عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
به امید چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟
خموشی به زفریادی که بی فریادرس افتد
قدم بیرون منه از پای خم تا دسترس داری
که از خمیازه پا، مست در دست عسس افتد
جدا از مرشد کامل مشو کامل نگردیده
که رزق خاک می گردد ثمر چون نیمرس افتد
نگردد خرج ره چون آب باریکی که من دارم؟
در آن صحرای بی پایان که سیلاب از نفس افتد
نمی سوزد دلی بر بلبل رنگین نوای من
مگر از شعله آوازم آتش در قفس افتد
ز مکر خود رهایی نیست مکار سیه دل را
که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد
سلامت خواهی از خار تمنا پاک کن دل را
که بیکارست عاجز نالی آتش چون به خس افتد
به خط زان لعل شکر بار دشوارست دل کندن
که ترک شهد نتوان کرد چون دروی مگس افتد
به خاموشی توان در مخزن اسرار ره بردن
که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
نه خرسندی است گر بستم زفریاد و فغان لب را
که خامش می شود مظلوم چون بی دادرس افتد
جدایی نیست زان از هم شب و روز مرا صائب
که از شبهای بی پایان من صبح از نفس افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
به هر آب تنک کی همت من آشنا گردد؟
من و بحری که از یک موجش این نه آسیا گردد
خودی سرگشته دارد راه پیمایان عالم را
زخود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد
چه رسم است این که هر کس از سعادت بهره ای دارد
برای استخوانی گرد عالم چون هما گردد
قفس هم می تواند مانع از پرواز شد ما را
اگر شیرازه آتش زنقش بوریا گردد
درین گلشن که رنگ و بو زهم بیگانگی دارد
کسی تا کی به دنبال نسیم آشنا گردد؟
گرانبار تعلق کاروانسالار می خواهد
چه لازم بوی پیراهن به دنبال صبا گردد؟
اگر دل را زتن خواهی جدا، برآه زور آور
که روز باد، کاه از دانه در یک دم جدا گردد
محال است این که پیکان ترا از دل برون آرد
اگر سنگ ملامت سر بسر آهن ربا گردد
سکندر می کند در یوزه آب از خضر، غافل
کز اکسیر قناعت آبرو آب بقا گردد
مبادا هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
دل گندم دو نیم از بیم سنگ آسیا گردد
دل از رد و قبول هر دو عالم کنده ام صائب
پر کاهی ندارم تا وبال کهربا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد
کف افسوس می گردد صدف چون بی گهر گردد
به اندک فرصتی می گردد از جان سیر تن پرور
زگوهرهای فربه رشته لاغر زودتر گردد
مکش رو در هم از طوفان چو بی ظرفان درین دریا
که هر چینی که بر ابرو زنی موج خطر گردد
اگر چون خار و خس خود را زبی برگی سبک سازی
درین دریا ترا هر موجه ای بال دگر گردد
زخود بیگانه، با خلق آشنا گشتم ندانستم
که هر کس آشنای خود نگردد دربدر گردد
مرا می زیبد از اهل بصیرت لاف بینایی
به قدر داغ اگر دل آدمی را دیده ور گردد
به ذوقی شویم از جان دست در سرچشمه تیغش
که خضر از آب حیوان با دهان خشک برگردد
رود از دست بیرون زر چو بیش از قدر حاجت شد
که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد
کنار و بوس می خواهم زخوبان، نیستم طوطی
که از آیینه رخساران به حرف و صوت برگردد
دل روشن زموج انقلاب آسوده می باشد
نجنبد آب گوهر بحر اگر زیر و زبر گردد
دل افسرده نگشاید به حرف دلگشا صائب
نسیم از غنچه پیکان گریبان چاک برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۹
غم از سنگ ملامت نیست سرگرم محبت را
دو بالا خنده این کبک از کوه و کمر گردد
دعای بیخودان نومید برگشتن نمی داند
اثر مگذار از خود تا دعا صاحب اثر گردد
مصور شد مرا این نکته در محراب از واعظ
که هر کس رو به خلق آرد رخش از قبله برگردد
ندارد پیروی دل واپسی، پیشی مجو بر کس
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
گذارد چون صدف هر کس زغیرت بر جگر دندان
به اندک فرصتی صائب دهانش پرگهر گردد
فروغ روی آتشناک از خط بیشتر گردد
زخاک این آتش سوزنده افزون شعله ور گردد
زخونریز اسیران نیست باک آن جامه گلگون را
ز اشک شمع کی پیراهن فانوس تر گردد؟
زکوه قاف آسان است عنقا را برآوردن
صدا از کوه تمکین تو ممکن نیست برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
در ایام تهیدستی فغان صاحب اثر گردد
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر گردد
اگر یوسف چنین از پیر کنعان باخبر گردد
زکنعان بوی پیراهن گریبان چاک برگردد
نمی گیرد به خود نقش قدم این دشت پروحشت
مگر بوی جگر ما را به مجنون راهبر گردد
مده در بحر هستی لنگر تسلیم را از کف
که هر چینی که بر ابروزنی موج خطر گردد
نمی سوزد به بیمار محبت دل طبیبان را
زبیتابی مگر خون در رگ ما نیشتر گردد
محال است از محیط خودنمایی سر برآوردن
کدامین عکس را دیدی که از آیینه برگردد؟
ندارد می پرستی حاصلی غیر از سبکباری
خوشا مستی که از میخانه بی دستار برگردد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
به کنعان این عزیز از مصر هیهات است برگردد
زسرو او کنار هر خس و خاری گلستان شد
همان آغوش ما چون حلقه از بیرون در گردد
نمی آید زما عاجزکشی چون خصم کم فرصت
دم شمشیر ما از یک نگاه عجز برگردد
یکی از چشم بندیهای عشق این است عاشق را
که همزانو بود با یار و دنبال خبر گردد
نمی دارد ترازوی عدالت سنگ کم صائب
گذارد هر که دندان بر جگر صاحب گهر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۱
مبادا دولت دنیا نصیب بد گهر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
منه زاندازه بیرون پا، اگر آسودگی خواهی
که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد
نمک ریزد زچشم شور، شبنم در گریبانش
اگر داغی نصیب لاله خونین جگر گردد
غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید
اگر گرد یتیمی شسته از روی گهر گردد
به عهد ما که آمیزش کدورت بار می آرد
عجب دارم که از پیوند نخلی خوش ثمر گردد
سخن بی پرده می گویند صائب راست گفتاران
که بیجو هر بود تیغی که پنهان در سپر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
زفیض عشق دلهای مخالف مهربان گردد
زآتش رشته های شمع با هم یکزبان گردد
زکوه غم مترسان سینه دریادل ما را
که این بار گران برکشتی ما بادبان گردد
تماشای رخش بی پرده از چشم که می آید؟
مباد آن روز کاین آیینه بی آیینه دان گردد
یکی صد شد زپند ناصحان سرگرمی عشقم
که بر دیوانه سنگ کودکان رطل گران گردد
مرا صبح امید آن روز از مشرق شود طالع
که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد
مکن از تیغ خود نومید ما امیدواران را
مروت نیست ماه عید از طفلان نهان گردد
زخار راه افزون می شود سامان پروازش
چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
گل از سیر چمن آن غنچه بیدار دل چیند
که عریان از لباس رنگ و بو پیش از خزان گردد
به سیل نوبهار از جان نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو، روان گردد
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد
به خاک و خون نشیند تیر چون دور از کمان گردد
قناعت کن که رزق آفتاب از سفره گردون
همان قرصی است گر صد قرن بر گرد جهان گردد
اگر همراه مایی، خیر باد هر دو عالم کن
که بوی پیرهن بار دل این کاروان گردد
ندارد مسند عزت زیان خاکی نهادان را
که صدر از کیمیای خاکساری آستان گردد
بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را
که از گلزار خار و خس نصیب باغبان گردد
چنین کان سنگدل را حال من باور نمی آید
عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد
زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب
ندانستم که خطش فتنه آخر زمان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
اگر از پرده زلف سیه رویش عیان گردد
جهان از خنده برق تجلی گلستان گردد
نگه دارد خدا از چشم بد، حیرانیی دارم
که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد
چه خواهد بود حال کشتی بی ناخدای ما
در آن دریای پرشورش که لنگر بادبان گردد
به نیکان هر که بنشیند، بدان را نیک پندارد
نشیند با بدان هر کس، به نیکان بدگمان گردد
چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
چرا در فصل گل بلبل به گرد آشیان گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۶
به خدمت بنده از آزادمردان زود می گردد
ایاز از حسن خدمت عاقبت محمود می گردد
به عشق آویز، دل را از هوس گر پاک می خواهی
که از آتش زر مغشوش خالص زود می گردد
به دریا می رسد ابر بهار از قطره افشانی
زیان مایه داران مروت سود می گردد
نماند دست ارباب کرم در آستین هرگز
که در جیب کریمان زر چو گل موجود می گردد
چرا مهر خموشی از لب گفتار بردارم؟
که روشن خانه ام زین روزن مسدود می گردد
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد
سرایت می کند در بیگناهان خشم جباران
زمین را می درد شیری که خشم آلود می گردد
زقتل عاشقان رنگین نشد مژگان خونریزش
که بی آب است هر تیغی که خون آلود می گردد
گرامی دار صائب سینه چاکان محبت را
کز این محراب هر کس سرکشد مردود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۹
نسیم نوبهاران بر دماغم بار می گردد
گل بی خار در پیراهن من خار می گردد
تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان
که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد
نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر
سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد
چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت
که از صیقل جهان بر دیده من تار می گردد
زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان
مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد
نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد
ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی
ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟
نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان
که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد
درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل
اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد
در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن
که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد
زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل
چو شد استاده آب آیینه گلزار می گردد
در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را
گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد
دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید
بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد
چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟
که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
سخن سنجی سرآمد در فن گفتار می گردد
که چون پرگار گرد نقطه ای صدبار می گردد
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
که کوه از ناله ام کبک سبکرفتار می گردد
حذر کن زینهار از اتفاق دشمن عاجز
که چون پیوسته گردد مور با هم مار می گردد
ندارد در جگر آب مروت ابر دریا دل
وگرنه ظرف ما از قطره ای سرشار می گردد
حباب از ترک سر در یک نفس دریای گوهر شد
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می گردد
نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب
نسیم از جوش گل بیرون این گلزار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
گرانی می کند بر تن چو سربی جوش می گردد
سبو چون خالی از می گشت بار دوش می گردد
زنور عاریت بگذر که شمع ماه تابان را
اگر صدبار روشن می کنی خاموش می گردد
در آن محفل گل از کیفیت می می توان چیدن
که ساقی پیشتر از دیگران مدهوش می گردد
خطر بسیار دارد در کمین همواری دشمن
زسگ غافل مشو زنهار چون خاموش می گردد
در آن گلشن که می در جام ریزد مست ناز من
فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش می گردد
ندارد خاکساری با بزرگی جنگ در مشرب
که در کوی مغان گردون سبو بر دوش می گردد
زخجلت طوق قمری دام زیر خاک خواهد شد
اگر سرو چمن با قامتش همدوش می گردد
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
چو آتش تند افتد، آب صرف جوش می گردد
قناعت کن، کز این گلشن به بویی هر که قانع شد
چو زنبور عسل کاشانه اش پرنوش می گردد
از ان ماه از تمامی می گذارد روی در نقصان
که دایم خرمن او صرف یک آغوش می گردد
مرا باغ و بهاری نیست غیر از بوی درویشی
دل بیمار من از کاهگل بیهوش می گردد
مشو با پردلی ایمن زخصم ناتوان صائب
که از اندک نسیمی بحر جوشن پوش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد
که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد
مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی
زبی برگی چراغ خانه درویش می گردد
به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا
که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد
مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان
که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد
مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا
که اسباب فراغت مایه تشویش می گردد
چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟
که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد
نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن
که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد
ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی
وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد
مرا زان گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
شود چون بیش نعمت، مایه تشویش می گردد
که نوش بی حساب آهن ربای نیش می گردد
درین بازار هر کس خود فروشی پیشه می سازد
اگر دریای پر گوهر بود درویش می گردد
یکی صد می شود زور کمان از حلقه گردیدن
کی از پیری مسلمان نفس کافر کیش می گردد؟
چنان کز بال و پر طاوس را زیبایی افزاید
زخط سبز حسن ساده رویان بیش می گردد
زخونریزی نگردد قامت خم تیغ را مانع
زپیری بدگهر را دل سیاهی بیش می گردد
چنان کز ابر بی باران شود باطل زراعتها
زافلاس کریمان عالمی درویش می گردد
گر از ناخن رخ آیینه را نتوان خراشیدن
زخط چون صفحه رخسار خوبان ریش می گردد؟
مرا از آن گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس می گذارد پا در او بیخویش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
به قتل هر که مایل آن دل بیباک می گردد
گریبان بر گلویش حلقه فتراک می گردد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
دل هر کس که آب از روی آتشناک می گردد
فروغ شمع می سازد منور چشم روزن را
اگر پاک است دل، آخر نظر هم پاک می گردد
مباد هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
که گندم را زبیم آسیا دل چاک می گردد
زپیچ و تاب فکرت در دل شبها مشو در هم
که آخر جوهر آیینه ادراک می گردد
خشن پوشی گزیدم بهر زجر نفس، ازین غافل
که آتش فربه از پیراهن خاشاک می گردد
مخور چون غنچه گل از نسیم صبح، دم صائب
که جمعیت به گرد خاطر غمناک می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹
دل از گفتار ناسنجیده بی آرام می گردد
که شکر خواب، تلخ از مرغ بی هنگام می گردد
تلافی را مکافات عمل در آستین دارد
دهن گوینده را تلخ اول از دشنام می گردد
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
عقیق از ساده لوحیها به گرد نام می گردد
دوامی نیست رنگ آمیزی میهای لعلی را
نبیند زردرویی هر که خون آشام می گردد
اگر خورشید تابان پخته می سازد ثمرها را
زروی آتشین چون آرزوها خام می گردد؟
کند هر کس که در دولت فرامش دوستداران را
زدولت کام دل نادیده، دشمنکام می گردد
مروت نیست خندیدن به حال ما سیه روزان
زخط صبح بناگوش تو آخر شام می گردد
شود چون از شراب لاله گون گلگل رخ ساقی
پی تسخیر دل، گیرنده چون گلدام می گردد
به حسن استماع از شکوه خالی می شود دلها
دل مینا تهی از گوش پهن جام می گردد
مه تابان کجا مستور از ابر تنک گردد؟
نهان در جامه کی آن سروسیم اندام می گردد؟
زعاشق دار و گیر حسن سرکش می شود افزون
که بهر سرو، طوق قمریان گلدام می گردد
مگر از التفات خاص تسخیرش کنی، ورنه
تسلی کی دل صائب به لطف عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۷
زشکر خنده پنهان او دل تازه می گردد
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
مشو زنهار از یکتایی محمل نشین غافل
زشوخی گرچه در هر جلوه محمل تازه می گردد
مروت نیست چون باد سحر پیچد به دامن پا
سبکروحی که از رفتار او دل تازه می گردد
شکفت از غنچه پیکان او گلگل دل تنگم
که جان از صحبت یاران یکدل تازه می گردد
ز اشک شمع بر خاکستر پروانه در شبها
امید خونبهای من به قاتل تازه می گردد
مده از دست با گردن فرازی خاکساری را
که برگ از ابر و باران، ریشه از گل تازه می گردد
مکش سر از خط تسلیم اگر آزادگی خواهی
که از پیچ و خم بیجا سلاسل تازه می گردد
سخن را هست در مشکل پسندی رغبتی صائب
که می باشد زمین هر چند مشکل، تازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد