عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۷
دل صاف پروای محشر ندارد
که دریاغم از دامن ترندارد
بساز ای خردمند با تیره بختی
که دریا گزیری ز عنبر ندارد
شود تخته مشق هر خاروخس را
چو دریا بزرگی که لنگر ندارد
شود خشک همچون سبو دست آن کس
که باری ز دوش کسی برندارد
ز طعن خسان پاک گوهر نترسد
رگ لعل پروای نشترندارد
دل روشن از انقلاب است ایمن
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد
نخواهد سرگرم دستار صائب
که خورشید حاجت به افسر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۹
دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد
طبیبان همان روز گشتند مجنون
که دیوانه ما به دارالشفاشد
نیفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد
به آهی ز دل زنگ هستی زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد
شد آن روز بی بادبان کشتی من
که دامان فرصت ز دستم رها شد
سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخی کز طمع زردچون کهرباشد
شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوریا شد
عنانداری سیل از پل نیاید
دل از عمر بردار چون قددوتاشد
بپیوند با هر که پیوست خواهی
جدا شو ز هر کس که باید جدا شد
من آن روز در مغز دولت رسیدم
که در استخوان سگ شریک هما شد
مگر روز محشر به کار من آید
نمازی که در بیخودیها قضا شد
ز شرم گنه قلب من گشت رایج
غبار خجالت مرا کیمیا شد
به ساحل رسد صائب از شور دریا
چو خاشاک هر کس که بی دست وپا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۰
چه گل از خودآن مرده دل چیده باشد
که زخمی به درویش نخندیده باشد
تواند به مجنون کسی کرد کاوش
که پیشانی شیرخاریده باشد
کسی را رسد پا به دامن کشیدن
که صد بار بر خویش گردیده باشد
کند با گهر در میان دست آن کس
که چون رشته بر خویش پیچیده باشد
شود مایه بیغمی تلخکامی
که یک چند چون باده جوشیده باشد
کسی را رسد دعوی پاک چشمی
که چشم خوداز عیب پوشیده باشد
ازین ششدر آن کس بردمهره بیرون
که برمهره گل نچسبیده باشد
درین مزرع آن دانه سرسبز گردد
که در قبضه خاک پوسیده باشد
سرافرازی آن را رسددر گلستان
که چون سرو دامن ز خود چیده باشد
درین ره که پادررکاب است منزل
چه آید ز پایی که خوابیده باشد
محیطی است کز گوهرش نیست لنگر
بزرگی که حرفش نسنجیده باشد
نیاید به یکدیگر آغوش آن کس
که در خانه زین ترا دیده باشد
ز رنگین کلامان شودهمچو صائب
به خون جگر هر که غلطیده باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۱
نشاط جهان را بقایی نباشد
گل رنگ وبورا وفایی نباشد
خوشا رهنوردی که خود را به همت
به جایی رساند که جایی نباشد
کند سیر درلامکان مرغ روحش
فقیری که او را سرایی نباشد
حضورست فرش دل گوشه گیری
که در کلبه اش بوریایی نباشد
مجو دعوی از رهروان طریقت
که این کاروان را درایی نباشد
به منزل رسد سالک از عزم صادق
که سیلاب را رهنمایی نباشد
جدایند در زیر یک پوست از هم
میان دو دل گرصفایی نباشد
که آرد برون رشته از پای سوزن
اگر جذب آهن ربایی نباشد
همان به سر از حکم چوگان نپیچد
چو گوهر که را دست و پایی نباشد
به از راستی رهنورد جهان را
درین راه پر چه عصایی نباشد
کسی را که بیمار عشق است صائب
به از خوردن خون دوایی نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۲
سخن کی به جانهای غافل نشنید
ز دل هر چه برخاست در دل نشیند
غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق در جان کامل نشیند
اگر صید غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند
مرا می کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند
به دنیا نگردد مقید سبکرو
به ویرانه سیلاب مشکل نشیند
تو کز اهل جسمی سبک ساز خودرا
که دل کشتیی نیست در گل نشیند
چو دریا نگردد تهیدست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند
شود محو در یک دم از جلوه حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند
مرا خاک گشتن درین راه ازان به
که گردم به دامان منزل نشیند
به افشاندن دست صائب نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۵
چرا از خم می فلاطون برآید
ز دریای رحمت کسی چون برآید
غزالان کنند آن زمان ته دو زانو
که دیوانه ما به هامون برآید
برآید شکر خند ازان لعل میگون
به نازی که شیرین به گلگون برآید
تبسم به خون غوطه زدتابرآمد
ازین تنگنا تا سخن چون برآید
چون مستی است کآید ز میخانه بیرون
حدیثی کز آن لعل میگون برآید
به دنبال او سرواز باغ بیرون
پریشانتر از بیدمجنون برآید
ز ابر سیاه است امید باران
مگر کامم از خط شبگون برآید
در آغوش قمری است نشونمایش
عجب نیست گرسروموزون برآید
ز شرم گنه سروموزون ز خاکم
سرافکنده چون بیدمجنون برآید
سرنوح لرزان حبابی است اینجا
ازین بحر سالم کسی چون برآید
گسسته است سررشته امیدها را
چسان ناله از دل به قانون برآید
فرو رفت هرکس که در فکر دنیا
سرش از گریبان قارون برآید
ز دامان دولت جدایی است مشکل
ز پای خم می کسی چون برآید
نیم ایمن از عهدپادر رکابش
که می ترسم این نعل وارون برآید
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
به هرجاکه ناخن زنی خون برآید
نباشد در بسته را خیر صائب
ازان غنچه لب کام من چون برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۹
بخل ممسک از می افزونتر شود
سخت تر گردد گره چون تر شود
گوشه گیری آب روی عزت است
قطره در جیب صدف گوهر شود
حرص را نشو ونما از آرزو ست
خار وخس بر شعله بال و پر شود
سایه گستر باش کافتد در زوال
سایه خورشید چون کمتر شود
در دل روشن نباشد پیچ وتاب
از جلا آیینه بی جوهر شود
با تهیدستی قناعت کن که نی
بینوا گردد چوپر شکر شود
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته در عقد گوهر لاغر شود
سر مپیچ از تیره بختیها که حسن
از خط مشکین نکو محضر شود
گر ببیند ماه شبگرد مرا
مه سپند وهاله اش مجمر شود
آن سبکروحم که در دریای عشق
بادبان بر کشتیم لنگر شود
پیشوایی را بلاها در قفاست
وای بر فردی که سر دفتر شود
گوش گیرد عندلیب از گل به وام
هر کجا صائب سخن گستر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۴
درین عالم که جز وحشت نباشد
چه سازد کس اگرخلوت نباشد
درین آشوبگاه وحشت افزا
حصاری بهتر از عزلت نباشد
اگر دارالامانی در جهان هست
بغیر از گوشه خلوت نباشد
گلابی خشک مغزان جهان را
به از پاشیدن صحبت نباشد
پریشان کی شود سی پاره دل
در آن محفل که جمعیت نباشد
نداند قدر وحدت هیچ سالک
اگر هنگامه کثرت نباشد
دل خود را کسی چون جمع سازد
در آن کشور که امنیت نباشد
مشو از پاس نقد وقت غافل
که بخل اینجا کم از همت نباشد
بود تیر خطا در کیش عارف
نگاهی کز سر عبرت نباشد
ز قید بندگی آزاد گردد
پرستاری که کم خدمت نباشد
مشو غافل که برق گرم رفتار
سبک جولانتر از فرصت نباشد
پریشان می شود اوراق هستی
اگر شیرازه غفلت نباشد
شود هر قطره ای دریای گوهر
ز ریزش گر غرض شهرت نباشد
کجا شبنم رسد در وصل خورشید
اگر بال وپرغیرت نباشد
به دست آید ز دولت هر دو عالم
اگر سرمایه نخوت نباشد
ز اخلاق بزرگان هیچ خلقی
به از احسان بی منت نباشد
مدار از حسن نیت دست صائب
که اکسیری به از نیت نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۶
چه کار از یاری دوران برآید
به همت کارها آسان برآید
سرآید چون زمان ناامیدی
به خواب یوسف از زندان برآید
هم از کودک مزاجیهای حرص است
که در صد سالگی دندان برآید
نمی گیرد تنور سردنان را
تن افسرده چون باجان برآید
بود مژگان خونین حاصل عشق
ز دریا پنجه مرجان برآید
چو شبنم هر که خودرا جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآید
رهی سرکن خدا را ای سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآید
ندارد حاصلی آمیزش خلق
که شمع از انجمن گریان برآید
به صبر از ورطه هستی توان رست
به لنگر کشتی از طوفان برآید
ز زیر پوست هر دل را که مغزی است
چو پسته با لب خندان برآید
چو می باید گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سرکه بی سامان برآید
دل از باد مرادعشق صائب
ازین دریای بی پایان برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۰
ازبیم خط آن لب شد باریک و چنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
درگوشه آن چشم است یاکنج دهن خالش
چون دزد که پیوسته جویای کمین باشد
از شرم عذارتو با آن همه زیبایی
هر جا که رود خورشید چشمش به زمین باشد
از پرتو نور مهر بالیدن ماه نو
چون فربهی رشته از در سمین باشد
آب از گره محکم سختی نبرد بیرون
از می نشود خرم هر دل که حزین باشد
در روی زمین هر کس بندد به گره زر را
خوب است که چون قارون در زیر زمین باشد
شد تازه ز پیغامش زخم دل من صائب
هر کس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۴
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود
سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود
با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۹
محو تو بهشت جو نباشد
آیینه دل دو رو نباشد
در حلقه ماتم فلک مرد
شرط است که خنده رو نباشد
چون کعبه خوش است دل که سالی
ده روز گشاده رو نباشد
غمازی عشق اضطراب است
چون زلف عبیر بو نباشد
بگشای نظر که عارفان را
روزی ز ره گلو نباشد
در شرع شریف اهل غیرت
نان بهتر از آبرو نباشد
هر چند تیمم است جایز
در مرتبه وضو نباشد
چون موج در استخوان قانع
تب لرزه جستجو نباشد
از باده کشان مجوی تدبیر
عقلی به سر کدو نباشد
چون غنچه خموش باش صائب
تا باعث گفتگو نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۰
خوش آن که به گوشه ای نشیند
مردم چه که خویش را نبیند
چون بال شود وبال طاوس
نقشی که به مدعا نشیند
از وی چو ندید هیچ کس خیر
چون خواجه ز مال خیر بیند
غیر از انسان که وقت نعمت
از شکر کرانه می گزیند
بی سجده شکر هیچ مرغی
یک دانه ز خاک برنچیند
مشهور شود چو بیت معمور
صائب بیتی که برگزیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۴
مورنه ای پیش قند تنگ میان را ببند
خاک قناعت بمال بر لب وشکر بخند
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند
ابر که بر خار و خس سایه رحمت فکند
سلسله پردازشو رو به بیابان گذار
چند سراسر توان رفت درین کوچه بند
نغمه اول که ریخت غنچه منقار من
بر نفس گرم من سوخت زر گل سپند
صحبت ارباب حال جای شروشورنیست
سرمه به آواز خود می دهد اینجا سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۲
پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار
در سواری می رسد فیض نگین نامدار
همت دریادلان ظاهر به دولت می شود
در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار
برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست
درهم و دینار را در زندگانی کن نثار
از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار
غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است
آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار
جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد
دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار
از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست
راستی عیب نمایان می شود در تیر مار
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۰
ای دل غافل زمانی از گریبان سر برآر
نیستی از مورکم، از شوق شکر پر برآر
نبض هر خاری که می جنبددرین صحرابگیر
از گریبان فنا چون برق، دیگر سربرآر
درکتاب عالم از روی بصیرت غورکن
چون به معنی راه بردی دود ازین دفتر برآر
بر دلها چه می گردی برای حبه ای؟
دست کن در جیب خود چون غنچه گل زر بر آر
پیش نیسان چون صدف تا کی دهن خواهی گشود؟
دم چو غواصان گره کن در جگر،گوهر برآر
ساده کن لوح دل از نقش ونگار آرزو
هر نفس از جیب خود آیینه دیگربرآر
چند باشی عنکبوت رشته طول امل ؟
از گریبان تجرد همچو سوزن سر برآر
گوشهٔ بی توشه‌ای کن از دو عالم اختیار
از غبار دل به روی آرزوها در برآر
از نسیمی شعله هستی شود پادررکاب
فرصتی تا هست سر از روزن مجمر برآر
تا نیفسرده است دل، زین خاکدان یک سو نشین
تا حیاتی هست با اخگر،ز خاکستر برآر
بی تزلزل نیست بنیاد جهان آب و گل
کشتی خود راازین دریای بی لنگر برآر
دل دونیم از آه چون شد ذوالفقار حیدرست
در جهاد نفس این شمشیر پر جوهر برآر
شکوه تاریکی دل را به اهل دل بگو
از بغل آیینه رادر پیش روشنگر برآر
صلح کن بانان خشک ازنعمت الوان دهر
ازجگر این خون فاسد را به این نشتر برآر
غوطه زن درآب چشم خویش دردلهای شب
پیش آن خورشید تابان سر چو نیلوفر برآر
خویش راصائب درین عبرت سراپامال کن
از سرافرازی علمها در صف محشر برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۲
برلب بام خطر باشد مکان اعتبار
خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار
چون گل رعنا بهارش باخزان آمیخته است
دل نبندی غنچه سان بر گلستان اعتبار
نیک چون وابینی از یک سنگ وآهن جسته اند
تابش برق و چراغ دودمان اعتبار
از ورق گردانی بال هما غافل مشو
ای که می لرزی به چتر زرنشان اعتبار
پرده ادبار باشد اطلس اقبال او
تخته کن، گربینشی داری، دکان اعتبار
از غرور کهنه ها چندان مکدرنیستیم
کشت ماراناز این نوکیسگان اعتبار
این گمان دارند کز رحمت چو بگشایند چشم
می شود سوراخها در آسمان اعتبار
هیچ آبی غیر آب سرد تیغ این فرقه را
برنمی انگیزد از خواب گران اعتبار
یک زمان در گوشه ویرانه کردن خواب امن
خوشترست ازگنجهای بیکران اعتبار
تا زمان بی سرانجامی مکانی باشدت
سعی در تعمیر دلها کن زمان اعتبار
شمع دولت را به ازدست دعا فانوس نیست
دست درویشان بگیر ای کامران اعتبار
دامن شبها بود خط امان از حادثات
مگذر از شب زنده داری درزمان اعتبار
عالم بی اعتباری عالم بی آفتی است
زود بیرون آی صائب از جهان اعتبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۴
پاس درد وداغ عشق از دیده های شوردار
درمیان زنگیان آیینه رامستور دار
نیست در دست سبوی می عنان اختیار
رازعشق ازدل تراوش گر کند معذور دار
ریزه چینان قناعت پرده دار آفتند
خرمن خود را نهان در زیر بال مور دار
بی نمک نتوان جگر خوردن درین ماتم سرا
حق بخت شور را ای بی نمک منظور دار
از دودست خویش کن ظرف طعام وآب خویش
ملک چین را سر بسر ارزانی فغفور دار
دورتا از توست درمهمانسرای روزگار
کاسه خود سرنگون چون نرگس مخمور دار
نیستی صائب حریف برق بی زنهار ما
زینهار از آتش ما دست خود را دور دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۶
غیر عبرت هیچ چیز از دار دنیا برمدار
هر چه را خواهی ز چشم انداخت از جا برمدار
لنگر پرواز روح عرش جولان می شود
سوزنی زین خاکدان باخود چو عیسی برمدار
چشم اگر داری که گردی عین دریا چون حباب
تا دم آخر نظر از روی دریا برمدار
حرف حق گفتن به خون خویش فتوی دادن است
پنبه چون حلاج از مستی ز مینا برمدار
مد عمر جاودان در خاکدان دهر نیست
دست خود چون موج ازدامان دریا برمدار
تابه حسن کار خود گردن نیفرازی چو کوه
چشم خود ای کوهکن از کارفرما برمدار
ز انتظار خارهای تشنه لب غافل مشو
بی توقف در بیابان طلب پا برمدار
اره گر بر سرگذارندت درین بستانسرا
دست خود چون شانه زان زلف چلیپا برمدار
زندگانی بی شراب تلخ باشد ناگوار
تا لب گور از لب پیمانه لب رابرمدار
دامن ساقی مده از دست تا از توست دست
چشم تا بازست ،چشم از چشم شهلا برمدار
گر چه صائب چون صدف گوهر فشانی از دهن
مهر خاموشی ز لب در پیش دریا برمدار