عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
مگر غنچه ز روی یار من شرمنده می آید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
دلت هر لحظه می گردد کجا روی وفا روید؟
غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟
ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا
همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید
دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم
چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید
بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟
بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان
ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید
خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او
هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید
بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو
گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید
دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد
در کالبد سوخته، جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستی ست
این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برین دیده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گریه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری
کین آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید
جایی گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او دیرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است
گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
چون ز نسیم صبحدم زلف تو در هوا شود
سنگ بود نه آدمی، هر که نه مبتلا شود
هر سحری که ترک من سر ز خمار بر کند
بس که نماز مردمان هر طرفی قضا شود
حسن تو هم به کودکی آفت شهر گشت اگر
زین چه که هست ذره ای برگذرد، بلا شود
این همه نسخه کاینه می ببرد ز روی تو
گرنه به مهر و مه رسد پس تو بگو، کجا شود؟
باد خزان که بشکند شاخ جوانی چمن
بر سر زلف، ار شبی برگذرد، صبا شود
سبزه خط نهان مکن تا بکنم نظاره ای
پیش که در میان گل سبزه تو گیا شود
بر سر کویت از طرب، گو چه غلط شود مرا؟
وعده وصل تو شبی، گر به غلط وفا شود
طعنه زنند هر کسی شادی بزی و غم مخور
خسرو خسته می زید، گر ز غمش رها شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
ناز کن، ای گل، که سرو بوستانی می کشد
ناز تو بلبل به هر نوعی که دانی می کشد
ابجد سبزه همی خواند بنفشه طفل وار
پیر گشته است و دلش سوی جوانی می کشد
لاله و نرگس قدح بر کف ز جا برخاستند
یکدگر هر یک شراب ارغوانی می کشد
نرگس از کف جام ننهد، گر چه از رنج خمار
سرفگنده مانده چندان ناتوانی می کشد
زندگانی آن کسی بر آب دارد بعد ازین
کاو به جام روشن آب زندگانی می کشد
خسروا، در موسم گل همچو بلبل مست باش
خاصه چون بلبل نوای خسروانی می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
بر آسمان پریوش چون ماه ما برآید
خورشید کیست باری کو بر سما برآید؟
چون در خرامش وی باران فتنه خیزد
سیلاب فتنه خیزد، موج بلا برآید
گلگشت او نخواهم بر خاک خود، چو میرم
کز گور شوربختان خار عنا برآید
گفتم که بر می آید جانم ز هجر، گفتا
جانی که ماند بی ما بگذار تا برآید
من چون زیم که جانم در آرزوی بوسی
بر زلف عنبریش هر دم صبا برآید
هر شب مرا برآید ناله ز جان سنگین
چون نالشی که شبها از آسیا برآید
شب بهر صبح رویت گویم دعا، ولیکن
حاجات تیره روزان کی از دعا برآید
از خنجر جفایت خونریزها به کویت
هر جا که خونم افتد، نقش جفا براید
ابری شود که برقش سیاره را بسوزد
دودی که هر شب از دل سوی سما برآید
در کوی تو که جانها در راه خاک باشند
بیچاره جان خسرو آنجا گیا برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چمن ز سبزه خطی بر رخ جمیل کشید
به باغ سرو روان قامت طویل کشید
به رنگ و بوی بیاراست گلستان خود را
به گوشه های گلستان بنفشه نیل کشید
بتان آزری از بتکده برون جستند
چو لاله زار به دشت آتش خلیل کشید
بهار در ره آیندگان باغ نگر
که فرش دیده نرگس به چند میل کشید
سرودگویان بلبل به جام لاله شتافت
گهی خفیف گرفت و گهی ثقیل کشید
بهشت شد چمن و خوش کسی که با خوبان
در آن بهشت شرابی چو سلسبیل کشید
به می سبیل کنم خون خود که خوبان را
به سوی خویش توانم بدین سبیل کشید
نهاد نرگس بیمار چون به بالین سر
حباب از آب روان شیشه دلیل کشید
دوید خوی ز بناگوش پیل مست سحاب
شب از هلال کژک بر سرای پیل کشید
دوال داد میی کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و در گردن بخیل کشید
برون خرام کنون، خسروا، اگر خواهی
قدح به روی خود و صورت جمیل کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
سپیده دم که جهانی ز خواب برخیزد
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریف خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبد کنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
وقت آن شد که گل شکفته شود
چشم نرگس ز می غنوده بود
خواهد ابر دونده را گیرد
سرو از بس که در هوا بدود
معتدل شد هوا چنان که ز چرخ
بر چمن باد گرم هم نرود
آتش لاله را همی بیند
زاغ چون هندوان نمی گرود
می زند مرغ نغمه ای که چنان
هر زمانی ز دست می بشود
باد گوش بنفشه می پیچد
که ز بلبل سخن نمی شنود
ساقیا، گر ترا چنین وقتی
گذری بر من اوفتد، چه شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
بیا ساقی و می در ده که گل در بوستان آمد
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
چو صبح از روی نورانی نقاب تار بگشاید
نسیم از هر طرف صد نافه تاتار بگشاید
نباشد حاجت مطرب حریفان صبوحی را
چو مرغ صبحگاهی ناله های زار بگشاید
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد در پس عمری
چو خیزد ناگهان، دیده به روی یار بگشاید
غلام خواب آن شوخم کز آواز خوش ساقی
به صد ناز و کرشمه نرگس بیمار بگشاید
دلت نگشاید، الا با لب و روی بتان، خسرو
دل هر کس، ولی از سبزه گلزار بگشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
سفیده دم چو در از ابر درفشان بچکد
به کام لاله و سون زلال جان بچکد
روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم
چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد
شراب آب حیات است وجان ما مسرور
که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد
خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر
کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد
چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار
که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد
به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس
که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد
ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری
که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
از خط او نسخه سبزه به صحرا ببرد
آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
خوش بود باده گلرنگ در ایام بهار
خاصه در سایه گلهای تر اندام بهار
عاشق زار بهار است نهانی سوسن
لیک از شرم نیارد به زبان نام بهار
بر چمن بود بسی وام بهار از زر و سیم
غنچه بگشاد گره تا بدهد وام بهار
بعد ازین بینی در سایه هر سرو بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار
هوشیار اوست به نزد همه اهل معنی
که به مستی گذراند سحر و شام بهار
به غنیمت شمر، ای دوست، اگر یافته ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
از پی خوردن می با سخنان خسرو
باد می آرد ازان روی تو پیغام بهار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
قمر برید ز من مهر و من خراب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
سپیده دم که گهربار بر در گلزار
شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار