری سلاحی نیست در الزام خصم
با نمد دندان ز کام مار می باید کشید
روی تلخ بحر را گوهر تلافی می کند
تلخی از معشوق شیرین کار می باید کشید
جان ز سنگ و دل ز آهن کن که با نازکدلی
زحمت خار از گل بی خار می باید کشید
هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست
پرده ای از اشک بر رخسار می باید کشید
بوی گل را می کند افزون هجوم برگ گل
پرده کمتر بر رخ اسرار می باید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار
برگ می باید فشاند و بار می باید کشید
هر که را صائب متاع یوسفی دربار هست
از هجوم مشتری آزار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
با زمین گیری کمان آسمان نتوان کشید
تا نگردی راست چون تیر، این کمان نتوان کشید
تا نسازی نفس سرکش را چو عیسی زیر دست
توسن افلاک را در زیر ران نتوان کشید
خودنمایی راست صد زخم نمایان در کمین
در هوای تیر، گردن چون نشان نتوان کشید
از ملامت روی نتوان تافتن در راه عشق
پا به فریاد جرس از کاروان نتوان کشید
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است
تا نگردی مست این بار گران نتوان کشید
می زنم بر کوچه دیوانگی در این بهار
بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
پنجه در سر پنجه شاهین اگر باید فکند
دست خود چون بهله زان موی میان نتوان کشید
با تهیدستی توان مغلوب کردن نفس را
اسب سرکش را به دست پر، عنان نتوان کشید
ناله ام در دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ
بی هم آوازی نفس در گلستان نتوان کشید
برنیارد زهد خشک از تن به گردون رو(ح را)
بر فلک خود را به پای نردبان نتوان کشید
بر امید گنج نتوان دید روی ما را
تلخرویی بهر گل از باغبان نتوان کشید
چند خواهی کرد صائب عشقبازی در لباس؟
پرده بر رخساره ماه از کتان نتوان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
دل نیاسود از تردد تا نشد منزل سفید
کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!
بوی پیراهن نیامد، پیر کنعان تا نکرد
از دو چشم خود در دولتسرای دل سفید
چشم ما آب سیاه آورد از بس انتظار
تا شد از دامان صحرای طلب منزل سفید
حلقه بیرون در آتش است از نور شمع
چون سپند ما تواند شد درین محفل سفید؟
شد زلخت دل یکی صد آبروی چشم ما
کرد گوهر روی این دریای بی حاصل سفید
در جواب تلخ دادن ترشرویی می کنند
چون شود در عهد این بی حاصلان سایل سفید؟
همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان
ما همین یک خانه را کردیم ازین منزل سفید
گر به دریا سایه اندازد گلیم بخت ما
در شبستان صدف گوهر شود مشکل سفید
کلک صائب تازه شد تا این غزل را نقش بست
روی دهقان را کند سرسبزی حاصل سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
نیست از خورشید و ماه این گنبد گردان سفید
ز استخوان بیگناهان است این زندان سفید
تیر آه از سینه ام بیرنگ می آید برون
وای بر صیدی کز او آید برون پیکان سفید
یوسف من زان همه قصر و سرای دلفریب
خانه چشمی بجا مانده است در کنعان سفید
قطع پیوند دل از آهو نگاهان مشکل است
از جدایی نافه را شد موی سر زینسان سفید
نامه چون برف می خواهند در دیوان حشر
تو در آن فکری که باشد سفره ات را نان سفید
خانه پردازی چراغ خانه گورست و تو
می کنی از ساده لوحی خانه و ایوان سفید
پاک طینت می رساند فیض بعد از سوختن
عود خاکستر چو گردد می کند دندان سفید
صبح پیری در رکاب پرتو منت بود
زان به یک شب گشت ابروی مه تابان سفید
ما سبکروحان مشرب را به دست کم مگیر
کز کف بی مغز باشد چهره عمان سفید
پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را
ای که از مسواک هر دم می کنی دندان سفید
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان می کنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید
زندگی بر طاق نسیان نه چو شد ابرو سفید
پرده پوشی چون شب تاریک، کار صبح نیست
دست بردار از سیه کاری چو گردد مو سفید
صبر کن بر تیره روزی کز فروغ عاریت
قد ماه نو دو تا می گردد و ابرو سفید
عنبرین مویی کز او گردیده روز من سیاه
می نماید پیش چشمش دیده آهو سفید
هر که از روشندلی از تیره بختی رو نتافت
از ته ابر سیه چون مه برآید رو سفید
از دورویان جهان امید یکرنگی مدار
نامه را یک رو سیه می باشد و یک رو سفید
نیست آسان زر دست افشار کردن سنگ را
کرد روی کوهکن را قوت بازو سفید
چون نسازد سرخ رویش را به خون عشق غیور؟
کرد راه قصر شیرین کوهکن از جو سفید
نیست صائب اهل دل را شکوه از بخت سیاه
می کند خاکستر این آیینه ها را رو سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۰
از صبوری در گشاد کارها بگزین کلید
بر نیاید هیچ قفل محکمی با این کلید
بند دست و پاست سامان جهان، اما به جود
می توان زین قفل آهن ساختن چندین کلید
خواب غفلت بند بر چشم و دلت بنهاده است
ورنه اندر آستین توست ای مسکین کلید
در مصاف سخت رویان جهان سستی مکن
قفل آهن را نمی سازد کسی مومین کلید
گرچه همت می گشاید کارهای سخت را
از دل صد چاک کن دندانه های این کلید
نیست ممکن واشود دل بی سخنهای لطیف
کز نسیم صبح دارد غنچه نسرین کلید
نیست یک مشکل که نگشاید به آه نیمشب
راست می آید به هر قفلی که باشد این کلید
پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنین
ورنه هر دم حلقه بر در می زند چندین کلید
با گرانان صائب از راه سبکروحی در آی
بیشتر از چوب می دارد در سنگین کلید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
بوسه از کنج دهان دلربا دارد امید
این دل گستاخ را بنگر چها دارد امید
خاک در چشمی که در دوران آن خط غبار
روشنی از سرمه و از توتیا دارد امید
در شمار خودفروشان است در بازار حشر
کشته ای کز دست و تیغش خونبها دارد امید
نور اسلام از جبین کافران دارد طمع
هر که از چشمش نگاه آشنا دارد امید
هر که از مژگان دلدوز تو می جوید امان
راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید
بی نیازان را زحفظ آبرو آماده است
آنچه خضر از چشمه آب بقا دارد امید
به که نگشاید زلب مهر خموشی غنچه وار
جنت در بسته هر کس از خدا دارد امید
سایه بی قید را مانع زجولان می شود
دولت پاینده هر کس از هما دارد امید
بر ندارد هیچ کس بی مدعا دست دعا
از دعا صائب دل بی مدعا دارد امید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
وصف شکر تا به چند از طوطیان باید شنید؟
حرف تلخی هم از آن شیرین زبان باید شنید
سهل باشد، نوشخند گل تلافی می کند
صد جواب تلخ اگر از باغبان باید شنید
گوش ظاهر کی به داد بی زبانان می رسد؟
ناله ما ناتوانان را بجان باید شنید
دوستان را دیده های عیب بین پوشیده است
عیب خود را از زبان دشمنان باید شنید
ای که می نازی به تیر بی خطای خویشتن
ناله از پشت کمان پیش از نشان باید شنید
در غریبی می نماید خویش را فکر غریب
بوی گل را در برون گلستان باید شنید
ای که خون در پیکرت از بیغمی افسرده است
ناله ای از صائب آتش زبان باید شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گردش سال است، می در ساغر عشرت کنید
گوش مینا را تهی از پنبه غفلت کنید
سوره یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟
نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید
آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد
دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید
شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند
همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید
آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است
تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید
بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست
گوشه چشمی کز او ادراک کیفیت کنید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
این غزل را تازه صائب در قلم آورده است
در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
دیده از عیب کسان در خواب چون مخمل کنید
چون رسد نوبت به عیب خود، نظر احول کنید
باعث رنگینی دیوان محشر می شود
چهره از اشک پشیمانی اگر جدول کنید
قامت خم چون مه نو در کمین پس خم است
زودتر آیینه تاریک خود صیقل کنید
پرده ظلمت به قدر روشنی گردد زیاد
عالمی بر خود چرا تاریک از مشعل کنید؟
تا بود دل در درون سینه بیتابی بجاست
این سپند شوخ را بیرون ازین منقل کنید
کوته اندیشی است دیدن اول هر کار را
در مآل کارها اندیشه از اول کنید
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
شانه آن زلف را زنهار از صندل کنید
مشرق خورشید تابان می شود صائب چو صبح
سینه خود را به نور صدق اگر صیقل کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد کجا افتد
ید بیضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
نماند در گره کاری که با دست دعا افتد
زخارستان دنیا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاری که در ششدر زنقش بوریا افتد
مگس را شوق شکر می شود از زهر چشم افزون
زراندن خیره تر گردد گدا چون بی حیا افتد
نمی باشد فراغ بال جز در ساده لوحیها
که مرغ دوربین از سایه خود در بلا افتد
چه خونها می کند در دل نگه را روی گلرنگش
چرا با آشنایان کس چنین ناآشنا افتد؟
سیه گردید عالم در نظر یعقوب را صائب
مبادا از عزیزان هیچ کس یارب جدا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مبادا بر سر من سایه بال هما افتد
کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد
به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را
که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد
تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را
پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد
گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران
نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را
نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد
ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟
نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را
زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد