عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۹
به قصد خون من آن غمزه مست
همیشه نوک مژگان می کند تیز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده‌ای
گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است
عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است
تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است
یک دل مجروح با چندین غم او چون کند
میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است
کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود
گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است
چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند
من که دائم شیشه‌ام در راه سنگ افتاده است
از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست
حیف کاین آیینه بی‌حاصل به زنگ افتاده است
تا قیامت زنده در گور است مانند نگین
هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است
کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد
می‌توان دانست در قید فرنگ افتاده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست
ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است
نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا
زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
می‌شود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم
شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست
تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود
یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست
خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم
خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
کوکبم شد تار و سالم خشگ و ماهم پاک سوخت
آنچه با من بود از بخت سیاهم پاک سوخت
دامن افلاک را یکباره کرد آهم خراب
منزل آرامم از اشگ نگاهم پاک سوخت
در گلستان محبت خورد بر پا تا سرم
برق رخساری که این مشت گیاهم پاک سوخت
خواستم قصاب شرح دوری روز فراق
پیش او گویم زبان عذرخواهم پاک سوخت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن کس که بار عشق به آهی کشیده است
باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است
چون صید زخم‌خورده من دل‌شکسته را
چشم تو بر زمین به نگاهی کشیده است
بهر شکست دل مژه‌ها بسته‌اند صف
یا پادشاه غمزه سپاهی کشیده است
از آفتاب عارضت آمد بریر زلف
دل خویش را به طرفه پناهی کشیده است
روی تو را گرفته خط سبز در میان
یا هاله گرد عارض ماهی کشیده است
قصاب دهر سفله تو را بهر پایمال
چون خار جاده بر سر راهی کشیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آرام نگاهت ز دل سنگ گرفته است
لعل تو خراج از می گلرنگ گرفته است
خون بسکه به یاد رخش از دیده فشاندیم
از گریه ما لاله به خون رنگ گرفته است
در سینه‌ام ای گل ننماید به جز از داغ
نقشی است که در کوی تو از سنگ گرفته است
از رشک هلاکم که چرا از ره شوخی
آیینه به بر عکس تو را سنگ گرفته است
ننمود به دل عکس تو چونان‌که تو هستی
پیداست که آیینه ما زنگ گرفته است
قانون دلم خوی ز بس کرده به افغان
تا چنگ زنی بر دلم آهنگ گرفته است
قصاب شد آن وقت که بر سینه زنم چاک
بسیار دلم زین قفس تنگ گرفته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد
بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد
به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا
شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد
ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد
برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را
ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد
گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم
که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد
نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم
که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد
بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر
در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در حدیث لعلش آتش از زبانم می‌چکد
چون برم نام لبش شهد از لبانم می‌چکد
این‌قدر من آرزو دارم که گر بفشاریم
اشگ حسرت همچو مغز از استخوانم می‌چکد
حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست
بس به جای آب خون از آسمانم می‌چکد
از نگاه چشم مست کیست کامشب تا به صبح
زهر چون شبنم به روی گلستانم می‌چکد
از کمان غمزه ترکی در این گلشن‌سرا
غنچه چون پیکان ز چشم باغبانم می‌چکد
بسته‌ام دل بر پری‌رویی کز اینجا تا به مصر
بوی یوسف از غبار کاروانم می‌چکد
در رهش قصاب من آن گوسفند لاغرم
کاب چشم گرگ از چوب شبانم می‌چکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا دست شانه در شکن زلف یار بود
روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود
گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل
پیوسته دست و دیده ما در نگار بود
وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها
هرگاه در سر تو هوای شکار بود
آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست
گر تن قرار یافته جان بی‌قرار بود
لب‌تشنه‌ای به وادی هجران نمانده بود
از بس که تیر غمزه او آب‌دار بود
شد دیده‌ام به دور خطش اشک‌ریزتر
زآب و هوای عشق خزان در بهار بود
دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد
خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود
خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت
خوش فتنه‌ای ز حسن تو در روزگار بود
قصاب گفته است به جای شکر کلام
قنادی محله او ذوالفقار بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لب‌تشنه نیاز چو بی‌تاب می‌شود
از آب تیغ ناز تو سیراب می‌شود
عاشق در این محیط خطرناک چون حباب
در یک نفس ز شوق تو نایاب می‌شود
آن کس که بر کشاکش این بحر تن نهاد
چون موج طوق گردن گرداب می‌شود
دورم به هرکجا که نشینم به یاد او
از سیل گریه دجله خوناب می‌شود
دیدن رخت دوباره میسر نمی‌شود
زیرا که هر که دید تو را آب می‌شود
در بزم خاص باده‌پرستان شوق تو
دوری که هست قسمت قصاب می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مگر تیر جفای یار پر در بسترم دارد
که امشب خواب راحت راه بر چشم ترم دارد
محبت این‌قدر دارد به قتلم کز پس مردن
به جای خشت تیغش دست در زیر سرم دارد
مرا سوزاند و دست از دامن من دل برنمی‌دارد
هنوز آن برق جولان کار با خاکسترم دارد
مراد دل بود پیمانه‌ای از گردش چشمش
وگرنه این‌قدر خونی که خواهد ساغرم دارد
به قربان تو، بی‌کس نیستم در کنج تنهایی
همان تیغ تو گاهی راه پایی بر سرم دارد
چو خار آشیان آن رشک طاووس از ره شوخی
گهی در زیر پا گاهی به زیر شهپرم دارد
مرا چون سوختی بو عبیر از کلبه‌ام بشنو
همان خال تو دود عنبرین در مجمرم دارد
چو باقی دار دیوانم به دور خطّ او قصاب
که حسن کافرستانش حساب دفترم دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در قفس جا دارم و غافل ز صیادم هنوز
والهم چندان که می‌پندارم آزادم هنوز
آن چنان در فکر وسواسم که این غم‌خانه را
شد بنا ویران و من در فکر آبادم هنوز
خام‌طبعی بین که گشتم پیر، وز طفلی نرفت
شوخی آسایش گهواره از یادم هنوز
گاه چون پروانه سوزم گاه سازم در قفس
نونیاز عشقم و در بند استادم هنوز
کی توانم زآب حسرت خصم را سیراب کرد
من که خود لب تشنه زآب تیغ جلادم هنوز
کرده‌ام شبگیر و راه کعبه را گم کرده‌ام
گوش بر آواز این شیخان شیادم هنوز
هیچکس قصاب با من یک‌زمان همدم نشد
با وجود آنکه چون نی جفت فریادم هنوز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شد گرم تمنای تو سودای نگاهم
رو داد تماشای تو ای وای نگاهم
نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ
کز باد فنا ریخته گل‌های نگاهم
بنیاد دل غم‌زده را داده به طوفان
هر موج که برخاست ز دریای نگاهم
از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد
خالی است به گرد نگهت جای نگاهم
از جلوه مستان قد کیست که امروز
چون شعله به رقص است سراپای نگاهم
گردد به سراغت نگه آن نوع که آیند
در حشر ملائک به تماشای نگاهم
قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند
از قطره اشک آبله زد پای نگاهم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
درون آشیان از بیضه تا من سر برآوردم
ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم
لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر
به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم
ز خال عنبرش بویی گمان می‌داشتم در دل
زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم
دل سوزان ز چشمم لخت‌لخت افتاد بر دامان
به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم
شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل
کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم
نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم
ندیدم فصل شادی از زمین تا سربرآوردم
مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاه‌گاه دل
دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم
ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز
چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهره‌ام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستی‌ام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آن‌چنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
یاد ما هرگز نکردی یار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتش‌خو مرا
دیده گریان است و دل خون‌بار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بی‌خار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جان‌گدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرین‌لبی دور است پنداری
اگر هم‌صحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر می‌سوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشان‌‌خاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر می‌شود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - کوی وفا
عزیزا هیچ می‌دانی چه‌ها با جان ما کردی
هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی
تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چه‌ها کردی
از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی
نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی
نه ره نظّاره‌ام را با جمال با صفا دادی
نه گوشم را کلامی ز آن لب دیرآشنا دادی
نه زنجیری به دستم ز آن سر زلف دوتا دادی
نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی
نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی
نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم
نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم
نه لب‌شیرین به نوش شکّر و شهد طرب بودم
نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم
مرا دلداده‌ای وحشی غزالی بی‌وفا کردی
جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر
هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر
میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر
شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر
نگو کردی میان ما و یاران فتنه‌ها کردی
هر آن گاهی که از تمکین به سوی من نگه کردی
نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی
ز هجران کشتیم ای بی وفا آخر تبه کردی
جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی
بیا انصاف پیش آور بگو این‌ها چرا کردی
تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت
سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت
ز خود چون بی‌خبر بودی تو ما کردیم بیدارت
ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت
ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی
ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم
من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم
ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم
نمی‌گویم چه‌ها دیدم چه‌ها دیدم چه‌ها دیدم
تو می‌دانی چه‌ها کردی چه‌ها کردی چه‌ها کردی
در این گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح
سر راه عجب وحشی غزالی داشتی صالح
تو چون قصاب ما فکر محالی داشتی صالح
به بزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»
خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۱ - ایضاً فی رثائه علیه السلام
ایکه از زخم فراوان مظهر بیچند و چونی
در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی
آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی
همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی
ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی
آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی
بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی
خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟
ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی
عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی
سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی
سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی
از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی
یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی
عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»
نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی
نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی
ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:
شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۴ - أیضاً فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
صبا برو تا بکوی جانان
که تا کنی تر دماغ جانان
ببر بگلزار نوجوانان
سلام این پیر ناتوان را
چه بگذری بر نهال اکبر
نهال نوباوۀ پیمبر
بپای آن شاخۀ صنوبر
ببوسه ای زنده کن روان را
بگو به آن نوجوان نامی
که از جوانی ندیده کامی
تفقدی کن بیک پیامی
شوم فدا آن لب و دهان را
بمادر دل کباب خسته
ببین که بندش بدست بسته
چه مرغ بی بال و پر شکسته
که گفته بدرود آشیان را
چه آرزوها که بود بر دل
تو رفتی و جمله رفت در گل
ز خرمن عمر من چه حاصل
چه دیدم این داغ ناگهان را
صنوبری را که پروردیم
ز تیشۀ کین بریده دیدم
ز نیشکر ز هر غم چشیدم
ز شاخ گل خارجانستان را
ز بوستان رفت یک چمن گل
که دل ربود از هزار بلبل
کدام مادر کند تحمل
جدائی یک جهان جوان را
ز یک جهان جان دو دیده بستم
چه رفت جان جهان ز دستم
بماتمش تا که زنده هستم
ز ناله برهم زنم جهان را
دریغ از آن غرۀ چو ماهش
دریغ از آن طرۀ سیاهش
که کرده آئین حجله گاهش
ز دود غم تیره آسمان را
بحجلۀ خاک و خون نشسته
ز خون سراپا نگار بسته
ز مادر زار دل شکسته
ربوده هم تاب و هم توان را
ز سوز این غم شبان و روزان
چه لاله داغم چه شمع سوزان
چه نخلۀ طور غم فرزوان
کشم چه آه شرر فشان را
بناخن از سینه می خراشم
چه کوهکن کوه می تراشم
من و فراق تو زنده باشم؟
بخود نمی بردم این گمان را
تو بر سر نی دلیل راهی
بلاله روئی چه شمع و ماهی
پناه یکدسته بی پناهی
ببین چه حالست بانوان را
تو سر بلندی و شهسواری
خبر ز افتادگان نداری
من از قفای تو چون غباری
که از پی افتاده کاروان را
چه خوش بود روز بینوائی
بسر پرستی ما بیائی
مکن از این بیشتر جدائی
که داده بر باد خانمان را