عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۵
شرمی که بود ساخته مطلوب نباشد
شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله خود کیست که ایوب نباشد
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون
خونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله خود کیست که ایوب نباشد
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون
خونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۳
در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند
از خانه زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند
شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند
در سایه دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند
از خود نشناسان مطلب دیده حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند
از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته گشایند دری چند
سرچشمه این بادیه از زهره شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند
هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند
بنمای به صاحب نظری گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند
من کار به عیب وهنر خلق ندارم
گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهی در سر موج خطری چند
صائب سر خورشید به فتراک نبندی
برخواب شبیخون نزنی تاسحری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند
از خانه زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند
شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند
در سایه دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند
از خود نشناسان مطلب دیده حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند
از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته گشایند دری چند
سرچشمه این بادیه از زهره شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند
هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند
بنمای به صاحب نظری گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند
من کار به عیب وهنر خلق ندارم
گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهی در سر موج خطری چند
صائب سر خورشید به فتراک نبندی
برخواب شبیخون نزنی تاسحری چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۳
آنها که به فردوس رخ یار فروشند
از سادگی آیینه به زنگار فروشند
گنج دو جهان قیمت قیمت یک چشم زدن نیست
گر زان که به زر لذت دیدارفروشند
درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستارفروشند
سازند عیان محضر بی مغزی خود را
جمعی که به هم طره دستارفروشند
بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تارفروشند
چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه
کز چاه برآرند وبه بازارفروشند
مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم
کاین نیست متاعی که به بازارفروشند
پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی
حیف است که کردار به گفتار فروشند
بی مغز گروهی که به آشفته دماغان
چون صبح پریشانی دستارفروشند
صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جیب صدف گوهر شهوارفروشند
از سادگی آیینه به زنگار فروشند
گنج دو جهان قیمت قیمت یک چشم زدن نیست
گر زان که به زر لذت دیدارفروشند
درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستارفروشند
سازند عیان محضر بی مغزی خود را
جمعی که به هم طره دستارفروشند
بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تارفروشند
چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه
کز چاه برآرند وبه بازارفروشند
مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم
کاین نیست متاعی که به بازارفروشند
پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی
حیف است که کردار به گفتار فروشند
بی مغز گروهی که به آشفته دماغان
چون صبح پریشانی دستارفروشند
صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جیب صدف گوهر شهوارفروشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۵
غفلت زدگان دیده بیدار ندانند
از مرده دلی قدر شب تار ندانند
رحم است بر آن قوم که بیداری شب را
صد پرده به از دولت بیدار ندانند
دارند در ایام خزان جوش بهاران
حیرت زدگانی که گل از خار ندانند
جمعی که ز سر پای نمودند چو پرگار
یک نقطه درین دایره بیکار ندانند
مغرور کند جوش خریدار گهر را
خوب است که خوبان ره بازار ندانند
تا آینه از دست نکویان نگذارند
بیطاقتی تشنه دیدار ندانند
زان خلق دلیرند به گفتار که از جهل
گفتار خود از جمله کردار ندانند
صائب طمع نامه فضولی است ز خوبان
ما را به پیامی چو سزاوار ندانند
از مرده دلی قدر شب تار ندانند
رحم است بر آن قوم که بیداری شب را
صد پرده به از دولت بیدار ندانند
دارند در ایام خزان جوش بهاران
حیرت زدگانی که گل از خار ندانند
جمعی که ز سر پای نمودند چو پرگار
یک نقطه درین دایره بیکار ندانند
مغرور کند جوش خریدار گهر را
خوب است که خوبان ره بازار ندانند
تا آینه از دست نکویان نگذارند
بیطاقتی تشنه دیدار ندانند
زان خلق دلیرند به گفتار که از جهل
گفتار خود از جمله کردار ندانند
صائب طمع نامه فضولی است ز خوبان
ما را به پیامی چو سزاوار ندانند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۷
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند
در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند
در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۸
سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۲
کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۶
غفلت چه اثر در دل هشیارنماید
افسانه چه با دولت بیدار نماید
با بخت سیه حادثه سهل عظیم است
هر خار سنانی به شب تارنماید
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است
زان بد گهر اندیش که هموارنماید
در دیده این بی بصران عالم انوار
زنگی است که در آینه تارنماید
در عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق
از چرخ در آیینه چه مقدارنماید
حال دل پرداغ من از دیده خونبار
چون جوش گل از رخنه دیوارنماید
از طبع درشت تو جهان پست وبلندست
همواره چو گشتی همه هموارنماید
در همت مردانه اگر کوتهیی نیست
مگریز ازان کار که دشوارنماید
خط بیجگران را کند از عشق گریزان
چون مورچه پیوسته به هم مارنماید
خاکی که تماشاگه این بیخبران است
در دیده مابستر بیمارنماید
صائب ز ملایک مطلب رتبه انسان
آیینه بی پشت چه دیدار نماید
افسانه چه با دولت بیدار نماید
با بخت سیه حادثه سهل عظیم است
هر خار سنانی به شب تارنماید
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است
زان بد گهر اندیش که هموارنماید
در دیده این بی بصران عالم انوار
زنگی است که در آینه تارنماید
در عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق
از چرخ در آیینه چه مقدارنماید
حال دل پرداغ من از دیده خونبار
چون جوش گل از رخنه دیوارنماید
از طبع درشت تو جهان پست وبلندست
همواره چو گشتی همه هموارنماید
در همت مردانه اگر کوتهیی نیست
مگریز ازان کار که دشوارنماید
خط بیجگران را کند از عشق گریزان
چون مورچه پیوسته به هم مارنماید
خاکی که تماشاگه این بیخبران است
در دیده مابستر بیمارنماید
صائب ز ملایک مطلب رتبه انسان
آیینه بی پشت چه دیدار نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۹
صحبت به حریفان سیه کار مدارید
بر روی سخن آینه تار مدارید
ظاهر نشود در دل نادان اثر حرف
در پیش نفس آینه تار مدارید
چون خامه قدم جفت نمایید درین راه
در سیر وسفر عادت پرگار مدارید
خون می چکد ازغنچه لب بسته درین باغ
کاری به سراپرده اسرار مدارید
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
زنهار که دست از کمر یار مدارید
چون شمع اگر سوز شما عاریتی نیست
پروای دم سرد خریدار مدارید
گر آینه جان شما ساده ز نقش است
اندیشه گردوغم زنگار مدارید
چون سایه سبکسیر بود دولت دنیا
با سایه اقبال هماکار مدارید
با تاج زر از گریه نیاسود دمی شمع
راحت طمع از دولت بیدار مدارید
مفتاح نهانخانه دل قفل خموشی است
اوقات خود آشفته به گفتار مدارید
سیلاب حواس است نظر های پریشان
آیینه خود بر سر بازار مدارید
بازیچه امواج بود کشتی خالی
دل را ز غم و درد سبکبار مدارید
بر سرو تهیدست خزان دست ندارد
از بی ثمری بر دل خود بار مدارید
در گوشه چشم است نهان فتنه دوران
با گوشه نشینان جهان کار مدارید
کوهی که بلندست نگردد کم ازو برف
با همت عالی غم دستار مدارید
گر هست هوای گل بی خار شما را
خاری که درین راه بود خوار مدارید
چون صائب اگر موی شکافید درین بزم
دست از کمر رشته زنار مدارید
بر روی سخن آینه تار مدارید
ظاهر نشود در دل نادان اثر حرف
در پیش نفس آینه تار مدارید
چون خامه قدم جفت نمایید درین راه
در سیر وسفر عادت پرگار مدارید
خون می چکد ازغنچه لب بسته درین باغ
کاری به سراپرده اسرار مدارید
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
زنهار که دست از کمر یار مدارید
چون شمع اگر سوز شما عاریتی نیست
پروای دم سرد خریدار مدارید
گر آینه جان شما ساده ز نقش است
اندیشه گردوغم زنگار مدارید
چون سایه سبکسیر بود دولت دنیا
با سایه اقبال هماکار مدارید
با تاج زر از گریه نیاسود دمی شمع
راحت طمع از دولت بیدار مدارید
مفتاح نهانخانه دل قفل خموشی است
اوقات خود آشفته به گفتار مدارید
سیلاب حواس است نظر های پریشان
آیینه خود بر سر بازار مدارید
بازیچه امواج بود کشتی خالی
دل را ز غم و درد سبکبار مدارید
بر سرو تهیدست خزان دست ندارد
از بی ثمری بر دل خود بار مدارید
در گوشه چشم است نهان فتنه دوران
با گوشه نشینان جهان کار مدارید
کوهی که بلندست نگردد کم ازو برف
با همت عالی غم دستار مدارید
گر هست هوای گل بی خار شما را
خاری که درین راه بود خوار مدارید
چون صائب اگر موی شکافید درین بزم
دست از کمر رشته زنار مدارید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۳
خشت از سرخم پنبه ز مینا بربایید
برچهره خود روزن جنت بگشایید
در پرده نشستن به زنبان است سزاوار
مردانه ازین پرده نیلی بدر آیید
از سایه ببرید اگر مهر پرستید
از خودبگریزید اگر مرد خدایید
این راه نه راهی است که با بار توان رفت
رندانه ازین خرقه سالوس برآیید
گل پیرهنانید بگردید در آفاق
یوسف صفتانید ازین چاه برآیید
ز آماجگه خاک کمانخانه گردون
یک منزل تیرست چو از خود بدرآیید
پهلو اگر از پرتو خورشید ندزدید
چون ماه در این دایره انگشت نمایید
سر بر خط چوگان حوادث بگذارید
تا در خم این دایره بی سروپایید
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است
ای آینه های دل اگر راست نمایید
در پرده دیدست نهان گوهر مقصود
یک بار به گرد نظر خویش برآیید
تا چند توان لاف زد از عقده گشایی
هان عقده دل حاضر اگر عقده گشایید
تا نقد روان در قدم خصم نریزید
حیف است که خود را به سخاوت بستایید
در ابر سفید ولب خاموش خطرهاست
با شیشه وپیمانه دلیری منمایید
تا صائب ما بر سر گفتار بیاید
ای اهل سخن بر سر انصاف بیایید
این آن غزل مرشد روم است که گفته است
ای قوم به حج رفته کجاییدکجایید
برچهره خود روزن جنت بگشایید
در پرده نشستن به زنبان است سزاوار
مردانه ازین پرده نیلی بدر آیید
از سایه ببرید اگر مهر پرستید
از خودبگریزید اگر مرد خدایید
این راه نه راهی است که با بار توان رفت
رندانه ازین خرقه سالوس برآیید
گل پیرهنانید بگردید در آفاق
یوسف صفتانید ازین چاه برآیید
ز آماجگه خاک کمانخانه گردون
یک منزل تیرست چو از خود بدرآیید
پهلو اگر از پرتو خورشید ندزدید
چون ماه در این دایره انگشت نمایید
سر بر خط چوگان حوادث بگذارید
تا در خم این دایره بی سروپایید
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است
ای آینه های دل اگر راست نمایید
در پرده دیدست نهان گوهر مقصود
یک بار به گرد نظر خویش برآیید
تا چند توان لاف زد از عقده گشایی
هان عقده دل حاضر اگر عقده گشایید
تا نقد روان در قدم خصم نریزید
حیف است که خود را به سخاوت بستایید
در ابر سفید ولب خاموش خطرهاست
با شیشه وپیمانه دلیری منمایید
تا صائب ما بر سر گفتار بیاید
ای اهل سخن بر سر انصاف بیایید
این آن غزل مرشد روم است که گفته است
ای قوم به حج رفته کجاییدکجایید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۵
شب زنده دار را دل روشن چو ماه گردد
از خواب روز دلها چون شب سیاه گردد
تا صفحه نانوشته است آسوده از تماشاست
در روزگار خط حسن عاشق نگاه گردد
در ترک اعتبارست گرهست اعتباری
چون سر برهنه گردید گردون کلاه گردد
در لامکان کند سیر آه سبک عنانش
آن را که قامت او سر مشق آه گردد
همت فرو نیارد سر پیش تنگ چشمان
کی تیغ کوه سیراب از آب چاه گردد
از بی نیازی حق زاهد خبر ندارد
تا منفعل ز طاعت بیش از گناه گردد
با راستان عداوت صائب شگون ندارد
مار اجل رسیده بر گرد راه گردد
از خواب روز دلها چون شب سیاه گردد
تا صفحه نانوشته است آسوده از تماشاست
در روزگار خط حسن عاشق نگاه گردد
در ترک اعتبارست گرهست اعتباری
چون سر برهنه گردید گردون کلاه گردد
در لامکان کند سیر آه سبک عنانش
آن را که قامت او سر مشق آه گردد
همت فرو نیارد سر پیش تنگ چشمان
کی تیغ کوه سیراب از آب چاه گردد
از بی نیازی حق زاهد خبر ندارد
تا منفعل ز طاعت بیش از گناه گردد
با راستان عداوت صائب شگون ندارد
مار اجل رسیده بر گرد راه گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۹
پروای خط مشکین آن دلرباندارد
اندیشه از سیاهی آب بقا ندارد
با راستی توان برد از پیش کار حق را
موسی سلاح دیگر غیر از عصا ندارد
ظالم ز سختی دل بر کوه پشت داده است
غافل که بیمی از سنگ تیر دعا ندارد
انگشت اعتراض است کوته ز گوشه گیران
در خانه کمان تیر بیم خطا ندارد
دل واپسی فزون است سرکردگان ره را
پیرو چو پیشوایان رو بر قفا ندارد
آیینه با عذارش خود را کند برابر
رویی که سخت افتاد شرم وحیا ندارد
از حسن وعشق باشد پیرایه این جهان را
بی عندلیب وگل باغ برگ ونوا ندارد
عجز آورد به محراب روی گناهکاران
عامل چو گشت معزول دست ازدعا ندارد
مشکل بود کمان را تیر خدنگ کردن
امید راست گشتن قددوتا ندارد
صائب چو عمر خودرابربادمی دهی تو
یک گل ازین گلستان بوی وفا ندارد
اندیشه از سیاهی آب بقا ندارد
با راستی توان برد از پیش کار حق را
موسی سلاح دیگر غیر از عصا ندارد
ظالم ز سختی دل بر کوه پشت داده است
غافل که بیمی از سنگ تیر دعا ندارد
انگشت اعتراض است کوته ز گوشه گیران
در خانه کمان تیر بیم خطا ندارد
دل واپسی فزون است سرکردگان ره را
پیرو چو پیشوایان رو بر قفا ندارد
آیینه با عذارش خود را کند برابر
رویی که سخت افتاد شرم وحیا ندارد
از حسن وعشق باشد پیرایه این جهان را
بی عندلیب وگل باغ برگ ونوا ندارد
عجز آورد به محراب روی گناهکاران
عامل چو گشت معزول دست ازدعا ندارد
مشکل بود کمان را تیر خدنگ کردن
امید راست گشتن قددوتا ندارد
صائب چو عمر خودرابربادمی دهی تو
یک گل ازین گلستان بوی وفا ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۴
خالت ز خط مشکین دست دگر برآورد
حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۵
خوش آن که خواب راحت برخودحرام سازد
پیش از تمامی عمر خودرا تمام سازد
آب حیات آثار گر در جهان نباشد
کس عمر بی بقا را چون مستدام سازد
روی گشاده باشد مفتاح بی زبانان
آیینه طوطیان را شیرین کلام سازد
ترک جهان فانی شوق سرای باقی
دارفنا به منصور دارالسلام سازد
از چشم شور حاسد خط امان ستاند
از لطف خاص هر کس با لطف عام سازد
ناقص به صبرگردد کامل که ماه نو را
خورشید در دو هفته ماه تمام سازد
از قرب سایه خود شوخی که می کند رم
عاشق چگونه اورا با خویش رام سازد
گفتم ز قید آن زلف خالش دهد نجاتم
غافل که حسن گیرااز دانه دام سازد
افتد ز کام بیرون از تشنگی زبانها
شمشیر غمزه اوچون با نیام سازد
چون گرد رهنوردان در دیده جا دهندش
آن را که خاکساری عالی مقام سازد
سنجیدگی سخن را مانع ز دخل بیجا
دندان محتسب کند سنگ تمام سازد
صائب ز جان اقامت جستن ز ساده لوحی است
ریگ روان محال است یک جا مقام سازد
پیش از تمامی عمر خودرا تمام سازد
آب حیات آثار گر در جهان نباشد
کس عمر بی بقا را چون مستدام سازد
روی گشاده باشد مفتاح بی زبانان
آیینه طوطیان را شیرین کلام سازد
ترک جهان فانی شوق سرای باقی
دارفنا به منصور دارالسلام سازد
از چشم شور حاسد خط امان ستاند
از لطف خاص هر کس با لطف عام سازد
ناقص به صبرگردد کامل که ماه نو را
خورشید در دو هفته ماه تمام سازد
از قرب سایه خود شوخی که می کند رم
عاشق چگونه اورا با خویش رام سازد
گفتم ز قید آن زلف خالش دهد نجاتم
غافل که حسن گیرااز دانه دام سازد
افتد ز کام بیرون از تشنگی زبانها
شمشیر غمزه اوچون با نیام سازد
چون گرد رهنوردان در دیده جا دهندش
آن را که خاکساری عالی مقام سازد
سنجیدگی سخن را مانع ز دخل بیجا
دندان محتسب کند سنگ تمام سازد
صائب ز جان اقامت جستن ز ساده لوحی است
ریگ روان محال است یک جا مقام سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۹
چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد
ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد
نقش مرادعالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد
دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر
مارست تازیانه مرکب چو شیرباشد
فقرست و تنگدستی سرمایه شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد
از دشمن ملایم زنهار برحذر باش
چون سگ خموش افتادناگاه گیرباشد
ازطبع سرکه تندی بیرون نمی برد سال
جاهل همان گزنده است هرچندپیرباشد
کف را چه وزن باشدپیش شکوه دریا
در چشم بی نیازان دنیا حقیر باشد
تا در بساط هستی یک مرغ می زند بال
حاشا که دیده دام از صید سیرباشد
از بند اعتبارات هرکس برون نیاید
گربرفلک برآیدصائب اسیرباشد
ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد
نقش مرادعالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد
دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر
مارست تازیانه مرکب چو شیرباشد
فقرست و تنگدستی سرمایه شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد
از دشمن ملایم زنهار برحذر باش
چون سگ خموش افتادناگاه گیرباشد
ازطبع سرکه تندی بیرون نمی برد سال
جاهل همان گزنده است هرچندپیرباشد
کف را چه وزن باشدپیش شکوه دریا
در چشم بی نیازان دنیا حقیر باشد
تا در بساط هستی یک مرغ می زند بال
حاشا که دیده دام از صید سیرباشد
از بند اعتبارات هرکس برون نیاید
گربرفلک برآیدصائب اسیرباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۲
گر بی طلب رسد رزق ما را عجب نباشد
مهمان نخوانده آیدهرجاطلب نباشد
قصد گزند داری ماری که راست گردد
گرچرخ شد مساعد جای طرب نباشد
در پرده غیرت ما دندان به دل فشارد
زخم ندامت ما بیرون لب نباشد
بی ابری نیست ممکن گردد لب صدف تر
دریا سراب باشدهرجاسبب نباشد
داغی که درسیاهی است ایمن زچشم زخم است
روز سیاه ما را پروای شب نباشد
دامان رهنوردان پیوسته بر میان است
جان رمیده ماجز زیر لب نباشد
تا بی طلب نباشدمهمان نمی پذیرند
در کیش بی نیازان حرف طلب نباشد
از راه دور منزل گردد بهشت رهرو
بی لذت است روزی هرجاتعب نباشد
در دامن شب آویزچون بسته گشت کارت
کاین جادرازدستی ترک ادب نباشد
از استخوان بی مغزپوچ است حرف گفتن
حرف از نسب مگوییدهرجاحسب نباشد
دامان پاک صائب صبح امیدواری است
گریارمهربان شد با ما عجب نباشد
مهمان نخوانده آیدهرجاطلب نباشد
قصد گزند داری ماری که راست گردد
گرچرخ شد مساعد جای طرب نباشد
در پرده غیرت ما دندان به دل فشارد
زخم ندامت ما بیرون لب نباشد
بی ابری نیست ممکن گردد لب صدف تر
دریا سراب باشدهرجاسبب نباشد
داغی که درسیاهی است ایمن زچشم زخم است
روز سیاه ما را پروای شب نباشد
دامان رهنوردان پیوسته بر میان است
جان رمیده ماجز زیر لب نباشد
تا بی طلب نباشدمهمان نمی پذیرند
در کیش بی نیازان حرف طلب نباشد
از راه دور منزل گردد بهشت رهرو
بی لذت است روزی هرجاتعب نباشد
در دامن شب آویزچون بسته گشت کارت
کاین جادرازدستی ترک ادب نباشد
از استخوان بی مغزپوچ است حرف گفتن
حرف از نسب مگوییدهرجاحسب نباشد
دامان پاک صائب صبح امیدواری است
گریارمهربان شد با ما عجب نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۰
سیاه چون دل رنگین سخن ز آه نگردد
حنا نرفته به هندوستان سیاه نگردد
حدیث عشق مگو چون دل دونیم نداری
که هیچ دعوی ثابت به یک گواه نگردد
بجز شکست ندارد بهار عالم امکان
گلی که باربرآن گوشه کلاه نگردد
هجوم خلق نگردد حجاب وحدت یزدان
علم نهفته ز بسیاری سپاه نگردد
فتادگی است پروبال رهروان طریقت
به هیچ جانرسدهرکه خاک راه نگردد
مکش چو شمع برون از نیام تیغ زبان را
که نقد زندگیت خرج اشک وآه نگردد
که سربرآورد از خجلت گناه قیامت
سحاب رحمت اگر پرده گناه نگردد
کند کناره شریفی کز اختلال خسیسان
چوکهربا سبک از جذب برگ کاه نگردد
چنین که بسته به خشکی سپهر کشتی احسان
شرابخانه محال است خانقاه نگردد
نسیم می شود از فیض نوبهار معنبر
نمی شود ز خط آن چشم خوش نگاه نگردد
مپوش چهره روشن ز چشم صائب حیران
که نورمهرکم از اقتباس ماه نگردد
حنا نرفته به هندوستان سیاه نگردد
حدیث عشق مگو چون دل دونیم نداری
که هیچ دعوی ثابت به یک گواه نگردد
بجز شکست ندارد بهار عالم امکان
گلی که باربرآن گوشه کلاه نگردد
هجوم خلق نگردد حجاب وحدت یزدان
علم نهفته ز بسیاری سپاه نگردد
فتادگی است پروبال رهروان طریقت
به هیچ جانرسدهرکه خاک راه نگردد
مکش چو شمع برون از نیام تیغ زبان را
که نقد زندگیت خرج اشک وآه نگردد
که سربرآورد از خجلت گناه قیامت
سحاب رحمت اگر پرده گناه نگردد
کند کناره شریفی کز اختلال خسیسان
چوکهربا سبک از جذب برگ کاه نگردد
چنین که بسته به خشکی سپهر کشتی احسان
شرابخانه محال است خانقاه نگردد
نسیم می شود از فیض نوبهار معنبر
نمی شود ز خط آن چشم خوش نگاه نگردد
مپوش چهره روشن ز چشم صائب حیران
که نورمهرکم از اقتباس ماه نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۸
دولت روشندلی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۰
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند سر پرشور
گردش گردون به تازیانه نه نباشد
گربودت دل به جای خویش چومرکز
دایره عیش را کرانه نباشد
لفظ بود جلوه گاه معنی روشن
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
بر دل درویش میهمان نشودبار
پای تکلف چو در میانه نباشد
در گذر از جمع زر که اهل کرم را
غیر کف سایلان خزانه نباشد
با دل پر خون زبان شکوه نداریم
آتش یاقوت را زبانه نباشد
پیش زبان دان درد عشق چو صائب
نیست نوایی که عاشقانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند سر پرشور
گردش گردون به تازیانه نه نباشد
گربودت دل به جای خویش چومرکز
دایره عیش را کرانه نباشد
لفظ بود جلوه گاه معنی روشن
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
بر دل درویش میهمان نشودبار
پای تکلف چو در میانه نباشد
در گذر از جمع زر که اهل کرم را
غیر کف سایلان خزانه نباشد
با دل پر خون زبان شکوه نداریم
آتش یاقوت را زبانه نباشد
پیش زبان دان درد عشق چو صائب
نیست نوایی که عاشقانه نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۶
سری راکه سودا ز سامان برآرد
به یوسف سراز یک گریبان برآرد
شود دولت یوسف آن روز صافی
که صد چله در کنج زندان برآرد
به زندان تن جان مخلد نماند
که یوسف سراز چاه کنعان برآرد
ازین میوه داران نشد سنگ روزی
مگر سرودستی به احسان برآرد
ز پیری جوانتر شود آرزوها
به صد سالگی حرص دندان برآرد
کسی را که درد طلب خضر ره شد
ز سنگ سیه آب حیوان برآرد
بود پخته نانش چو خورشید تابان
تنوری که از خویش طوفان برآرد
سپندی است در بزم آتش عذاران
ز آتش خلیلی که ریحان برآرد
به آسانی آرد برون بیژن از چه
کسی کز تنور فلک نان برآرد
چو برگ خزان بلبل از شاخ ریزد
کجا صائب از سینه افغان برآرد
به یوسف سراز یک گریبان برآرد
شود دولت یوسف آن روز صافی
که صد چله در کنج زندان برآرد
به زندان تن جان مخلد نماند
که یوسف سراز چاه کنعان برآرد
ازین میوه داران نشد سنگ روزی
مگر سرودستی به احسان برآرد
ز پیری جوانتر شود آرزوها
به صد سالگی حرص دندان برآرد
کسی را که درد طلب خضر ره شد
ز سنگ سیه آب حیوان برآرد
بود پخته نانش چو خورشید تابان
تنوری که از خویش طوفان برآرد
سپندی است در بزم آتش عذاران
ز آتش خلیلی که ریحان برآرد
به آسانی آرد برون بیژن از چه
کسی کز تنور فلک نان برآرد
چو برگ خزان بلبل از شاخ ریزد
کجا صائب از سینه افغان برآرد