عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۷
از زمین برخاستن چشم از زمین داران مدار
راست گردیدن توقع زین گرانباران مدار
حسن بیتاب است در اظهار راز عاشقان
پرده پوشی چشم ازین آیینه رخساران مدار
چون علم شد سرنگون لشکر پریشان می شود
پای چون لغزد امید از هواداران مدار
در خزان از عندلیبان بانگ افسوسی نخاست
چون ورق بر گشت چشم یاری از یاران مدار
مردم بیدرد را پروای اهل درد نیست
مهربانی چشم زنهاراز پرستاران مدار
خانه آب و گل از سیلاب می لرزد به خویش
چون شدی از خانه بردوشان غم باران مدار
کاروان عمر رانعل سفردرآتش است
ایستادن چشم ازین سیلاب رفتاران مدار
سد راه نشأه می می شود چین جبین
روترش زنهار در بزم قدح خواران مدار
جز ندامت نیست حاصل دانه بی مغز را
گوش بر افسانه بیهوده گفتاران مدار
حرف دل صائب مکن سر پیش ارباب هوس
زینهار آیینه پیش این سیه کاران مدار
راست گردیدن توقع زین گرانباران مدار
حسن بیتاب است در اظهار راز عاشقان
پرده پوشی چشم ازین آیینه رخساران مدار
چون علم شد سرنگون لشکر پریشان می شود
پای چون لغزد امید از هواداران مدار
در خزان از عندلیبان بانگ افسوسی نخاست
چون ورق بر گشت چشم یاری از یاران مدار
مردم بیدرد را پروای اهل درد نیست
مهربانی چشم زنهاراز پرستاران مدار
خانه آب و گل از سیلاب می لرزد به خویش
چون شدی از خانه بردوشان غم باران مدار
کاروان عمر رانعل سفردرآتش است
ایستادن چشم ازین سیلاب رفتاران مدار
سد راه نشأه می می شود چین جبین
روترش زنهار در بزم قدح خواران مدار
جز ندامت نیست حاصل دانه بی مغز را
گوش بر افسانه بیهوده گفتاران مدار
حرف دل صائب مکن سر پیش ارباب هوس
زینهار آیینه پیش این سیه کاران مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۸
آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
قطره خود رادرین دریا چوگوهرساختی
دست خودراچون صدف برروی یکدیگرگذار
تارسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر
سربه زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار
در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی
مهر بر لب زن ،فضولی رابرون در گذار
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار
می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت
پای چون منصور بربالای این منبر گذار
در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن
از نشان پای خود مهری براین محضر گذار
گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتن تن رابه این دریای بی لنگر گذار
از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود
گرنسازی آب ،باری پیش روشنگر گذار
مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار
تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار
وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار
شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته دیدگی است
شیشه رابا شیشه گر،دل رابه آن دلبر گذار
جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر
بر نمی آیی به دردسر،ز سر افسر گذار
از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی
آرزوی آب حیوان رابه اسکندر گذار
آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
قطره خود رادرین دریا چوگوهرساختی
دست خودراچون صدف برروی یکدیگرگذار
تارسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر
سربه زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار
در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی
مهر بر لب زن ،فضولی رابرون در گذار
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار
می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت
پای چون منصور بربالای این منبر گذار
در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن
از نشان پای خود مهری براین محضر گذار
گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتن تن رابه این دریای بی لنگر گذار
از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود
گرنسازی آب ،باری پیش روشنگر گذار
مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار
تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار
وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار
شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته دیدگی است
شیشه رابا شیشه گر،دل رابه آن دلبر گذار
جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر
بر نمی آیی به دردسر،ز سر افسر گذار
از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی
آرزوی آب حیوان رابه اسکندر گذار
آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۹
فارغ از دامند مرغان سبک پر در گذار
خامه رامانع ز جولان نیست مسطر در گذار
نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است
هست چون سیماب اینجا خرده زر در گذار
چون تواند کاه پشت خویش بر دیوارداد؟
کوه در جایی که باشد همچو صرصر در گذار
دل منه بر نقش امید سبک جولان ،که هست
درحصار آهن و فولاد جوهر در گذار
دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان
همچو اوراق خزان دیده است یکسر در گذار
در شبستانی که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر در گذار
ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار
آب ساکن، می شود تیغ بجوهر در گذار
دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش
مغتنم دان وقت را تا هست اختر در گذار
نعل وارونی است تبخال لب من، ورنه هست
در دل من زان بهشتی روی، کوثر در گذار
زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست
از عرق آن چهره را پیوسته گوهر در گذار
شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را
فیض می بخشد نسیم روح پرور در گذار
در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن
خامشی از شمع به، تا هست صرصردر گذار
نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم
می شود باد از وصال گل معطردر گذار
پای من دست حمایت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر در گذار؟
هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن
می شود تا ازتو نقش پا مصور در گذار
شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر در گذار
نیست صائب بحرامکان جای آرام وقرار
هست با استادگیها آب گوهر در گذار
خامه رامانع ز جولان نیست مسطر در گذار
نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است
هست چون سیماب اینجا خرده زر در گذار
چون تواند کاه پشت خویش بر دیوارداد؟
کوه در جایی که باشد همچو صرصر در گذار
دل منه بر نقش امید سبک جولان ،که هست
درحصار آهن و فولاد جوهر در گذار
دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان
همچو اوراق خزان دیده است یکسر در گذار
در شبستانی که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر در گذار
ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار
آب ساکن، می شود تیغ بجوهر در گذار
دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش
مغتنم دان وقت را تا هست اختر در گذار
نعل وارونی است تبخال لب من، ورنه هست
در دل من زان بهشتی روی، کوثر در گذار
زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست
از عرق آن چهره را پیوسته گوهر در گذار
شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را
فیض می بخشد نسیم روح پرور در گذار
در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن
خامشی از شمع به، تا هست صرصردر گذار
نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم
می شود باد از وصال گل معطردر گذار
پای من دست حمایت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر در گذار؟
هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن
می شود تا ازتو نقش پا مصور در گذار
شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر در گذار
نیست صائب بحرامکان جای آرام وقرار
هست با استادگیها آب گوهر در گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۰
دل چو شبنم آب کن رو در گلستانش گذار
روی اشک آلود بر رخسار خندانش گذار
می دهد شیرازه ترتیب این کهن اوراق را
کار دل زنهار با زلف پریشانش گذار
گر به نقد جان توان در بزم وصلش باریافت
خرده جان راببوس و پیش دربانش گذار
هر که خواهد از تو سر، چون گل در این بستانسرا
بی تأمل با لب خندان به دامانش گذار
با تن خاکی میسر نیست سیرابی ز وصل
کوره بشکن، سر به جوی آب حیوانش گذار
نیست کم میزان انصاف از تو ترازوی حساب
درهمین جاکرده های خود به میزانش گذار
چون درین میدان نداری دست وپایی همچو گوی
اختیارسر به زلف همچو چوگانش گذار
خاک، بازیگاه طفلان است ای بالغ نظر
گر نشانی داری از مردی به طفلانش گذار
حاصل این مزرع ویران به جز تشویش نیست
ار خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
صائب از اشگ ندامت چون نداری بهره ای
شستشوی نامه را با ابر احسانش گذار
روی اشک آلود بر رخسار خندانش گذار
می دهد شیرازه ترتیب این کهن اوراق را
کار دل زنهار با زلف پریشانش گذار
گر به نقد جان توان در بزم وصلش باریافت
خرده جان راببوس و پیش دربانش گذار
هر که خواهد از تو سر، چون گل در این بستانسرا
بی تأمل با لب خندان به دامانش گذار
با تن خاکی میسر نیست سیرابی ز وصل
کوره بشکن، سر به جوی آب حیوانش گذار
نیست کم میزان انصاف از تو ترازوی حساب
درهمین جاکرده های خود به میزانش گذار
چون درین میدان نداری دست وپایی همچو گوی
اختیارسر به زلف همچو چوگانش گذار
خاک، بازیگاه طفلان است ای بالغ نظر
گر نشانی داری از مردی به طفلانش گذار
حاصل این مزرع ویران به جز تشویش نیست
ار خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
صائب از اشگ ندامت چون نداری بهره ای
شستشوی نامه را با ابر احسانش گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۸
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۲
بی دل بیدار، سر از خرقه تن برمیار
پای خواب آلود رااز زیر دامن برمیار
پشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضر
چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار
بگسل از زینت پرستی رشته طول امل
ازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار
سرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهی از سیر گلشن برمیار
می کند خورشید تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار
مهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار
نامداری نشتر الماس دارد در کمین
چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار
از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار
از در شتیهای ره در چشمه آب آسوده است
تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار
تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی
زینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار
پای خواب آلود رااز زیر دامن برمیار
پشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضر
چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار
بگسل از زینت پرستی رشته طول امل
ازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار
سرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهی از سیر گلشن برمیار
می کند خورشید تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار
مهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار
نامداری نشتر الماس دارد در کمین
چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار
از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار
از در شتیهای ره در چشمه آب آسوده است
تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار
تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی
زینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۴
ای بر روی تو از آینه گل صافتر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۵
ترک من کزپسته اش بی خواست می ریزد شکر
چشم تنگی دارد از بادام کوهی تلختر
با سبکباران چه سازد قلزم پر شور و شر؟
کف به ساحل می رسد از سیلی موج خطر
صحبت نیکان بدان را خوب رسوا می کند
می نماید تلخی بادام افزون در شکر
دعوی منصور از دارفنا این اوج یافت
منزل تیر کمان سخت باشد دورتر
گفتگوی ناصحان بادست چون دل شد سیاه
نیست خون مرده را پروای زخم نیشتر
ازمیان زنار کافر نعمتی راباز کن
تافلک چون بندگان در خدمتت بنددکمر
هر که را پرده های چشم آب شرم هست
زود می آید برون از پوست چون بادام تر
لاله داغ است باغ دلگشای عاشقان
برندارد مرغ زیرک صائب از روزن نظر
چشم تنگی دارد از بادام کوهی تلختر
با سبکباران چه سازد قلزم پر شور و شر؟
کف به ساحل می رسد از سیلی موج خطر
صحبت نیکان بدان را خوب رسوا می کند
می نماید تلخی بادام افزون در شکر
دعوی منصور از دارفنا این اوج یافت
منزل تیر کمان سخت باشد دورتر
گفتگوی ناصحان بادست چون دل شد سیاه
نیست خون مرده را پروای زخم نیشتر
ازمیان زنار کافر نعمتی راباز کن
تافلک چون بندگان در خدمتت بنددکمر
هر که را پرده های چشم آب شرم هست
زود می آید برون از پوست چون بادام تر
لاله داغ است باغ دلگشای عاشقان
برندارد مرغ زیرک صائب از روزن نظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۶
بوسه ای در کار من کن زان لب همچون شکر
تا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسر
پوست برتن ناتوانان را گرانی می کند
بهله راکوتاه کن دست تعدی زان کمر
کاملان را ابجد بیرحمیی درکار نیست
صید عاشق کن، مرو درخون چندین جانور
طره دستار خوبان کار شاهین می کند
نیست حاجت دلربایان رابه شاهین دگر
دوستان رااز نظر انداختن انصاف نیست
ترک می باید که دشمن رانیارد درنظر
چون غبارآلودبرگردی زصحرای شکار
آب گرددهرکه اندازد به رخسارت نظر
گرچه ازموی میان اودلی دارم دونیم
دارم ازتیغش هلال عید قربان درنظر
گربه این تمکین گذاری پای برچشم رکاب
خانه زین راتزلزل می کند زیروزبر
بر ضعیفان ظلم کردن می کند دل راسیاه
باز کن یک لحظه آن شمشیر کج رااز کمر
می رباید حلقه های دیده عشاق را
چون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گر
بوی خون بیدار سازد فتنه خوابیده را
چشم او از باده شد درخون عاشق گرمتر
از خرامی می کند زیروزبر آفاق را
از نگاهی لشکری را می زند بریکدگر
گربه ظاهر سربه پیش افکنده است از شرم حسن
تیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپر
رو به هر جانب که آرد، دلفتد بر روی دل
هر طرف تازد،به جان گرد خیزد الحذر
گر درین میخانه می خواهی شراب بی خمار
نیست غیر از خون عاشق باده بی دردسر
نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکر
رحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخن
ورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر
تا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسر
پوست برتن ناتوانان را گرانی می کند
بهله راکوتاه کن دست تعدی زان کمر
کاملان را ابجد بیرحمیی درکار نیست
صید عاشق کن، مرو درخون چندین جانور
طره دستار خوبان کار شاهین می کند
نیست حاجت دلربایان رابه شاهین دگر
دوستان رااز نظر انداختن انصاف نیست
ترک می باید که دشمن رانیارد درنظر
چون غبارآلودبرگردی زصحرای شکار
آب گرددهرکه اندازد به رخسارت نظر
گرچه ازموی میان اودلی دارم دونیم
دارم ازتیغش هلال عید قربان درنظر
گربه این تمکین گذاری پای برچشم رکاب
خانه زین راتزلزل می کند زیروزبر
بر ضعیفان ظلم کردن می کند دل راسیاه
باز کن یک لحظه آن شمشیر کج رااز کمر
می رباید حلقه های دیده عشاق را
چون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گر
بوی خون بیدار سازد فتنه خوابیده را
چشم او از باده شد درخون عاشق گرمتر
از خرامی می کند زیروزبر آفاق را
از نگاهی لشکری را می زند بریکدگر
گربه ظاهر سربه پیش افکنده است از شرم حسن
تیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپر
رو به هر جانب که آرد، دلفتد بر روی دل
هر طرف تازد،به جان گرد خیزد الحذر
گر درین میخانه می خواهی شراب بی خمار
نیست غیر از خون عاشق باده بی دردسر
نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکر
رحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخن
ورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۷
از فروغ ماه می گردد به آب و تاب ابر
جلوه شکر کند با شیر، در مهتاب ابر
گر چنین بندد به خشکی کشتی احسان محیط
یک قلم چون کاغذ ابری شود بی آب ابر
در گره بسته است دریا آب خود را چون گهر
خشک می آید برون از بحر چون قلاب ابر
پیش ازین می ریخت از دستش گهر بی اختیار
در زمان کشت ما شد گوهر نایاب ابر
خازن گوهر ندارد از ترشرویی گزیر
بر سیاهی می زند چون می شود شاداب ابر
می کند دلهای شب در گریه طوفان، دیده ام
می شود گویا به چشمم پرده های خواب ابر
در زمان تنگدستی دل به حق روی آورد
رو به دریا می رود چون می شود بی آب ابر
زیر بار منت احسان، نمی ماند کریم
وام دریا را کند تسلیم از سیلاب ابر
در کف دست کریمان نیست گوهر را قرار
قطره را از بیقراری می کند سیماب ابر
آبرو صائب نریزد پیش دریا بعد ازین
گر شود از دیده خونبار من سیراب ابر
جلوه شکر کند با شیر، در مهتاب ابر
گر چنین بندد به خشکی کشتی احسان محیط
یک قلم چون کاغذ ابری شود بی آب ابر
در گره بسته است دریا آب خود را چون گهر
خشک می آید برون از بحر چون قلاب ابر
پیش ازین می ریخت از دستش گهر بی اختیار
در زمان کشت ما شد گوهر نایاب ابر
خازن گوهر ندارد از ترشرویی گزیر
بر سیاهی می زند چون می شود شاداب ابر
می کند دلهای شب در گریه طوفان، دیده ام
می شود گویا به چشمم پرده های خواب ابر
در زمان تنگدستی دل به حق روی آورد
رو به دریا می رود چون می شود بی آب ابر
زیر بار منت احسان، نمی ماند کریم
وام دریا را کند تسلیم از سیلاب ابر
در کف دست کریمان نیست گوهر را قرار
قطره را از بیقراری می کند سیماب ابر
آبرو صائب نریزد پیش دریا بعد ازین
گر شود از دیده خونبار من سیراب ابر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۲
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۵
خار و خس را چرخ گل برسرفشاند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۶
تلخکام ایمن ز چشم شور ماند بیشتر
باده انگور از انگور ماند بیشتر
محفل آرایان شهرت، خرج چشم بدشوند
هرکه ماند از دیده ها مستور،ماند بیشتر
خاکساران رابقا از سرفرازان است بیش
کاسه چین از سر فغفور ماند بیشتر
پرده گنج است ویرانی درین عبرت سرا
دل چو شد زیر وزبر معمور ماند بیشتر
حرص درهنگام پیری از غلاف آیدبرون
بال وپر پیدا کند چون مور ماند بیشتر
زندگی بیش ازتنومندی نمی گرددکه تیر
در کمان سست از پرزور ماند بیشتر
قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز
دربساط خاک مار از مور ماند بیشتر
چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است
از کجی تیر ازهدف مهجور ماند بیشتر
نوش ونیش این جهان تلخ صائب باهم است
خانه پرشهد از زنبور ماند بیشتر
باده انگور از انگور ماند بیشتر
محفل آرایان شهرت، خرج چشم بدشوند
هرکه ماند از دیده ها مستور،ماند بیشتر
خاکساران رابقا از سرفرازان است بیش
کاسه چین از سر فغفور ماند بیشتر
پرده گنج است ویرانی درین عبرت سرا
دل چو شد زیر وزبر معمور ماند بیشتر
حرص درهنگام پیری از غلاف آیدبرون
بال وپر پیدا کند چون مور ماند بیشتر
زندگی بیش ازتنومندی نمی گرددکه تیر
در کمان سست از پرزور ماند بیشتر
قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز
دربساط خاک مار از مور ماند بیشتر
چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است
از کجی تیر ازهدف مهجور ماند بیشتر
نوش ونیش این جهان تلخ صائب باهم است
خانه پرشهد از زنبور ماند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۷
یارنو خط زنگ از دل می زداید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۰
می کشد عزت طلب خواری زدوران بیشتر
هست یوسف راخطراز چاه وزندان بیشتر
از بخیلان خط آزادی مرابرگردن است
چون نگویم شکر این قوم از کریمان بیشتر؟
از وفور زر تهیدستان قسمت راچه سود؟
خشک گردد درمیان بحر، مرجان بیشتر
سگ ز صاحب روی گردان می شود چون سیرشد
نفس باشد درتهیدستی به فرمان بیشتر
دولت از دست دعا دارد حصار عافیت
خوابگاه شیر باشد درنیستان بیشتر
زشت را آیینه تاریک باشد پرده پوش
می نماید روی دل گردون به نادان بیشتر
آب درظرف سفالین خوشترست ازجام زر
می برند از عمر لذت خاکساران بیشتر
می رسد آزار سگ سیرت به درویشان فزون
خرقه رااز بخیه باشد زخم دندان بیشتر
همت از تیغ زبان شکر خجلت می کشد
درزمین شور بارد ابر احسان بیشتر
حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است
هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر
رتبه بسط است بیش از قبض پیش عارفان
فیض درسی پاره می باشد ز قرآن بیشتر
هرکه را آیینه تارست صائب دربغل
می کشد خاطر به گلخن از گلستان بیشتر
هست یوسف راخطراز چاه وزندان بیشتر
از بخیلان خط آزادی مرابرگردن است
چون نگویم شکر این قوم از کریمان بیشتر؟
از وفور زر تهیدستان قسمت راچه سود؟
خشک گردد درمیان بحر، مرجان بیشتر
سگ ز صاحب روی گردان می شود چون سیرشد
نفس باشد درتهیدستی به فرمان بیشتر
دولت از دست دعا دارد حصار عافیت
خوابگاه شیر باشد درنیستان بیشتر
زشت را آیینه تاریک باشد پرده پوش
می نماید روی دل گردون به نادان بیشتر
آب درظرف سفالین خوشترست ازجام زر
می برند از عمر لذت خاکساران بیشتر
می رسد آزار سگ سیرت به درویشان فزون
خرقه رااز بخیه باشد زخم دندان بیشتر
همت از تیغ زبان شکر خجلت می کشد
درزمین شور بارد ابر احسان بیشتر
حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است
هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر
رتبه بسط است بیش از قبض پیش عارفان
فیض درسی پاره می باشد ز قرآن بیشتر
هرکه را آیینه تارست صائب دربغل
می کشد خاطر به گلخن از گلستان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۳
می شود مغلوب، خصم از بردباری بیشتر
تیغ لنگر دار دارد زخم کاری بیشتر
هرکه راچون شانه دردل زخم کاری بیشتر
می کند زلف سخن راشانه کاری بیشتر
بر کم وبیش محبت بیقراری شاهدست
هر قدر افزون محبت، بیقراری بیشتر
هر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسد
عاشقان رامی شود امیدواری بیشتر
دورتر شد راه ما از سعی بی هنجار ما
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
هرکه امیدش به عصیان کمتر از طاعت بود
می برد روز قیامت شرمساری بیشتر
گر چه می گردد ز آتش پخته هر خامی که هست
خامتر هرکس که دارد جزو ناری بیشتر
دانه بهتر درزمین نرم بالامی کشد
سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
د ربلندی گرمی خورشید می گردد زیاد
حسن، عالمسوز گردد در سواری بیشتر
زلف از سر در هوایی هر نفس در عالمی است
می نماید حسن راخط پرده داری بیشتر
فیض ریزش دارد ارباب کرم راتر دماغ
خنده برق است درابر بهاری بیشتر
می شود چون ماه کنعان عاقبت مالک رقاب
از عزیزان می کشد هر کس که خواری بیشتر
می کند خواب فراغت در شبستان لحد
هر که اینجا می کند شب زنده داری بیشتر
از دلیل پوچ دایم فلسفی د رزحمت است
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
وقت خط هست ازبتان امیدواری بیشتر
تیغ لنگر دار دارد زخم کاری بیشتر
هرکه راچون شانه دردل زخم کاری بیشتر
می کند زلف سخن راشانه کاری بیشتر
بر کم وبیش محبت بیقراری شاهدست
هر قدر افزون محبت، بیقراری بیشتر
هر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسد
عاشقان رامی شود امیدواری بیشتر
دورتر شد راه ما از سعی بی هنجار ما
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
هرکه امیدش به عصیان کمتر از طاعت بود
می برد روز قیامت شرمساری بیشتر
گر چه می گردد ز آتش پخته هر خامی که هست
خامتر هرکس که دارد جزو ناری بیشتر
دانه بهتر درزمین نرم بالامی کشد
سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
د ربلندی گرمی خورشید می گردد زیاد
حسن، عالمسوز گردد در سواری بیشتر
زلف از سر در هوایی هر نفس در عالمی است
می نماید حسن راخط پرده داری بیشتر
فیض ریزش دارد ارباب کرم راتر دماغ
خنده برق است درابر بهاری بیشتر
می شود چون ماه کنعان عاقبت مالک رقاب
از عزیزان می کشد هر کس که خواری بیشتر
می کند خواب فراغت در شبستان لحد
هر که اینجا می کند شب زنده داری بیشتر
از دلیل پوچ دایم فلسفی د رزحمت است
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
وقت خط هست ازبتان امیدواری بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۸
هرطرف صد راه پیما هست سر گردان خضر
تاکه راافتد درین وادی به کف دامان خضر
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
می دهد یادازخجالت جلوه پنهان خضر
قسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیست
رزق اسکندر نگردد چشمه حیوان خضر
سعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شد
ایمن ازسیل فنا زین رهگذربنیان خضر
دستگیری فیضها دارددرین ظلمت سرا
تا به دامان قیامت می کشد دوران خضر
تا نگرددسبز در جوی توآب زندگی
خشک بگذر زینهار از چشمه حیوان خضر
تا چه باشد هستی ده روزه ماخاکیان
چون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضر
می کنم داغ عزیزان زندگی راناگوار
آه افسوسی است مد عمر بی پایان خضر
آه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیست
مد احسانی بغیر ازعمر جاویدان خضر
سبز گردد کشت امیدش زآب زندگی
هرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر
تاکه راافتد درین وادی به کف دامان خضر
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
می دهد یادازخجالت جلوه پنهان خضر
قسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیست
رزق اسکندر نگردد چشمه حیوان خضر
سعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شد
ایمن ازسیل فنا زین رهگذربنیان خضر
دستگیری فیضها دارددرین ظلمت سرا
تا به دامان قیامت می کشد دوران خضر
تا نگرددسبز در جوی توآب زندگی
خشک بگذر زینهار از چشمه حیوان خضر
تا چه باشد هستی ده روزه ماخاکیان
چون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضر
می کنم داغ عزیزان زندگی راناگوار
آه افسوسی است مد عمر بی پایان خضر
آه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیست
مد احسانی بغیر ازعمر جاویدان خضر
سبز گردد کشت امیدش زآب زندگی
هرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۸
حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۵
تا نسازد پای خود از سر طلبکارگهر
همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر
هر که راچون رشته دور چرخ پیچ وتاب داد
سربه آسانی برآرد از گره زار گهر
نیست در تسخیر دلها به ز همواری کمند
رشته از همواری خود شد گرانبار گهر
از پریشانی است دل ایمن چو خود را جمع کرد
بیمی از ریزش نداردجام سرشار گهر
می کند وحشت ز هر موجی چو تیغ آبدار
تا صدف از ساده لوحی شد گرانبار گهر
صلح کن ازدانه گوهر به اشک خود، که هست
بیش از دریا خطر درآب هموار گهر
می گدازد روح راآمیزش سیمین بران
رنج باریک آرد از قرب گهر، تارگهر
خواری روشن ضمیران پیش خیر عزت است
گردد از گرد یتیمی گرم، بازار گهر
شد فلک پرواز دل تاپابه دامن جمع کرد
بیشتر از بی سروپایی است رفتارگهر
از لب خامش صدف دندانه سازد تیغ را
بس که شد در عهد ما قحط خریدار گهر
هر سبک مغزی سخن نتواند از عارف کشید
گوش ماهی چون صدف نبود سزاوار گهر
انتقام خویش رااز مغز گوهر می کشد
رشته را چندان که لاغر می کند بارگهر
ره مده طول امل دردل که می افتد گره
بیشتر از رهگذار رشته در کارگهر
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
در گهر صائب نمی ماند نهان تارگهر
همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر
هر که راچون رشته دور چرخ پیچ وتاب داد
سربه آسانی برآرد از گره زار گهر
نیست در تسخیر دلها به ز همواری کمند
رشته از همواری خود شد گرانبار گهر
از پریشانی است دل ایمن چو خود را جمع کرد
بیمی از ریزش نداردجام سرشار گهر
می کند وحشت ز هر موجی چو تیغ آبدار
تا صدف از ساده لوحی شد گرانبار گهر
صلح کن ازدانه گوهر به اشک خود، که هست
بیش از دریا خطر درآب هموار گهر
می گدازد روح راآمیزش سیمین بران
رنج باریک آرد از قرب گهر، تارگهر
خواری روشن ضمیران پیش خیر عزت است
گردد از گرد یتیمی گرم، بازار گهر
شد فلک پرواز دل تاپابه دامن جمع کرد
بیشتر از بی سروپایی است رفتارگهر
از لب خامش صدف دندانه سازد تیغ را
بس که شد در عهد ما قحط خریدار گهر
هر سبک مغزی سخن نتواند از عارف کشید
گوش ماهی چون صدف نبود سزاوار گهر
انتقام خویش رااز مغز گوهر می کشد
رشته را چندان که لاغر می کند بارگهر
ره مده طول امل دردل که می افتد گره
بیشتر از رهگذار رشته در کارگهر
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
در گهر صائب نمی ماند نهان تارگهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۶
سود ندهد عامل بیدادگر را کارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر
کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند
دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر
پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر
می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر
روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست
پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر
صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست
در شبستان عدم شمعی به جز انوار خیر
نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک
بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر
نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست
ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر
تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست
صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر
کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند
دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر
پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر
می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر
روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست
پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر
صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست
در شبستان عدم شمعی به جز انوار خیر
نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک
بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر
نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست
ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر
تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست
صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر