عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۰
دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۱
نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۴
دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۹
دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد
بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد
کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد
می تواند کلف از آینه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟
نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد
سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد
بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد
کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد
می تواند کلف از آینه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟
نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد
سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۲
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ به جز دیده حیران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد
خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد
می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟
در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد
تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟
بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد
صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ به جز دیده حیران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد
خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد
می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟
در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد
تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟
بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد
صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۳
جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد
هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق
جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد
نوبر گوی سعادت نکند چوگانش
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
بی نیازی در جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرد
دارد انجامی اگر راه طلب، سوختن است
غیر پروانه کس این راه به پایان نبرد
تا ابد خواری غربت نکشد در یتیم
دل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبرد
تلخی باده کم از پنبه مینا نشود
بالش نرم ز سر خواب پریشان نبرد
غیر موری که به لب مهر قناعت دارد
دهن تلخ کسی از شکرستان نبرد
با لب بسته بسازید اگر اهل دلید
که سر از بزم برون پسته خندان نبرد
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد
ترک سر گوی که در معرکه جانبازان
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زان سیه می کند از آه جهان را عاشق
که کسی راه به سر منزل جانان نبرد
قسمت صائب از آن چهره همین حیرانی است
شبنم از باغ به جز دیده حیران نبرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد
هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق
جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد
نوبر گوی سعادت نکند چوگانش
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
بی نیازی در جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرد
دارد انجامی اگر راه طلب، سوختن است
غیر پروانه کس این راه به پایان نبرد
تا ابد خواری غربت نکشد در یتیم
دل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبرد
تلخی باده کم از پنبه مینا نشود
بالش نرم ز سر خواب پریشان نبرد
غیر موری که به لب مهر قناعت دارد
دهن تلخ کسی از شکرستان نبرد
با لب بسته بسازید اگر اهل دلید
که سر از بزم برون پسته خندان نبرد
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد
ترک سر گوی که در معرکه جانبازان
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زان سیه می کند از آه جهان را عاشق
که کسی راه به سر منزل جانان نبرد
قسمت صائب از آن چهره همین حیرانی است
شبنم از باغ به جز دیده حیران نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۴
از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۰
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۵
دولت از دیده بیدار طلب باید کرد
گریه چون شمع نهان در دل شب باید کرد
نیست چون یک دو نفس بیش ترا بهره ز عمر
همچو صبح این دو نفس صرف طرب باید کرد
صبح صادق شود از مشرق سودا طالع
سخن راست ز دیوانه طلب باید کرد
استخوان جای طباشیر نگیرد هرگز
با حسب بهر چه اظهار نسب باید کرد؟
شوخی طفل یکی صد شود از رو دادن
ادب بی ادبان را به ادب باید کرد
ریزش ابر نباشد به فشردن موقوف
از کریمان چه ضرورست طلب باید کرد؟
چشم بستن ز مکافات رکاب ظفرست
خصم مغلوب چو شد ترک غضب باید کرد
هست در خاطر اگر داعیه بخت جوان
صائب از پیر خرابات طلب باید کرد
گریه چون شمع نهان در دل شب باید کرد
نیست چون یک دو نفس بیش ترا بهره ز عمر
همچو صبح این دو نفس صرف طرب باید کرد
صبح صادق شود از مشرق سودا طالع
سخن راست ز دیوانه طلب باید کرد
استخوان جای طباشیر نگیرد هرگز
با حسب بهر چه اظهار نسب باید کرد؟
شوخی طفل یکی صد شود از رو دادن
ادب بی ادبان را به ادب باید کرد
ریزش ابر نباشد به فشردن موقوف
از کریمان چه ضرورست طلب باید کرد؟
چشم بستن ز مکافات رکاب ظفرست
خصم مغلوب چو شد ترک غضب باید کرد
هست در خاطر اگر داعیه بخت جوان
صائب از پیر خرابات طلب باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۶
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک
سر ازین خرقه نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه پر باید کرد
شارع قافله فیض بود رخنه دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک
سر ازین خرقه نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه پر باید کرد
شارع قافله فیض بود رخنه دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۷
ای دل از دشمن خاموش حذر باید کرد
از گزند می بی جوش حذر باید کرد
بیشتر کار کند تیغ چو لنگر دارست
از دعای لب خاموش حذر باید کرد
بر جگرداری دزدست شب ماه گواه
از خط و خال بناگوش حذر باید کرد
تیر از بحر کمان می کند انشای سفر
چون رسد کار به آغوش حذر باید کرد
فقر پوشیده و شمشیر برهنه است یکی
از فقیران قباپوش حذر باید کرد
صائب از جوش سخن داد به طوفان عالم
از محیطی که زند جوش حذر باید کرد
از گزند می بی جوش حذر باید کرد
بیشتر کار کند تیغ چو لنگر دارست
از دعای لب خاموش حذر باید کرد
بر جگرداری دزدست شب ماه گواه
از خط و خال بناگوش حذر باید کرد
تیر از بحر کمان می کند انشای سفر
چون رسد کار به آغوش حذر باید کرد
فقر پوشیده و شمشیر برهنه است یکی
از فقیران قباپوش حذر باید کرد
صائب از جوش سخن داد به طوفان عالم
از محیطی که زند جوش حذر باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۹
دل چون آینه را تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
عارفی را که پر و بال فلک جولان نیست
سیر در کوچه و بازار نمی باید کرد
می رود زود برون از ته پا کرسی دار
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
تا توان بود خمش، چون قلم از بی مغزی
سر خود در سر گفتار نمی باید کرد
می رسد نامه سر بسته در اینجا به جواب
درد دل پیش حق اظهار نمی باید کرد
نقطه در سیر و سکون تابع رمال بود
شکوه از ثابت و سیار نمی باید کرد
هرکه بر خود نکند رحم، بر او رحم جفاست
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
از در حق به در خلق مبر حاجت خود
شکوه از یار به اغیار نمی باید کرد
از تهی مغز طمع بند زبان نتوان داشت
خامه را محرم اسرار نمی باید کرد
رتبه حسن یکی صد شود از دیده پاک
منع آیینه ز دیدار نمی باید کرد
مرکز دایره عیش ثبات قدم است
سیر بی نقطه چو پرگار نمی باید کرد
ذکر خالص بود از بند علایق رستن
رشته سبحه ز زنار نمی باید کرد
تا دو لب تیغ دو دم می شود از خاموشی
دهن زخم ز گفتار نمی باید کرد
مکن آن روی عرقناک ز عاشق پنهان
ظلم بر تشنه دیدار نمی باید کرد
صائب از آب شود آتش سرکش مغلوب
جنگ با مردم هموار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
عارفی را که پر و بال فلک جولان نیست
سیر در کوچه و بازار نمی باید کرد
می رود زود برون از ته پا کرسی دار
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
تا توان بود خمش، چون قلم از بی مغزی
سر خود در سر گفتار نمی باید کرد
می رسد نامه سر بسته در اینجا به جواب
درد دل پیش حق اظهار نمی باید کرد
نقطه در سیر و سکون تابع رمال بود
شکوه از ثابت و سیار نمی باید کرد
هرکه بر خود نکند رحم، بر او رحم جفاست
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
از در حق به در خلق مبر حاجت خود
شکوه از یار به اغیار نمی باید کرد
از تهی مغز طمع بند زبان نتوان داشت
خامه را محرم اسرار نمی باید کرد
رتبه حسن یکی صد شود از دیده پاک
منع آیینه ز دیدار نمی باید کرد
مرکز دایره عیش ثبات قدم است
سیر بی نقطه چو پرگار نمی باید کرد
ذکر خالص بود از بند علایق رستن
رشته سبحه ز زنار نمی باید کرد
تا دو لب تیغ دو دم می شود از خاموشی
دهن زخم ز گفتار نمی باید کرد
مکن آن روی عرقناک ز عاشق پنهان
ظلم بر تشنه دیدار نمی باید کرد
صائب از آب شود آتش سرکش مغلوب
جنگ با مردم هموار نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۰
روی آیینه دل تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۱
خنده چون کبک به آواز نمی باید کرد
خویش را طعمه شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه شیراز نمی باید کرد
عرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
بوی گل در گره غنچه پریشان نشود
پیش غماز دهن باز نمی باید کرد
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتر
سرمه در چشم فسونساز نمی باید کرد
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد
تکیه بر عالم ناساز نمی باید کرد
چشم در خانه پر دود گشودن ستم است
پیش زشت آینه پرداز نمی باید کرد
چون ز خط قافله حسن شود پا به رکاب
به خریدار، دگر ناز نمی باید کرد
دهن از حرف بد و نیک چو بستی صائب
هیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
خویش را طعمه شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه شیراز نمی باید کرد
عرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
بوی گل در گره غنچه پریشان نشود
پیش غماز دهن باز نمی باید کرد
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتر
سرمه در چشم فسونساز نمی باید کرد
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد
تکیه بر عالم ناساز نمی باید کرد
چشم در خانه پر دود گشودن ستم است
پیش زشت آینه پرداز نمی باید کرد
چون ز خط قافله حسن شود پا به رکاب
به خریدار، دگر ناز نمی باید کرد
دهن از حرف بد و نیک چو بستی صائب
هیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۲
رو نهان از دل بی کینه نمی باید کرد
اینقدر ناز به آیینه نمی باید کرد
در جوانی ز می ناب گذشتن ستم است
شنبه خود شب آدینه نمی باید کرد
می توان تا گره زلف پریشانی ساخت
دل خود را گره سینه نمی باید کرد
می برد دیده بی شرم طراوت ز عذار
جلوه بی پرده در آیینه نمی باید کرد
تا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشک
خرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کرد
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شوید
باده در جام سفالینه نمی باید کرد
تیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیست
غیبت مردم پیشینه نمی باید کرد
می کند فاش زبان راز نهان را صائب
دزد را محرم گنجینه نمی باید کرد
اینقدر ناز به آیینه نمی باید کرد
در جوانی ز می ناب گذشتن ستم است
شنبه خود شب آدینه نمی باید کرد
می توان تا گره زلف پریشانی ساخت
دل خود را گره سینه نمی باید کرد
می برد دیده بی شرم طراوت ز عذار
جلوه بی پرده در آیینه نمی باید کرد
تا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشک
خرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کرد
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شوید
باده در جام سفالینه نمی باید کرد
تیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیست
غیبت مردم پیشینه نمی باید کرد
می کند فاش زبان راز نهان را صائب
دزد را محرم گنجینه نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۶
قطع امید ازان موی کمر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۷
دامن دولت دنیا نتوان سخت گرفت
سایه بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام به جز صید مگس نتوان کرد
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
سایه بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام به جز صید مگس نتوان کرد
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۹
تا حیا قطع نظر زان گل رخسار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
دل ما نوبر یک خنده سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهری دست بدست
گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکرد
یوسف ما به تهیدستی کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسی گوهر خود را به خریدار رساند
صائب ماست که پروای خریدار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
دل ما نوبر یک خنده سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهری دست بدست
گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکرد
یوسف ما به تهیدستی کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسی گوهر خود را به خریدار رساند
صائب ماست که پروای خریدار نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۰
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۱
اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد
شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد
از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد
همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد
ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد
شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد
از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد
همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد
ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد