عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
زگل تنها کجا بزم گلستان ساز می گردد؟
که این هنگامه گرم از شعله آواز می گردد
امید بازگشتن دل به زلف او عبث دارد
به ناف آهوان کی نافه هرگز باز می گردد؟
به روی بستر گل خواب راحت نیست شبنم را
نقاب از روی گلرنگ که امشب باز می گردد؟
تعجب نیست گردد گرد خط داروی بیهوشی
نگه در پرده چشمی که خواب ناز می گردد
مشبک می شود چون پرده زنبوری از کاوش
اگر سد سکندر پرده این راز می گردد
تو کز اهل بصیرت نیستی قطع منازل کن
که بینا چون شرر و اصل به یک پرواز می گردد
ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهی
که هر موجی که می بینی به دریا باز می گردد
ملامتگر سر از دنبال بد گوهر نمی دارد
زبان آتشین شمع خرج گاز می گردد
به فردای قیامت می فتد نشو و نمای ما
به این تمکین اگر قانون طالع ساز می گردد
سخن را روی گرم از قید خاموشی برون آرد
سپند از آتش سوزان بلند آواز می گردد
چو انجم تا سحر مژگان به یکدیگر نخواهی زد
اگر دانی چه درها در دل شب باز می گردد
درون پیکر خشک آتشی از عشق او دارم
که می سوزد چونی هر کس به من دمساز می گردد
به شمع صبح ماند شعله آواز بلبل را
همانا خامه صائب نواپرداز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
از ان در خلوت معشوق بر من حال می گردد
که از چشم سخنگو صحبت من قال می گردد
زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون
نپنداری که خون عاشقان پامال می گردد
زسربازی توان سر حلقه دریادلان گشتن
نگون چون می شود این کاسه مالامال می گردد
زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
که چون پرگار گرد مرکز آن خال می گردد
به دریای شراب افکن من لب تشنه را ساقی
که ساغر بر لب من آتشین تبخال می گردد
ز اکسیر محبت شد طلا خاک وجود من
سمندر در حریم شعله زرین بال می گردد
سبک شد دوش خاک از سیاه جسم ضعیف من
همان دشمن مرا چون سایه در دنبال می گردد
اگر صد کوه تمکین عقل بر زانوی خود بندد
سپند گرمی هنگامه اطفال می گردد
زپیچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم
که آخر جوهر آیینه اقبال می گردد
در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگی دارم
زشبنم ساغر خورشید مالامال می گردد
زفضل حق نماند در گره کار کسی صائب
هر انگشتی زبان گردد، زبان چون لال می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد
چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد
تو چون در جلوه آیی از که می آید عنا نداری؟
که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد
فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت
که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد
دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن
که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد
ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟
که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد
به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن
نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد
ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر
که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد
جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را
دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد
مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب
که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
دل یاقوت را خون می کند لعل سخنگویت
قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد
چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی
نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد
تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد
اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان
دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد
تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را
کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟
سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد
به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را
چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد
سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود
فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو می گردد
سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد
که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد
نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۵
زبالیدن ترا هر دم لباسی تازه می گردد
نگنجد در قبا حسنی که بی اندازه می گردد
که را ای غنچه لب این لعل میگون است از خوبان؟
که صد برگ از تماشایش گل خمیازه می گردد
نباشد لاله ای حاجت جگرگاه بدخشان را
کجا رخسار او منت پذیر از غازه می گردد؟
زخط هر چند شد زیر و زبر مجموعه حسنت
همان از طاق ابروی تو ایمان تازه می گردد
به دعوی لب گشودن می دهد یاد از تهی مغزی
که چون خم خالی از می شد بلند آوازه می گردد
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید
مرا داغ دل گم گشته از نو تازه می گردد
مرا گر خنده ای چون غنچه در سالی شود روزی
به لب تا از ته دل می رسد خمیازه می گردد
زعاشق حسن صائب می شود مشهور در خوبی
گلستانی زیک بلبل بلند آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۲
دل عاشق به جور از یار دیرین برنمی گردد
که در سفتن زآب و رنگ خود گوهر نمی گردد
مکن پهلو تهی از ما که خورشید بلند اختر
به ماه نو اگر پهلو دهد لاغر نمی گردد
چه پروا دارد آن مغرور از طوفان اشک ما؟
زدریا دامن خورشید تابان تر نمی گردد
چه داند عاشق حیران عیار حسن جانان را؟
نگاه از چشم قربانی به مژگان برنمی گردد
سپهر سنگدل آسوده است از دود آه ما
که آب از دود گرد دیده مجمر نمی گردد
قضای آسمانی می کند اجرای حکم خود
برات خط به شمشیر تغافل برنمی گردد
رقیب از بزم وصل ا مرا بیهوده می راند
سپند شوخ بار خاطر مجمر نمی گردد
زفکر آن لب میگون نمی آیم برون صائب
به گرد خاطر مخمور جز ساغر نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۴
برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد
شلایین است در صورت پذیری دیده حیران
ازین آیینه عکس روی دلبر برنمی گردد
زسختی قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه
ازین دریا کدامین موم، عنبر برنمی گردد؟
ندارد حاصلی منصور را از دار ترساندن
به چوب منع این سایل از ان در بر نمی گردد
فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که می افتد
از ان دریای بی ساحل شناور بر نمی گردد
به فکر سینه سوزان، دل وحشی کجا افتد؟
زمجمر چون سپندی جست دیگر برنمی گردد
زمین خاکساری خودنمایی بر نمی دارد
که اینجا می کشد گردن که بی سر بر نمی گردد؟
تو از سنگین دلی بر کوه داری پشت، ازین غافل
که تیر آه از سد سکندر بر نمی گردد
نیم نومید از رحمت که از بدخویی طفلان
برات شیر از پستان مادر بر نمی گردد
زروی گرم، کار مهر تابان می کند ساقی
ازین میخانه کس با دامن تر بر نمی گردد
نمی گردد به افسون روی گردان خط از ان لبها
به حرف و صوت این طوطی زشکر بر نمی گردد
به خط عاشق نظر زان چهره گلگون نمی پوشد
به دود تلخ از آتش سمندر بر نمی گردد
نگردد کامیاب از زلف خوبان هر پریشانی
زهندستان یکی از صد، توانگر بر نمی گردد
جواب نامه من قاصد از دلدار چون آرد؟
که از دلبستگی ز انجا کبوتر بر نمی گردد
نگیرد باده گلرنگ جای خون دل صائب
به شیر دایه طفل از شیر مادر بر نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۵
دل دیوانه من از سپاهی بر نمی گردد
دم شمشیر برق از هر گیاهی بر نمی گردد
طلبکار تو از شوق آتشی در زیر پا دارد
که چون سیلاب از هر سنگ راهی بر نمی گردد
مگر خودروی گردان گردد از بیداد آن بدخو
وگرنه این ورق از هیچ آهی بر نمی گردد
سزای خاکمال خط مشکین است رخساری
کز او مطلب روا هرگز نگاهی بر نمی گردد
غبار خط نگردد مانع نظاره عاشق
که صاحبدل زهر گرد سپاهی بر نمی گردد
رخ امید ما ای قبله گاه آرزومندان
زبر گرداندن طرف کلاهی بر نمی گردد
کدامین ناصح بیدرد می آید به بالینم؟
کز این ماتم سرا ابر سیاهی بر نمی گردد
کدامین مرغ شب بی آشیان آرام می گیرد؟
بغیر از دل که از زلف سیاهی بر نمی گردد
منم کز روی آتشناک او بی بهره ام، ورنه
کدامین خار ازو زرین گیاهی بر نمی گردد؟
مخوان افسون که دل چون چشم از پرواز بیتابی
به جای خویش از هر برگ کاهی بر نمی گردد
کدامین بی سر و پا می گذارد رو درین وادی؟
کز اقبال جنون صاحب کلاهی بر نمی گردد
زمحراب دو ابروی تو ای روشنگر دلها
رخ امید ما از هر گناهی بر نمی گردد
زچشم بد خدا خورشید تابان را نگه دارد
که خشک از چشمه اش هرگز نگاهی بر نمی گردد
اگرچه دشت پیمایی به مجنون ختم شد صائب
ره یک روزه ما را به ماهی بر نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد
کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر
میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش
مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد
به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را
نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد
که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد
زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را
که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد
دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن
به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد
به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من
که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم
سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را
دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۲
چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد
زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد
اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد
به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد
زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
به روی میهمان غیب حد کیست در بندد؟
چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را؟
که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد
زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن
یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد
حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد
مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد
سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل
نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد
زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن
سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد
زند تا پر بر هم صائب کف خاکستری گردد
سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۴
دل سرگشته ما چرخ را بر کار می بندد
کمر در خدمت این نقطه نه پرگار می بندد
حجاب روی گل نظارگی را آب می سازد
عبث این بوستان پیرا در گلزار می بندد
چه سازد مهر تابان با خمیر طینت خامم؟
که این افسرده نان خویش بر دیوار می بندد
گل از باغ تماشا عشق آتشدست می چیند
پریشان می شود گل عقل تا دستار می بندد
زپیش دیده گستاخ ما کی دست بردارد؟
گلستانی که در بر رخنه دیوار می بندد
دل من وجه سرگردانی خود را نمی داند
که وقت سیر، چشم نقطه را پرگار می بندد
چه می لرزی زبیم مرگ بر خود، باده پیش آور
که این تب لرزه را یک ساغر سرشار می بندد
پناه از چشم فتانش به زلفش می برم صائب
که بر هر کس ستم زور آورد زنار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
کدام آیینه رو احرام این میخانه می بندد؟
که می آیینه بر پیشانی پیمانه می بندد
که امشب می شود از شرمگینان میهمان من؟
که دود آه، چشم روزن کاشانه می بندد
خرابات مغان خوش خاک عاشق پروری دارد
که شمع آنجا کمر در خدمت پروانه می بندد
زصندل جبهه ما در بغل پروانگی دارد
بر همن کی به روی ما در بتخانه می بندد؟
زسنگ کودکان دل بر گرفتن سختیی دارد
وگرنه راه صحرا را که بر دیوانه می بندد؟
زمژگان سیل می بارد دل الفت سرشت من
اگر گرد خرابی رختم از ویرانه می بندد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب خوشه ما دانه می بندد؟
چنان بیگانه است از آشنایی مشرب صائب
که در بر آشنا چون مردم بیگانه می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
تو چون نوخط شوی طاوس جنت پر برون آرد
تو چون بر هم زنی لب، بال و پر کوثر برون آرد
نباشد سرمه توفیق در هر گوشه چشمی
کجا زاهد سر از خط لب ساغر برون آرد؟
اگر رخسار چون گل را به بالین آشنا سازی
چو بلبل غنچه تصویر بال و پر برون آرد
اگر ساقی زمستی یک نفس از پای بنشیند
زجذب شوق میخواران صراحی پر برون آرد؟
به نشتر کوچه بندی می کنی رگ را، نمی ترسی
که هر یک قطره خونم زصد جا سر برون آرد
گر این یک مشت خاکستر که دل گویند، نگدازم
به زور تشنگی آب از دل گوهر برون آرد
نمی دانند مردم آفتابی هست در عالم
خدا آیینه ما را زخاکستر برون آرد
شهید می چو از خاک لحد سرمست برخیزد
به جای نامه برگ تاک در محشر برون آرد
که را داریم ما غیر ظفرخان در جهان صائب؟
نهال آرزوی ما در اینجا پر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳
چه خوش باشد خط از رخسار جانان سر برون آرد
از این آتش به جای دود ریحان سر برون آرد
ندارد حاصلی سوز محبت را نهان کردن
که عود زیر دامن از گریبان سر برون آرد
مشو زان لعل سیراب از جواب خشک رو گردان
که این موج سراب از آب حیوان سر برون آرد
به پای هر که از کوتاه بینی بشکنم خاری
زپیش دیده من همچو مژگان سر برون آرد
به خواریهای دوران صبر کن گر از عزیزانی
که از زندان به خوابی ماه کنعان سر برون آرد
ندارد گفتگوی مردم دیوانه توجیهی
چسان تعبیر از این خواب پریشان سر برون آرد؟
زجمعیت نباشد بهره ای کوتاه دستان را
که از دریای گوهر خشک مرجان سر برون آرد
بود چون صبح هر کس در طریق عاشقی صادق
زچاک سینه اش خورشید تابان سر برون آرد
در آن محفل که باشد در کمین صد آستین افشان
چگونه شمع ما از زیر دامان سر برون آرد؟
همان از شرم باشد حلقه بیرون در صائب
به قمر سرو اگر از یک گریبان سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
خردکی رخت بتواند زموج می برون آرد؟
سر از بحری به این شورش حبابی کی برون آرد؟
زفیض عشق چون مجنون کمند جذبه ای دارم
که لیلی را تواند موکشان از حی برون آرد
شهید زخم دندان ندامت باد انگشتش
اگر خواهد مسیح از ناخن ما نی برون آرد
به تاک خشک اگر افتد خمارآلود چشم او
ز زیر بال هر برگی بط پر می برون آرد
زدشت عشق کز گرمی گدازد مغز آتش را
به خاکستر نشیند هر که خواهد نی برون آرد
عبث باد مراد افتاده در پی زورق ما را
زطوفان کشتی ما را نفس تا کی برون آرد
شود از عشق رسوایی طلب معشوق بی پرده
شکر را جذبه طوطی زبند نی برون آرد
دل صائب اگر چون خضر آب زندگی نو شد
سری از کوچه باریک زلفش کی برون آرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
قبول خاطر از نظاره منظور می بارد
به دل نزدیکی از روی نگاه دور می بارد
اثر بگذار تا شمعی بدارد بر سر خاکت
که از آیینه بر خاک سکندر نور می بارد
اگر خرمن ندارد مزرع ما خوشه چین دارد
اگر باران به کشت ما نبارد مور می بارد
که امشب می شود ساقی، که در بزم شراب ما
به جای پسته و بادام، چشم شور می بارد
به آب تیغ خون عاشقان از جوش ننشیند
همان گلبانگ وحدت از لب منصور می بارد
مگر برداشت از رخ پرده زلف آن بهشتی رو؟
که باران خجالت از جبین حور می بارد
زبرق انتقام ایمن مشو گر اهل آزاری
که آتش عاقبت در خانه زنبور می بارد
ثمر در پای خود افشاندن از هر نخل می آید
خوشانخلی که فیض خود به جای دور می بارد
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش
همان از حرص چین از جبهه فغفور می بارد
مرو صائب به نور اختر طالع زره بیرون
که ره گم کردن از رفتار این شبکور می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۰
سخن از لب فزون زان چشم چون بادام می بارد
حیا بیش از عرق زان چهره گلفام می بارد
به عاشق می کند خط مهربان آن حسن سرکش را
نبارد صبح اگر این ابر رحمت، شام می بارد
پس از کشتن چه حاصل گریه کردن بر سر خاکم؟
که بی حاصل بود ابری که بی هنگام می بارد
ندارد در تو فریاد گرفتاران اثر، ورنه
زعاجزنالی من خون زچشم دام می بارد
دل تاریک من از چشم بستن می شود روشن
اگر در خانه در بسته نور از جام می بارد
بخیل از حرف سایل گوش می گیرد، نمی داند
که از خاموشی اهل طمع ابرام می بارد
تو بیدل می کنی چون اسب توسن از سیاهی رم
وگرنه از سحاب تلخکامی کام می بارد
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما
که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
دل روشن طمع از نامجویی داشتم، غافل
که ظلمت بر عقیق از رهگذار نام می بارد
نگردد مست چون از دیدنش نظارگی صائب؟
که می جای عرق زان چهره گلفام می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۲
کسی تاب خدنگ غمزه آن دلربا دارد
که چون آیینه از جوهر زره زیرقبا دارد
در آن وادی که من از تشنگی بر خاک می غلطم
سراب ناامیدی جلوه آن بقا دارد
به اندک روزگاری تاک شد از سرو رعناتر
نگردد زیر دست آن کس که دستی در سخا دارد
ندیدم یک نفس راحت زحس ظاهر و باطن
چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
من آن آتش نو امر غم که چون از یکدگر ریزم
زگرمی استخوانم شمع در راه هما دارد
مرا بیطاقتی محروم دارد از وصال او
که از آتش شرر را اضطراب دل جدا دارد
فریب دولت ده روزه دنیا مخور صائب
که آخر بدورق گرداندنی بال هما دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟
که آن گل خار در پیراهن از نشو و نما دارد
یکی صد شد فروغ آن لب لعل از غبار خط
که از گرد یتیمی چهره گوهر صفا دارد
به تیری ای کمان ابرو نشان کن استخوانم را
که از هر گوشه ای در چاشنی چندین هما دارد
مجو روی دل از آیینه رویان با تهیدستی
که از شبنم گل این باغ چشم رونما دارد
از ان روزی که چون گل دید آن چاک گریبان را
زبوی پیرهن در پیرهن اخگر صبا دارد
پشیمانی به گرد خاطرش هرگز نمی گردد
چنین سنگین دلی دوران کم فرصت کجا دارد؟
تبسم می کنی در روزگار خط، نمی دانی
که این شام سیه صبح قیامت در قفا دارد
مشو غافل زدوران خط پا در رکاب او
که آن ریحان سیراب از گل آتش زیر پا دارد
به فکر ما فراموشان پا در گل کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چشم تو چندین آشنا دارد
مکن در راه او اندیشه از تاریکی سودا
که از هر لاله ای مجنون چراغی زیر پا دارد
سیه چشمی که در آیینه از تمکین نمی بیند
غم نومیدی و محرومی صائب کجا دارد؟