عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
ای زعکس نرگست آیینه جام مل به‌ کف
شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به‌ کف
تا دم تیغت ‌کند گلچینی باغ هوس
گردن خلقی‌ست چون شمع از سر خودگل به‌کف
چون هوا سودایی فکر پریشان می‌شود
هرکه دارد بوی مضمونی از آن ‌کاکل به ‌کف
بزم امکان را که و مه‌ گفتگو سرمایه‌اند
جامها در سر ترنگ و شیشه‌ها قلقل به‌کف
غنچه واری رنگ جمعیت درین‌گلزار نیست
از پریشانی‌ گل اینجا می‌دمد سنبل به‌ کف
قامت پیری نشاط رفته را خمیازه‌ایست
چشم حیرانیست‌ گر سیلاب دارد پل به ‌کف
گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را
از خری این پشت خر تا کی برآید جل به ‌کف
ریشهٔ آزادگی در خاک این‌ گلشن‌ کجاست
سرو هم چون ‌گردن قمری است اینجا غل به‌ کف
حسن چون شد بی‌نقاب از فکر عاشق فارغ است
گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به‌ کف
محو گشتن می‌کند دریا حباب و موج را
جزو از خود رفته دارد دستگاه‌ کل به ‌کف
فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز
در نظر می‌آیدم محراب جام مل به‌ کف
از چمن تا انجمن بی‌تاب تسخیر دل است
بوی ‌گل تا دود مجمر می‌دود کاکل به کف
یاد رخسار تو سامان چراغان می‌کند
هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
شیشه را جز سرنگون‌گردیدن از قلقل به‌کف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
گاه به رنگ مایلی‌ گاه به بوی بی ‌نسق
دستهٔ باطلت که‌بست ای‌چمن حضور حق
تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی
چیده زمین و آسمان عالم ‌کاسه و طبق
عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمایی‌ات
از نظر تو دور رفت آینه‌های ماسبق
پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید
منتخب چه نسخه است اینکه شکسته‌ای ورق
در عمل محال هم همت مرد سرخ‌روست
برد علم بر آسمان پای حنایی شفق
تحفهٔ‌ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست
کاش شفیع ما شود آینه‌سازی عرق
قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است
مغز به امتلا سپرد پسته دمی‌ که ‌گشت شق
خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی
یک نفس است صد جنون‌، یک رمق است صد قلق
هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست
چشم‌ به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق
گمگشته همچو نوریم در آفتاب مطلق
در عالم تجرد یارب چه وانماییم
او صد جمال جاوید ما یک نقاب مطلق
ای خلق پوچ هیچید بر وهم و ظن مپیچید
کافیست بر دو عالم این یک جواب مطلق
کم نیست‌گر به نامی از ما رسد پیامی
شخص عدم چه دارد بیش ار خطاب مطلق
اوراق اعتبارات چندان که سیر کردیم
در نسخهٔ مقٌید بود انتخاب مطلق
خواهی برآسمان بین خواهی به خاک بنشین
زیر و زبر جز این نیست وقف‌کتاب مطلق
افسانه‌های هستی در خلوت عدم ماند
کس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق
شاید به برق عشقی از وهم پاک‌گردیم
این نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق
تقریربیش و کم چند چشمی‌گشا وبنگر
جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق
هر چند وارسیدیم زین انجمن ندیدیم
با یک جهان عمارت غیر از خراب مطلق
بیدل به رنگ‌گوهر زین بحر بر نیاید
آب مقید ما غیر از شراب مطلق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
بر خود از ساز شکفتن‌کی‌گمان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بی‌آب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقه‌های دام را خاتم‌گمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاک‌گردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگی‌ها امتحان دارد عقیق
هرکه می‌بینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بی‌جگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بی‌نسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسم‌پرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگی‌ست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل‌ کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
بسکه بی‌لعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
می‌زند بر ساغر می‌خندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیست‌گر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ای‌خرد خمخانهٔ نازی بجوش آورده‌ای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که‌ گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما می‌برد داغی‌که دارد با نمک
بی‌تبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی‌ که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود می‌کند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنه‌کام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیده‌های زخم را هم‌می‌کند بینا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک
تا به‌ کی بر زخم خود پاشد لب ‌گویا نمک
سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش
در دل آب است آنجا سخت ناپیدا نمک
جاده‌ها چون زخم بی‌چاک‌ گریبان نیستند
گرد مجنون تاکجاها ریخت در صحرا نمک
زین‌گلستان هرچه می‌بینی به رنگی می‌تپد
شبنم‌ گل نیست الا بر جراحتها نمک
گرد موهومی به خاک نیستی آسوده بود
یاد دامان که شد یارب به زخم ما نمک
محو تسلیم وفایم از فضولیها مپرس
داغ ما را نیست فرق از پنبه‌ کردن با نمک
درطلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح
هر که‌ گردد خاک راهت می‌کند پیدا نمک
چاره خون عافیتها می‌خورد هشیار باش
نسبت مرهم قوی افتاده اینجا با نمک
بی‌تغافل ایمن از آفات نتوان زبستن
دیدهٔ باز است زخم و صورت دنیا نمک
طبع دانا می‌خورد خون از نشاط غافلان
خندهٔ موج است بیدل بر دل دریا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافت‌کوک
از تکلف چون‌گذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمی‌خواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمی‌باشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاج‌کاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچاره‌اند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ
شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باخته‌ایم
ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن
شکست رنگ نمی‌خواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساخته‌ایم
کشیده‌ایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست
شتابهاست‌ به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا
عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست
به‌ گلشنی‌ که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمی‌بینم
مباد جامهٔ عریانی‌ام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی
دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین‌ کهسار
که سرمه میل نهان‌ کرده است در رگ سنگ
به مکتبی‌ که نوشتند حرف ما بیدل
به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
در نظرها معنی‌ام‌ گل می‌کند غیرت به چنگ
خامه‌ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای‌ کوه یک میناست لبریز ترنگ
بی‌نقابی اینقدرها برنمی‌دارد جمال
هر صفایی را که دیدم می‌کند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شسته‌ست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینه‌جو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم می‌زند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خواب‌کو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین‌ کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیده‌ست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف‌ گل‌کرده در خاک فرنگ
فهم حکم‌ اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتاده‌ست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل می‌تراشدکشتی ازکام نهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی می‌باشد
شیشه می می‌کشد اول زگداز دل تنگ
آگهی‌ گر نبود وحشت ازین دشت ‌کراست
آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر
شیشه‌ای نیست‌ که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهایی‌ام از بس به تأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه‌ گم ‌کرد به زنگ
بی تو از هستی من ‌گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس
یک خرابات قدح می‌کشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر می‌دمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل
پای تمثال من از آینه خورده‌ست به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکیده‌ست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا
سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمی‌شود طرف نرمخو درشتی دهر
به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باش‌که من
ز جیب خوبش فرورفته‌ام به‌کام نهنگ
به نیم چشم‌زدن وصل مقصد است اینجا
شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمی‌ارزد
گشاده‌رویی‌گوهر به خجلت دل تنگ
به ذوق‌کینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی می‌کشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز این‌که کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهان‌المکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست
فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
به‌کسب نی نفسی زن صفای دل درباب
گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوش‌کسان بودن از حیا دور است
نبسته است‌کسی پا به‌گردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل
که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ
عبرتی بیرون چکیده‌ست از فشار چشم تنگ
صدر استغنای یار آمادهٔ تعظیم ماست
یک قدم‌ گر بگذرپم از چوب دربانان ننگ
دهر بی‌باک‌ست اما قابل بیداد کیست
همت از مینا طلب درکوه بسیار است سنگ
فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست
ابر رحمت خضر می‌رویاند از صحرای بنگ
تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد
پر برون می‌آرد اینجا سعی منقار خدنگ
از هوس عمریست چون آیینه مژگان بسته‌ایم
کم نگردد از سر ما سایهٔ دیوار زنگ
خاک می‌لیسد دم بیدستگاهی لاف مرد
سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ
گرمی آغوش بیرنگی برودت مایه نیست
همچو بوی‌گل چه شد زیر پرم نگرفت رنگ
چشم بدمست‌ که زد بر سنگ مینای مرا
کز غبارم تا قیامت صوت خیزاند ترنگ
امتحان هستی از دل رونق تحقیق برد
از نفس‌کردیم آخر خانهٔ آیینه تنگ
آسمان بیدل ندانم تا کجا می‌راندم
این فلاخن می‌زند عمریست از دورم به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ
شیوهٔ‌ کم نامرادی ساز این بی‌پیر جنگ
با جنون‌ کن صلح و از تشویش پیراهن برآ
ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ
خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست
صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ
انفعالی کاش برچیند بساط اختیار
آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ
هر بن مویم به صد زخم ندامت‌ کوچه داد
بسکه‌ کردم چون سحر با آه بی‌تأثیر جنگ
از شکست ساغر مینا صدا آزاده است
در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ
مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد
ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ
مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است
در چراگاهی‌که بسیار است گاو شیر جنگ
به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم
شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ
چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی
خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ
گر نمی‌خوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت
کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ
تنگی این کوچه‌ها پهلو خراش آماده کرد
دل اگر می داشت وسعت بود بی‌تقصیر جنگ
تشنه‌کام یاس مردیم از تک و تاز نفاق
آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ
خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما
عرصهٔ شطرنج با آن مهره‌های دیر جنگ
در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد
رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ
حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد
سر به جای خشت نه‌ گر می کنی تعمیر جنگ
بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج
عالمی را کشت این تشویش بی‌شمشیر جنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است
غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن
بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح‌ گر ز محمل عجزیم چاره نیست
باید نفس ‌کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه‌ گرد کند رفتن بهار
خجلت نیاز بیهده‌ کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط
نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست
صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع
افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید
ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد
حرفی‌کشیده‌ایم به‌گوش شکست رنگ
بیدل‌ کجاست فرصت ‌گامی در این چمن
چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ
چون ‌گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوه‌ات بس است
تا غنچه است‌گل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است
ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوه‌ات که بهشت امیدهاست
گل‌ کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیش‌کو
اینجاست بی‌بقا گل و بی‌اعتبار رنگ
هر برگ ‌گل ز صبح دگر می‌دهد نشان
از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت‌ گذشت
گو خاک جوش‌گل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است
بال فشانده‌ایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شسته‌ایم
یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است
بی داغ‌گل نمی‌کند از لاله‌زار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال می‌زند
گر بسملم‌ کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل ‌کجاست ساغر دیگر درین بساط
گردانده‌ام‌ چو رنگ به رفع خمار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود
تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد
هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست
ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
کعبهٔ دل‌گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ
می‌دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ
محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک
کم نمی‌باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ
عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر
دشت هم از کوه پر کرده‌ست دامانش ز سنگ
حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب
عاشقان چون شعله می‌بینند عریانش ز سنگ
آسمان مشکل‌ گره از دانهٔ ما واکند
گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ
اعتباراست اینکه ما را دشمن ما می‌کند.
سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ
سختی ایام در خورد قبول طبع کیست
چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ
حسن‌ کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس
بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ
سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین
گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ
یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل
نیست ممکن ‌گر ببندی راه جولانش ز سنگ
مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفت‌پرور است
آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ
نیست آسان ره به‌کهسار ملامت بردنت
دانه می‌چینند همچون‌کبک‌، مرغانش ز سنگ
تا ز غفلت نشکنی دل گوشه‌گیر جیب توست
شیشه را در سنگ می‌دارند پنهانش ز سنگ
آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم
بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل‌ که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفته‌ست لب گل
عمریست‌ که‌ گم‌گشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنون‌خیز پرافشانی کاهی‌ست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل‌ که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست‌ که او زد به تغافل
بیدل همه‌جا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه‌ کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئه‌گداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش‌ که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل‌ که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش‌ گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله‌ کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ‌ گره بستهٔ‌ نازیست
اشکی است‌ گریبان‌ در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم‌ گشته فتادیم
کردیم تماشای‌ گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان ‌کرد توکّل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
سعی روزی‌کاهش است ای بیخبر چشمی بمال
آسیاها شد درین سودا تنک‌تر از سفال
از کدورت رست طبعی‌ کز تردد دست بست
آب خاک آلوده را آرام می‌سازد زلال
دستگاه جاه‌، اصلش واضع شور و شر است
می‌خروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است
غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس
آب گوهر می‌زند موج از زبان بی‌سؤال
با عرق یارب نیفتد کار غیرت‌زای مرد
الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال
می‌کند بی‌کاریت نقاش عبرتگاه شرم
چون شود افسرده‌روها سازد اخگر از زگال
حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض
بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال
خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام
ای سحر زین یکدودم چندانکه می‌خواهی ببال
انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر
عاشق بخت سیه می‌باشد این جا خال خال
گامی از خود رفته‌ام وقتی به یاد گیسویی
نقش چینم تا کنون بو می‌کنم ناف غزال
از عدم هستی و از هستی عدم گل می‌کند
بالها در بیضه دارد بیضه‌ها در زبر بال
انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع
تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال