عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : در آستانه
ترانه
بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا
آبی می‌گذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.

بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می‌گذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.

بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق‌بانی پارو می‌کشید که دگر نیست:
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می‌کاشت.

بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست:
امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.

تیرِ ۱۳۷۳

احمد شاملو : در آستانه
قفس قفس اين قفس...
قفس
قفس این قفس این قفس...

پرنده
در خوابش از یاد می‌بَرَد
من اما در خواب می‌بینمش،
که خود
به بیداری
نقشی به کمالم
از قفس.



از ما دو
کدام؟ ــ
تو که زندانت تو را زمزمه می‌کند
یا من
که غریوِ خود را نیز
نمی‌شنوم؟
تو که زندانت مرا غریو می‌کشد،
یا من
که زمزمه‌ی تو
در این بهارانم
مجالِ باغ و دماغِ سبزه‌زار نمی‌دهد؟ ــ

از ما دو
کدام؟



قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!

۲۲ فروردینِ ۱۳۷۴

احمد شاملو : در آستانه
گدایانِ بیابانی
سربه‌سر سرتاسر در سراسرِ دشت
راه به پایان بُرده‌اند
گدایانِ بیابانی.

پای‌آبله
مُرده‌اند
بر دو راهه‌ها همه،
در تساوی‌ فاصله با تو ــ ای نزدیک‌ترین چای‌خانه‌ی اُتراق! ــ
از لَه‌لَهِ سوزانِ بادِ سام
تا لاه‌لاهِ بی‌امانِ سوزِ زمستانی
گدایانِ بیابانی.

۲۸ مردادِ ۱۳۷۴

احمد شاملو : در آستانه
ببر
آن دَلاّدَلِّ حیات
که استتارِ مراقبتش
در زخمِ خاک
سراسر
نفسی فروخورده را مانَد.

سایه و زرد
مرگِ خاموش را مانَد،
مرگِ خفته را و قیلوله‌ی خوف را.
هر کَشاله‌اش کِیفی بی‌قرار است
نهان
در اعصابِ گرسنگی،
سایه‌ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأتِ اعماق.

هر سکون‌اش
لحظه‌ی مقدرِ چنگالِ نامنتظر،
جلگه‌ی برف‌پوش
سراسر
اعلامِ حضورِ پنهانش:
به خون درغلتیدنِ خفتگانِ بی‌خبری
در گُرده‌گاهِ تاریخ.



ای به خوابِ خرگوران فروشده
به نوازشِ دستانِ شرورِ یکی بدنهاد!
ای زنجیرِ خواب گسسته به آوازِ پای رهگذری خوش‌سگال!

۱۷ آذرِ ۱۳۷۵
احمد شاملو : در آستانه
طرح‌های زمستانی
۱
چرکمرد‌گیِ‌ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدی‌ِ درازگوی برف...


ته‌سُفره‌ی تکانیده به مرزِ کَرت
تنها حادثه است.

مردِ پُشتِ دریچه‌ی زردتاب
به خورجینِ کنارِ در می‌نگرد.

جهان
اندوه‌گن
رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید.

۲۱ بهمنِ ۱۳۷۵


۲

آسمان
بی‌گذر از شفق
به تاریکی درنشست.

دودِ رقیق
از در و درزِ بام
بوی تپاله می‌پراکَنَد.

کنارِ چراغِ کلبه
نقلی ناشنیده می‌گوید بوته‌ی زرد و سُرخِ سَربند
و در تَویله‌ی تاریک
هنوز از گُرده‌ی یابوی خسته
بخار بر می‌خیزد.

۳۱ بهمنِ ۱۳۷۵

احمد شاملو : در آستانه
طرحِ بارانی
به جمشید لطفی

منطقِ لطیفِ شادی
چیزی به دُمبِ سکوتِ سیاسنگینِ فضا آویخت
تا لحظه‌ی‌ انفجارِ کبریتِ خفه در صندوقِ افق
خاموشی شود
و عبورِ فصیحِ موکبِ رگبار
بیاغازد.

برق و
ناوکِ پُرانکسارِ پولادِ سپید و
طبله‌طبله
غَلتِ بی‌کوکِ طبلِ رعد
بر بسترِ تشنه‌ی خاک.

خاک و
پای‌کوبانِ فصیحِ نوباوگانِ شادِ باران
در بارانی‌های خیسِ خویش.
آنگاه
جهان به‌تمامی:
زمین و زمان به‌تمامی و
آسمان به‌تمامی.

و آنگاه
سکوتِ مقدسِ خورشیدِ بشسته‌روی
بر سجاده‌ی خاک،
و درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین
در قربانگاهِ بی‌داعیه‌ی فلق.
درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین و
نزولِ لَختالَختِ تاریکی
چون خواب،
چونان لغزشِ خاکستری‌ خوابی بی‌گاه
بر خاک.

۲۸ فروردینِ ۱۳۷۶

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.

سالی
نوروز
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

سالی
نوروز
همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی
سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع‌اش را
و تاقچه‌ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.

در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به‌ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش‌باز خواهد شد.

سالی
آری
بی‌گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.

نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
ما فریاد می‌زدیم...
ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.

سیاهی‌ چشمِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
شکافته
لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.

گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

۲۱ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
The Day After
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه‌ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می‌ساخت
که خاک را بارورتر می‌کرد و
فضا را از آلودگی مانع می‌شد!

۲ بهمنِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چاهِ شغاد را ماننده...
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه‌شرحه برمی‌آید.

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نخستين از غلظه‌ی پنيرک...
نخستین
از غلظه‌ی پنیرک و مامازی سر برآورد.

(نخستین خورشید...
بی‌خبر...)

و دومین
از جیفه‌زارِ مداهنت سر برکرد.

(دیگر روز...
از جیفه‌زارِ مداهنت...
خورشیدِ روزِ دیگر...)

سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی‌خبر.

و چارمین
حیرتِ بی‌حاصلی را بود
از حیرتِ بی‌حاصلی
بهره سوته‌تر.

پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یکی آهِ سیاه را.

آنگاه
خورشیدِ ششم
ملالِ مکرر شد:
آونگِ یکی ماهِ ناتمام
به بدل چینیِ کاسه‌ی آسمانی شکسته درآویخته.

و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشکی بی‌قرار غوطه خورد:
اشکی بی‌قرار،
بدری سیاقلم
جویده‌جویده ریخته‌واریخته.



و بیهوده
ما
هنوز
انتظاری بی‌تاب می‌بردیم:

ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی‌داشتیم:
(شاید را و مگر را
بر دروازه‌ی طلوع) ــ
که خورشیدِ نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی‌بازی
در غلظه‌ی بوناکِ پنیرک و مامازی.

۲۴ فروردینِ ۱۳۷۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
کژمژ و بی‌انتها...
کژمژ و بی‌انتها
به طولِ زمان‌های پیش و پس
ستونِ استخوان‌ها
چشم‌خانه‌ها تهی
دنده‌ها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان‌ها همه،
سوتِ خارج‌خوانِ ترانه‌ی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.

بادِ اعصارِ کهن در جمجمه‌های روفته
بر ستونِ بی‌انتهای آهکین
فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی.

دفترهای سپیدِ بی‌گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه‌ی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.

اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.

گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.

۱۳۷۸
سهراب سپهری : آوار آفتاب
میوه تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم می شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش های سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت.
سهراب سپهری : حجم سبز
آفتابی
صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فکر است.
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند.
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط
دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های نا ممکن هوا سرد است؟
سهراب سپهری : حجم سبز
نشانی
خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
سپیده
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لب‌های جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می‌فروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نیزار
مرداب می‌گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید
دیوار سایه‌ها شده ویران
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می کنم.
فروغ فرخزاد : عصیان
عصیان ِ خدا
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند


نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می ریخت


می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند


بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند


خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
عروسک کوکی
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند

می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران ، تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید

می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
( دوستت می دارم )
می توان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف

می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش
دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید

می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد

می توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنهٔ دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
( آه ، من بسیار خوشبختم )