عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۹
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
مرا از سیرچشمی در نظر گوهر نمی آید
به چشم پاک کرد آیینه تسخیر آن پریرو را
چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی آید
نماند از سرد مهریهای دوران در جگر آهم
درختی را که سرما سوخت دودش برنمی آید
چنین کز عالم آب آمد آن سرو روان بیرون
نهال طوبی از سرچشمه کوثر نمی آید
اگر اهل دلی بر تیره بختی صبر کن صائب
که داغ کعبه از زیر سیاهی بر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۲
نبیند زیر پای خویش، رعنا این چنین باید
نپردازد به کس، آیینه سیما این چنین باید
زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد
تکلف برطرف، لعل شکر خا این چنین باید
فلک را سبزه خوابیده داند قد رعنایش
قیامت جلوگان را قد و بالا این چنین باید
زگردش ماند دور آسمان چون چشم قربانی
عیار جلوه های حیرت افزا این چنین باید
به نیل چشم زخمش نیست چرخ نیلگون کافی
عزیز مصر را رخسار زیبا این چنین باید
نشد از دیده فرهاد غایب صورت شیرین
بنای بیستون را کارفرما این چنین باید
خیالش را دل سودایی من غیر می داند
زمردم عاشق شوریده تنها این چنین باید
زنقش پای من روی زمین دریای آتش شد
طلبکار ترا آتش نه پا این چنین باید
ندارد وادی ما لاله زاری غیر بوی خون
زخود رم کرده را دامان صحرا این چنین باید
زنقش بال کوه قاف دارد بر دل وحشی
گریزان از نشان خویش عنقا این چنین باید
نهادم دست تا بر دل جنون من یکی صد شد
زلنگر می شود شوریده، دریا این چنین باید
نکرد از خواب حیرت جوش دل بیدار صائب را
نگاه عاشقان محو تماشا این چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۳
زدل رم می کند، چشم بلاجو این چنین باید
نمی گردد به مجنون رام، آهو این چنین باید
نگه می لغزد از رویش، خرد می لرزد از مویش
تکلف برطرف، رو آنچنان مو این چنین باید
برآورد از خمار بوی پیراهن عزیزان را
بلی همچشم ماه مصر را بو این چنین باید
به خود کرده است روی هر دو عالم چون صف مژگان
تصرف در خم محراب ابرو این چنین باید
نسیم صبح محشر غنچه خسبان را نینگیزد
سر ارباب فکرت محو زانو این چنین باید
کفن را کشتی دریایی ما بادبان سازد
طلبکار حقیقت را تکاپو این چنین باید
به وجد آمد زمین و آسمان از شورش صائب
می آشامان معنی را هیاهو این چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۵
زسوز عشق داغی بر دل افگار می باید
چراغی بر سر بالین این بیمار می باید
زلعل آبدار او تمنایی که من دارم
مرا در دست صد انگشتر زنهار می باید
پریشان دارد از صد رهگذر تسبیح، احوالم
مرا شیرازه ای از رشته زنار می باید
به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبی را
گل بی خار را شبنم دل بیدار می باید
زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید
عبیر پیرهن را چشم چون دستار می باید
زچشم مست دارد عذرخواهی گر ننوشد می
همین سابقی میان میکشان هشیار می باید
چه سود از کارفرمایان ظاهر بی دماغان را؟
که در دل کارفرمایی زذوق کار می باید
متاع یوسفی حیف است باشد فرش در زندان
تکلف برطرف، دیوانه در بازار می باید
به از اشک ندامت نیست صائب هیچ تسبیحی
ترا گر سبحه ای از بهر استغفار می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۹
مگر زلف سبکسیر تو از جولان بیاساید
که از دست کشاکش رشته های جان بیاساید
اگرنه بر امید وصل یوسف طلعتی باشد
به چندین چشم، چون زنجیر در زندان بیاساید؟
به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گردیدم
چو تخم آسوده گردد در زمین، دهقان بیاساید
نمکدان بشکند گر شور محشر در گریبانش
نمک پرورده لعل ترا کی جان بیاساید؟
مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید
خوشا پایی که همچون سرو در دامان بیاساید
در آن وادی که محمل پرده سازست از افغان
جرس کی ظرف آن دارد که از افغان بیاساید؟
میان جسم و جان پیوند محکم می شود صائب
اگر سیل پریشانگرد در ویران بیاساید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۱
دل عاشق کی از هر نسخه وصف الحال بگشاید؟
مگر گاهی زدیوان قیامت فال بگشاید
چنان کز پرتو خورشید انجم محو می گردد
هزاران عقده از یک جام مالامال بگشاید
گشایش نیست در طالع گرههای خدایی را
که ده انگشت نتواند زبان لال بگشاید
به حرف و صوت نتوان شکر منعم را ادا کردن
دهان کیسه می باید که صاحب مال بگشاید
زهستی تا اثر باقی است دل بینا نمی گردد
چو خرمن پاک گردد دیده غربال بگشاید
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته تب عقده تبخال بگشاید
زشوق رنگ کاهی می کند پرواز چشم من
دل بیدرد اگر از چهره های آل بگشاید
سیاهی را دلیل کعبه مقصود می سازد
اگر گاهی نظر عاشق به خط و خال بگشاید
سرانجام کج اندیشان به سختی می کشد آخر
که عقرب را گره با سنگ از دنبال بگشاید
زجوش گل زمین می بوسد از بیرون در شبنم
مگر در تنگنای بیضه بلبل بال بگشاید
چو سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زپای خویش هر کس رشته آمال بگشاید
سزاوار خدنگ عشق صائب نیست هر صیدی
کجا تا بال آن مرغ همایون فال بگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۲
به هر نامحرمی عاشق لب اظهار نگشاید
گل این باغ، دفتر در حضور خار نگشاید
شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد
الهی هیچ کافر مهر ازین طومار نگشاید؟
هوادار سر زلف صنم چون شمع می باید
که گر در آتش افتد از میان زنار نگشاید
نگه خون گشت در چشمم زبس نادیدنی دیدم
الهی هیچ کس آیینه در بازار نگشاید!
به جوش مشتری هر کس چو یوسف بر نمی آید
همان بهتر که دکان بر سر بازار نگشاید
که این ابر بلا را از سر من دور می سازد؟
اگر جوش جنون از سر مرا دستار نگشاید
همان در ناله طوفان می کنم با آن که می دانم
جرس را عقده از دل ناله های زار نگشاید
دلم دارد حضوری با خیال یار در خلوت
که تا صبح قیامت در به روی یار نگشاید
زسیر باغ جنت داغ عاشق تازه می گردد
دل آتش پرست از جلوه گلزار نگشاید
سری فردازد و عالم چون سر منصور می خواهد
به هر مشت گلی آغوش رغبت دار نگشاید
به عمری ناله ای از دل نخیزد عندلیبان را
اگر صائب درین گلشن لب گفتار نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۵
مقام بوسه لب زان عارض سیراب می جوید
فغان کاین بی بصیرت در حرم محراب می جوید
مشو غافل زفیض خاکساری در برومندی
که ریحان از سفال تشنه اینجا آب می جوید
در دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد
گشایش از در پوشیده محراب می جوید
دل از مه طلعتان جمعیت خاطر طمع دارد
کتان ساده دل شیرازه از مهتاب می جوید
جهان را عشق عالمسوز اگر بر یکدگر سوزد
که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید؟
وصال از عهده بیتابی دل برنمی آید
که در دریا به چندین بال ماهی آب می جوید
زیاران لباسی هر که دلسوزی طمع دارد
زخامی اخگر از خاکستر سنجاب می جوید
قناعت کن به آب خشک ازین دریا که هر ماهی
که از جان سیر گردد طعمه از قلاب می جوید
زشوق تیغش از خاک شهیدان العطش خیزد
که هر کس تشنه خوابد آب را در خواب می جوید
شکیب و صبر صائب هر که از عاشق طمع دارد
زبرق آهستگی، خودداری از سیلاب می جوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۶
به می آن کس که کلفت از دل پرشور من شوید
به شبنم رنگ خون از لاله خونین کفن شوید
اگر دریای رحمت این سبکدستی نفرماید
که را دارم غبار از چهره سیلاب من شوید؟
زبان آتشین در آستین دارد گرستن را
به اشک گرم روی خویش شمع انجمن شوید
اگر بر شوره زار افتد رهش گلزار می سازد
به هر آبی که روی خویش آن سیمین بدن شوید
ید بیضاست در روشنگری لطف عزیزان را
غبار از دیده یعقوب بوی پیرهن شوید
زمی گلگونه شرم و حیای یار افزون شد
عرق کی می تواند سرخی از سیب ذقن شوید؟
زغیرت نیست اشک بلبلان را بهره ای، ورنه
چرا هر صبح شبنم روی گلهای چمن شوید؟
تواند از سر من هر که بیرون برد سودا را
به آسانی سیاهی از پر و بال زغن شوید
زخجلت گر نگردد هر سر مویم رگ ابری
که از آلودگی روز جزا دامن من شوید؟
هنرمندی ندارد عاقبت، زحمت مکش صائب
که دست خود به خون از کار شیرین کوهکن شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۷
غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید
که گرد راه سیل از خود به دریا بار می شوید
صدف در سینه دریای تلخ از فیض خاموشی
دهان خود به آب گوهر شهوار می شوید
ز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخی
اگر آب گهر زهر از دهان مار می شوید
نشست از صفحه دل گریه امید وصالش را
عرق کی آرزو از سینه بیمار می شوید؟
ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیها
به خون خویشتن فرهاد دست از کار می شوید
نرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه بختم
زعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟
در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گل
به شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شوید
که غیر از شمع، گرد هستی از پروانه بیکس
درین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟
اگر شمع مزار من نریزد گریه شادی
که داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟
که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟
در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شوید
محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن
زروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۱
دل سودازده در طره دلدار افتاد
گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص
شیشه ماست که از طاق دل یار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
نیست ممکن نشود نقل مجالس اشکش
دیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک
راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۲
هرکه را چشم بر آن طاق دو ابرو افتاد
دو جهان یکقلم از طاق دل او افتاد
تا قیامت نتواند به ته پا نگریست
چشم هرکس که بر آن قامت دلجو افتاد
پیش صاحب نظران نقطه بسم الله است
خال مشکین که بر آن گوشه ابرو افتاد
چون تو از ناز به دنبال نبینی هرگز
به چه امید به دنبال تو گیسو افتاد؟
تیره بختی نکند خوش سخنان را خاموش
چه کند سرمه به چشمی که سخنگو افتاد؟
نیست چندان خطری شیشه به سنگ آمده را
جای رحم است بر آن کز نظر او افتاد
نیست ممکن به حقیقت نکشد عشق مجاز
واصل بحر شود هر که درین جو افتاد
آه کز خیرگی دیده بی پرده من
دیدن یار به آیینه زانو افتاد
یکی از گوشه نشینان جهان شد صائب
هرکه را چشم به کنج دهن او افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۶
قطره بیجگری کز نظر ما افتد
شور حشری شود و در دل دریا افتد
خون فرهاد سر از خواب عدم بردارد
آتش لاله چو در دامن صحرا افتد
عذر زندانی بی جرم چه خواهد گفتن؟
چشم یعقوب چو بر چشم زلیخا افتد
صائب از عمر همین کام تمنا دارد
که ز هند آید و در خاک نجف وا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۷
نوبت عقده گشایی چو به ما می افتد
گره ناز بر آن بند قبا می افتد
در حریمی که گل و شمع گریبان چاکند
که به فکر دل صد پاره ما می افتد؟
چشم مخمور تو بیماری نازی دارد
که ز نشکستن پرهیز به جا می افتد
در ته خاک همان گردش خود را دارد
آسیایی که در او آب بقا می افتد
پرتو حسن تو خورشید جهان آرایی است
که بغیر از دل صائب همه جا می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۹
هرکجا پرتو جانانه ما می افتد
برق در خرمن پروانه ما می افتد
از تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایم
سنگ اطفال به دیوانه ما می افتد
می توان زود دل از خانه ویران برداشت
قدم سیل به ویرانه ما می افتد
این چه آهوست کز اندیشه صیادی او
رعشه بر پنجه شیرانه ما می افتد
از دبستان ره کاشانه خود هر طفلی
می گذارد، پی دیوانه ما می افتد
می کند کار نمک با جگر زخمی ما
ماهتابی که به غمخانه ما می افتد
خاکبازی همه را برده چو طفلان از راه
که به فکر دل ویرانه ما می افتد؟
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در دل سنگ اگر دانه ما می افتد
در دیاری که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمیر صنمخانه ما می افتد؟
می پرد روزنه را دیده امید امروز
تا که را راه به کاشانه ما می افتد
نیست ممکن که قیامت به خود آید صائب
هرکه را راه به میخانه ما می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۰
کور باد آن که ز روی تو نظر می پیچد
سر مبادش که ز شمشیر تو سر می پیچد
سنبلی از ته هر سنگ برون می آید
آه فرهاد چو در کوه و کمر می پیچد
شیون دل بود از چشم، که در خانه صدا
دایم از رهگذر حلقه در می پیچد
تا قیامت در دل بسته نخواهد ماندن
عاقبت دست دعا قفل اثر می پیچد
بر تهیدستی آغوش بگریم صائب
هاله ای را چو ببینم به قمر می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۵
پنبه گوشم اگر پنبه مینا گردد
مستی باده گلرنگ دو بالا گردد
گردبادش نفس سوخته خواهد گردید
گر غبار دل من دامن صحرا گردد
روز در سینه تاریک تو شب می گردد
نفس از لب به چه امید به دل وا گردد؟
دل آگاه بود ریخته خامه صنع
نقطه از سعی محال است سویدا گردد
ما به یک نقطه خال از رخ او محو شدیم
وقت آن خوش که بر این صفحه سراپا گردد
از ته سبزه خط، همچو مه از ابر تنک
رفتن حسن به تعجیل هویدا گردد
شمع را جامه فانوس پر و بال شود
هرکجا دلبر من انجمن آرا گردد
تا نبندد ادب عشق زلیخا را چشم
چشم یعقوب محال است که بینا گردد
اشک ماتم شود آبی که به رغبت ندهند
ابرها روترش از تلخی دریا گردد
کشش جاذبه اصل بلند افتاده است
سخت می ترسم ازین شیشه که خارا گردد
مانع رزق مقدر نشود در بستن
در رحم روزی اطفال مهیا گردد
سفله از منع به دامن نکشد پای طلب
که به هر دست فشاندن چو مگس وا گردد
از گرانجانی من شوق زمین گیر شده است
آب را ریگ روان سلسله پا گردد
رتبه حرف ز خاموشی هرکس پیداست
جوهر آینه از پشت هویدا گردد
صائب از چهره مقصود تواند گل چید
هر که را آینه سینه مصفا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۷
سخن عشق محال است مکرر گردد
بحر در هر نفسی عالم دیگر گردد
سخن عشق به تکرار ندارد حاجت
کی تهی حوصله بحر ز گوهر گردد؟
از جنون حرف مکرر نشنیده است کسی
حرف عقل است که نشنیده مکرر گردد
نظر پیر مغان گرمتر از خورشیدست
چه غم از باده اگر دامن ما تر گردد؟
کفر نعمت بود از جنت اگر یاد کند
دیدن روی تو آن را که میسر گردد
پله حسن به تمکین ز تماشایی شد
یوسف از جوش خریدار به لنگر گردد
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد
به زر قلب ز اخوان نخرد یوسف را
از تماشای تو چشمی که توانگر گردد
گر به میخانه مرا جاذبه پیر مغان
از کرم راهنما نوبت دیگر گردد:
دست وقتی کنم از گردن مینا کوتاه
که مرا طوق گریبان خط ساغر گردد
می پرد دیده امید دو عالم صائب
تا که را دولت دیدار میسر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۱
چه بهشتی است که یارم ز سفر برگردد
از نظر ناشده چون نور نظر برگردد
قدرت عجز اگر این است که من یافته ام
تیغ دندانه شود تا ز سپر برگردد
سفر عشق محال است مکرر نشود
هرکه این راه به پا رفت به سر برگردد
نه چنان رفته ام از خود که به خود باز آیم
به دل سنگ محال است شرر برگردد
ترک دنیا نکند حرص به دست افشاندن
مگس خیره مکرر به شکر برگردد
تیر آه من و اندیشه ز گردون، هیهات
ناوک سخت کمان کی ز سپر برگردد؟
رم آهو که عنانش به کف خودرایی است
به تماشای تو ای طرفه پسر برگردد
از غریبی دل خود همچو مه بدر مخور
که به خورشید همان نور قمر برگردد
تیر آهی که به صد زور گشایم ز جگر
از نگونساری طالع به جگر برگردد
جان شیرین نکند یاد ز دنیای خسیس
به نی خشک محال است شکر برگردد
عمر چون رفت ز کف، سود ندارد افسوس
کی به نیسان ز صدف آب گهر برگردد؟
بیخبر یار مگر بر سرم آید صائب
ور نه آن صبر که دارد خبر برگردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۲
که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟
فرد خورشید که می گفت که باطل گردد گردد؟
خط مشکین نفس بیهده ای می سوزد
سحر چشم تو نه سحری است باطل که گردد
گر فتد چشم صنوبر به نهال قد او
نه به یک دل، که گرفتار به صد دل گردد
عاشق آن است که از گریه شادی خونش
شسته از دامن بیرحمی قاتل گردد
خون چو شد مشک، دگر بار نمی گردد خون
دل دیوانه محال است که عاقل گردد
روز روشن نشود کرم شب افروز سفید
با رخ خوب تو چون ماه مقابل گردد؟
می شود موج خطر سلسله جنبان محیط
شور دیوانه یکی صد ز سلاسل گردد
چون صدف طالعی از عقده مشکل دارم
که اگر آب خورم آبله دل گردد
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
صدف از بی گهریها کف سایل گردد
می شود روزی دندان ندامت، دستی
که بدآموز به دامان وسایل گردد
به سپندی دل روشن گهران می سوزد
که ز بیتابی خود دور ز محفل گردد
نشود حرص تهی چشم به احسان خاموش
که لب نان، لب در یوزه سایل گردد
دانه سوخته خاک فراموشان باد!
صائب آن روز که از یاد تو غافل گردد