عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دل افروزانِ شادی
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هدیه دوست
گُلی را که دیروز،
به دیدار من، هدیه آوردی ای دوست
ــ دور از رخ نازنین تو ــ
امروز پژمرد!
همه لطف و زیباییاش را
ــ که حسرت به روی تو میخورد و
هوش از سر ما به تاراج میبُرد؛ ــ
گرمای شب بُرد!
*
صفای تو امّا، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است.
گل مهر تو، در دل و جان
گل بی خزان،
گُلِ تا که من زندهام ماندگار است.
به دیدار من، هدیه آوردی ای دوست
ــ دور از رخ نازنین تو ــ
امروز پژمرد!
همه لطف و زیباییاش را
ــ که حسرت به روی تو میخورد و
هوش از سر ما به تاراج میبُرد؛ ــ
گرمای شب بُرد!
*
صفای تو امّا، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است.
گل مهر تو، در دل و جان
گل بی خزان،
گُلِ تا که من زندهام ماندگار است.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بهارِ خاموش
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ابر بی باران
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بی خبر
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سحر
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
لحظه و احساس
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
از اوج
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
در بیشه زار یادها
شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
آسیمه سر، در بیشه زاران می دویدم.
فریادها بر می کشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
«ــ ... بی ماه من این ها چه زشتند...!»
ــ آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
ــ آیا شما، او را نچیدید؟...
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
از خشم، یا افسوس، کم کم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
می رفت سرمست!
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
آسیمه سر، در بیشه زاران می دویدم.
فریادها بر می کشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
«ــ ... بی ماه من این ها چه زشتند...!»
ــ آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
ــ آیا شما، او را نچیدید؟...
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
از خشم، یا افسوس، کم کم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
می رفت سرمست!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای جان به لب آمده
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای خفته روزگار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آه آن همه خاک
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ترنم رنگین
یک کهکشان شکوفه گیلاس
نقشی کشیده بود بر آن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
موسیقی بهار
چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهای دامنه می پیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روی این ترنم رنگین
آغوش می گشود
اردیبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسیر نگاه گل
بام و هوا درخت زمین سبزه راه گل
تا بی کران طراوت
تا دلبخواه گل
با این که دست مهر طبیعت ز شاخسار
گل می کند نثار
در پهنه خزان زده روح این دیار
یک لب خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذر
آیا من این بهشت گل و نور و نغمه را
نادیده بگذرم
یک کهکشان شکوفه گیلاس را دریغ
باید ز پشت پرده ای از
اشک بنگرم
نقشی کشیده بود بر آن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
موسیقی بهار
چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهای دامنه می پیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روی این ترنم رنگین
آغوش می گشود
اردیبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسیر نگاه گل
بام و هوا درخت زمین سبزه راه گل
تا بی کران طراوت
تا دلبخواه گل
با این که دست مهر طبیعت ز شاخسار
گل می کند نثار
در پهنه خزان زده روح این دیار
یک لب خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذر
آیا من این بهشت گل و نور و نغمه را
نادیده بگذرم
یک کهکشان شکوفه گیلاس را دریغ
باید ز پشت پرده ای از
اشک بنگرم
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
خوش آمد بهار
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز؛ پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغِ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز؛ پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغِ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دریچه
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بهار خاموش
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
لبخند سحرخیزان
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
مثل باران
من نمی گویم در عین عالم
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
ناگهان جوانه می کند
این درخت بارور که سالهاست
بی هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنوای دلپذیرشان
دورمانده است
آه اینک از نسیم تازه تبسمی
ناگهان جوانه میکند
از میان این جوانه ها
جان او چو مرغکی ترانه خوان
سر برون ز آشیانه میکند
در چنین فضای دلپذیر
دل هوای شعر عاشقانه می کند
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
ناگهان جوانه می کند
این درخت بارور که سالهاست
بی هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنوای دلپذیرشان
دورمانده است
آه اینک از نسیم تازه تبسمی
ناگهان جوانه میکند
از میان این جوانه ها
جان او چو مرغکی ترانه خوان
سر برون ز آشیانه میکند
در چنین فضای دلپذیر
دل هوای شعر عاشقانه می کند
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبان بی زبانان
غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غم هایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش ها گویا ترند!!!
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غم هایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش ها گویا ترند!!!
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سحر ها همیشه
دو خورشید زرد
می دمید از بلندای بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ایوان می افراخت قد
چو از لای پیچک می افروخت چشم
به گنجشک ها
درمی افکند هول
ز پروانه ها بر می انگیخت گرد
سبک مخملی بود هنگام مهر
گران آتشی بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گریز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگی که ناگه فرو می جهید
چو آوار از آٍمان بردرخت
کنون پیش پایم فتاده ست زار
شکسته ست سخت
دو خورشید زردش به حال غروب
نگاهش گلی زیر پای تگرگ
تنش گوییا از بلندای بام
فروجسته
اما نه روی شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها همیشه
دو خورشید زرد
بر آن پرده لاجورد
می دمید از بلندای بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ایوان می افراخت قد
چو از لای پیچک می افروخت چشم
به گنجشک ها
درمی افکند هول
ز پروانه ها بر می انگیخت گرد
سبک مخملی بود هنگام مهر
گران آتشی بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گریز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگی که ناگه فرو می جهید
چو آوار از آٍمان بردرخت
کنون پیش پایم فتاده ست زار
شکسته ست سخت
دو خورشید زردش به حال غروب
نگاهش گلی زیر پای تگرگ
تنش گوییا از بلندای بام
فروجسته
اما نه روی شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها همیشه
دو خورشید زرد
بر آن پرده لاجورد