عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۷
از می گلرنگ می گردد اگر پیمانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر
میوه جنت اگر برآدمی گردد گران
می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر
اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن
حرص را کی می توان کردن زآب ودانه سیر
می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان
می کند مخمور رااز باده هم پیمانه سیر
چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول
نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر
سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست
از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر
حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود
گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر
عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند
تشنه خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر
لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر
چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر
کیست صائب از تردد نفس رامانع شود
کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر
میوه جنت اگر برآدمی گردد گران
می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر
اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن
حرص را کی می توان کردن زآب ودانه سیر
می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان
می کند مخمور رااز باده هم پیمانه سیر
چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول
نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر
سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست
از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر
حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود
گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر
عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند
تشنه خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر
لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر
چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر
کیست صائب از تردد نفس رامانع شود
کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۸
گر کند مادر زخشکی بخل دراعطای شیر
اشگ طفلان را ید بیضاست دراجرای شیر
ساغرلب تشنه آرد خون مینا را بجوش
جذب کودک رادم عیسی است دراحیای شیر
کهربا بال وپر پروازگرددکاه را
مهر مادر می کنداطفال را جویای شیر
میرساند رزق هرکس را بقدرظرف،حق
هست در خورد دهان کودکان مجرای شیر
آنکه تعلیم مکیدن می دهد اطفال را
می دهد خون سیه را کسوت بیضای شیر
روزی که ما بی زبانان بی طلب خواهد رساند
آنکه پیش از طفل در پستان کند انشای شیر
ترک عادت بر سبک مغزان بود ناخوشگوار
پیش طفلان نعمت الوان نگیرد جای شیر
روی ممسک تلخ از آن باشد که پستان سیاه
از سراطفال بیرون می برد سودای شیر
شکوه باشد حاصل نیکی به کافرنعمتان
در دل مادر کند خون طفل بدخو جای شیر
چشم زاهد از لقای دوست باشد بر بهشت
کی توان بردن ز طبع طفل استسقای شیر
کفر نعمت می کند رزق هلال خود حرام
می خورد خون طفل از پستان گزیدن جای شیر
حرص پیران از سفیدی های مو گردد زیاد
برنیارد ازوجود این زهر رادریای شیر
حرص زر نتوان جدا کرد از کهنسالان به تیغ
آب نتواند سفیدی را برداز سیمای شیر
از سفیدی های مو شدتنگ صائب خلق من
خشک مغزی های من افزود ازین دریای شیر
اشگ طفلان را ید بیضاست دراجرای شیر
ساغرلب تشنه آرد خون مینا را بجوش
جذب کودک رادم عیسی است دراحیای شیر
کهربا بال وپر پروازگرددکاه را
مهر مادر می کنداطفال را جویای شیر
میرساند رزق هرکس را بقدرظرف،حق
هست در خورد دهان کودکان مجرای شیر
آنکه تعلیم مکیدن می دهد اطفال را
می دهد خون سیه را کسوت بیضای شیر
روزی که ما بی زبانان بی طلب خواهد رساند
آنکه پیش از طفل در پستان کند انشای شیر
ترک عادت بر سبک مغزان بود ناخوشگوار
پیش طفلان نعمت الوان نگیرد جای شیر
روی ممسک تلخ از آن باشد که پستان سیاه
از سراطفال بیرون می برد سودای شیر
شکوه باشد حاصل نیکی به کافرنعمتان
در دل مادر کند خون طفل بدخو جای شیر
چشم زاهد از لقای دوست باشد بر بهشت
کی توان بردن ز طبع طفل استسقای شیر
کفر نعمت می کند رزق هلال خود حرام
می خورد خون طفل از پستان گزیدن جای شیر
حرص پیران از سفیدی های مو گردد زیاد
برنیارد ازوجود این زهر رادریای شیر
حرص زر نتوان جدا کرد از کهنسالان به تیغ
آب نتواند سفیدی را برداز سیمای شیر
از سفیدی های مو شدتنگ صائب خلق من
خشک مغزی های من افزود ازین دریای شیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۹
آنکه می آید زطفلی از دهانش بوی شیر
می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر
صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست
کاهش شکر بوداز چربی پهلوی شیر
می کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقد
روزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیر
سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان
کوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیر
سخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کرد
قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر
پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد
موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر
نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را
خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر
وقت حاجت راه روزی خود هویدامی شود
طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر
وعده های خشک بی ریزش نمی آید بکار
طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر
در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی
کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر
صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست
کاهش شکر بوداز چربی پهلوی شیر
می کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقد
روزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیر
سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان
کوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیر
سخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کرد
قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر
پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد
موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر
نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را
خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر
وقت حاجت راه روزی خود هویدامی شود
طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر
وعده های خشک بی ریزش نمی آید بکار
طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر
در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی
کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۰
زیرتیغ از مرغ بسمل پرفشانی یاد گیر
از سبکروحان نصیحت بی گرانی یاد گیر
عمر فرصت درگذارووقت پرواز ست تنگ
در حریم بیضه بال و پر فشانی یاد گیر
ای که تمکین یاد می گیری زجسم خاکسار
از بهار عمر هم آتش عنانی یاد گیر
شهپرپرواز سامان می دهد از برگ عیش
شیوه رفتار از باد خزانی یادگیر
نیست ممکن راست کردن چوبهای خشک را
پند پیران را درایام جوانی یاد گیر
مور رااز دست خود بخشد سلیمان پایتخت
یا فرودستان طریق مهربانی یاد گیر
گر بود چون غنچه گل صد زبانت در دهان
سرفروبردر گریبان ،بی زبانی یاد گیر
در رگ زنار تاب ودر دل سبحه است تار
از دل خوش مشرب ماخوش عنانی یادگیر
گر دل شب رانیفروزی به آه آتشین
از فلک هر صبحدم اختر فشانی یاد گیر
می دهددر پرده شب عمر جاویدان به خضر
شرم همت رازآب زندگانی یادگیر
از ته دل برتو گردشوار باشد دوستی
از برای مصلحت لطف زبانی یاد گیر
می فشاند گوهر شهواراز لب زیرتیغ
از صدف صائب طریق زندگانی یادگیر
از سبکروحان نصیحت بی گرانی یاد گیر
عمر فرصت درگذارووقت پرواز ست تنگ
در حریم بیضه بال و پر فشانی یاد گیر
ای که تمکین یاد می گیری زجسم خاکسار
از بهار عمر هم آتش عنانی یاد گیر
شهپرپرواز سامان می دهد از برگ عیش
شیوه رفتار از باد خزانی یادگیر
نیست ممکن راست کردن چوبهای خشک را
پند پیران را درایام جوانی یاد گیر
مور رااز دست خود بخشد سلیمان پایتخت
یا فرودستان طریق مهربانی یاد گیر
گر بود چون غنچه گل صد زبانت در دهان
سرفروبردر گریبان ،بی زبانی یاد گیر
در رگ زنار تاب ودر دل سبحه است تار
از دل خوش مشرب ماخوش عنانی یادگیر
گر دل شب رانیفروزی به آه آتشین
از فلک هر صبحدم اختر فشانی یاد گیر
می دهددر پرده شب عمر جاویدان به خضر
شرم همت رازآب زندگانی یادگیر
از ته دل برتو گردشوار باشد دوستی
از برای مصلحت لطف زبانی یاد گیر
می فشاند گوهر شهواراز لب زیرتیغ
از صدف صائب طریق زندگانی یادگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۱
برگ عیش خویش را چون گل زهم پاشیده گیر
این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر
می کند عریان چومرگ از کسوت هستی ترا
چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر
عمر جاویدان این عالم همین روزوشبی است
پشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیر
چون زهر برگی به چندین چشم می باید گریست
یک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیر
چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت
دیده را نادیده و نادیده هارادیده گیر
چون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلی
چند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیر
ازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوش
از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر
گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست
ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر
چون گرانبارست از خواب گران این کاروان
بادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر
چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش
در ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیر
نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را
در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر
می کند عریان چومرگ از کسوت هستی ترا
چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر
عمر جاویدان این عالم همین روزوشبی است
پشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیر
چون زهر برگی به چندین چشم می باید گریست
یک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیر
چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت
دیده را نادیده و نادیده هارادیده گیر
چون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلی
چند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیر
ازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوش
از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر
گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست
ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر
چون گرانبارست از خواب گران این کاروان
بادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر
چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش
در ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیر
نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را
در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۳
می شوی آواره از عالم عنان ما مگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۷
شود از پرده پوشی سوز اهل حال رسواتر
که تب را می نماید پرده تبخال رسواتر
خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را
که گردد پای طاوس ازنگار بال رسواتر
نگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیا
سیه رو را کند آیینه اقبال رسواتر
درین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کن
که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر
ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد
که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر
مزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهی
که می گردد ز ایماواشارت لال رسواتر
به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد
که ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواتر
نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی
که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب
که نا درویش را سازد قبای شال رسواتر
که تب را می نماید پرده تبخال رسواتر
خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را
که گردد پای طاوس ازنگار بال رسواتر
نگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیا
سیه رو را کند آیینه اقبال رسواتر
درین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کن
که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر
ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد
که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر
مزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهی
که می گردد ز ایماواشارت لال رسواتر
به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد
که ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواتر
نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی
که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب
که نا درویش را سازد قبای شال رسواتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۱
سخن کز عشق شادابی ندارددردهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۲
نمی دانند اهل غفلت انجام شراب آخر
به آتش می رود این غفلان از راه آب آخر
هواجویی که کشتی در محیط باده اندازد
سرخود در سر می می کند همچون حباب آخر
اگر در آتش افتد پاک طینت فیض می بخشد
که گل گردد برای رفع درد سر گلاب آخر
زکار افتاد چون ظالم به اهل ظلم پیوندد
که بال تیر می گردد پرو بال عقاب آخر
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
نشد صائب ترا سیری نصیب از خورد و خواب آخر؟
به آتش می رود این غفلان از راه آب آخر
هواجویی که کشتی در محیط باده اندازد
سرخود در سر می می کند همچون حباب آخر
اگر در آتش افتد پاک طینت فیض می بخشد
که گل گردد برای رفع درد سر گلاب آخر
زکار افتاد چون ظالم به اهل ظلم پیوندد
که بال تیر می گردد پرو بال عقاب آخر
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
نشد صائب ترا سیری نصیب از خورد و خواب آخر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۶
ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم دیگر
بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
نمی باشد بغیر ازبیغمی اینجا غم دیگر
به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را
که این زخم نمایان رانباشد مرهم دیگر
اگر از خود به تنگی، دست دردامان ساقی زن
که اندازد به هر ساغر ترا درعالم دیگر
مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل
که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر
درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن
عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم دیگر
به آن بلبل سپارد خرده های راز خود راگل
که غیر زیر بال خود ندارد محرم دیگر
به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن
بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر
دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت
که دارد در بساط عمر امید دم دیگر
دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب
ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر
بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
نمی باشد بغیر ازبیغمی اینجا غم دیگر
به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را
که این زخم نمایان رانباشد مرهم دیگر
اگر از خود به تنگی، دست دردامان ساقی زن
که اندازد به هر ساغر ترا درعالم دیگر
مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل
که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر
درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن
عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم دیگر
به آن بلبل سپارد خرده های راز خود راگل
که غیر زیر بال خود ندارد محرم دیگر
به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن
بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر
دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت
که دارد در بساط عمر امید دم دیگر
دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب
ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۰
باد دستانه مکن خرج نفس رازنهار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۲
بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان
از ره نوسفران خار به مژگان بردار
چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است
نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند
ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار
از شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته است
نسخه ای تازه ازان چاک گریبان بردار
از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر
تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار
حسن اهلیت و صورت نشود باهم جمع
نظر از صورت بی معنی خوبان بردار
صائب از سورمه توفیق نظر روشن کن
بعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردار
نسخه کفر از آن زلف پریشان بردار
چون به این حلقه درآیی دل از ایمان بردار
از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است
توشه آبله ای بهر مغیلان بردار
سوزن لنگر عزم سفر عیسی شد
خس و خاشاک تمنا زره جان بردار
از ره نوسفران خار به مژگان بردار
چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است
نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند
ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار
از شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته است
نسخه ای تازه ازان چاک گریبان بردار
از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر
تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار
حسن اهلیت و صورت نشود باهم جمع
نظر از صورت بی معنی خوبان بردار
صائب از سورمه توفیق نظر روشن کن
بعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردار
نسخه کفر از آن زلف پریشان بردار
چون به این حلقه درآیی دل از ایمان بردار
از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است
توشه آبله ای بهر مغیلان بردار
سوزن لنگر عزم سفر عیسی شد
خس و خاشاک تمنا زره جان بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۳
نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۴
کار دنیا کن و اندیشه عقبی مگذار
تابه عقبی نرسی دامن دنیا مگذار
خود حسابی خط پاکی است ز دیوان حساب
آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار
سر در این بادیه چون ریگ روان ریخته است
بی تائمل به بیابان جنون پا مگذار
می کنی گوشه نشینان جهان را بدنام
اثر از نام در این نشأه چو عنقا مگذار
گوهر از بحر نیاید به رعونت بیرون
تاز سر پا نکنی روی به دریا مگذار
بهترین پند بزرگان طریقت این است
که ز کف دامن دریوزه دلها مگذار
سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهی
تابه منزل برسی بار به دلها مگذار
دیده شیر بود لاله صحرای جنون
پای گستاخ به این دامن صحرا مگذار
نگه تندگران است به روشن گهران
بار سوزن به دل نازک عیسی مگذار
سیل را مانع رفتار نمی گردد موج
من سودازده را سلسله بر پا مگذار
می شود شهپرتوفیق ،سبکباری خلق
بار مردم بکش و بار به دلها مگذار
گوشه ای گیر در ایام کهنسالی ها
خرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذار
گر سر صحبت آن لیلی عالم داری
پای بیرون ز سیه خانه سودا مگذار
حسن ازآینه تار گریزد صائب
دل غفلت زده را پیش دلارا مگذار
تابه عقبی نرسی دامن دنیا مگذار
خود حسابی خط پاکی است ز دیوان حساب
آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار
سر در این بادیه چون ریگ روان ریخته است
بی تائمل به بیابان جنون پا مگذار
می کنی گوشه نشینان جهان را بدنام
اثر از نام در این نشأه چو عنقا مگذار
گوهر از بحر نیاید به رعونت بیرون
تاز سر پا نکنی روی به دریا مگذار
بهترین پند بزرگان طریقت این است
که ز کف دامن دریوزه دلها مگذار
سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهی
تابه منزل برسی بار به دلها مگذار
دیده شیر بود لاله صحرای جنون
پای گستاخ به این دامن صحرا مگذار
نگه تندگران است به روشن گهران
بار سوزن به دل نازک عیسی مگذار
سیل را مانع رفتار نمی گردد موج
من سودازده را سلسله بر پا مگذار
می شود شهپرتوفیق ،سبکباری خلق
بار مردم بکش و بار به دلها مگذار
گوشه ای گیر در ایام کهنسالی ها
خرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذار
گر سر صحبت آن لیلی عالم داری
پای بیرون ز سیه خانه سودا مگذار
حسن ازآینه تار گریزد صائب
دل غفلت زده را پیش دلارا مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۵
نفس هرزه مرس رابه کشیدن مگذار
سرکش افتاد چو توسن به دویدن مگذار
چون نگه درنظروحشی آهو چشمان
رام مردم شو و از دست رمیدن مگذار
ماه کنعان نه عزیزی است که از دست دهند
دامن صحبتش از دست بریدن مگذار
وعده توبه ز اهمال به پیری مفکن
پنبه درگوش به انداز شنیدن مگذار
درجوانی سبک ازخواب گران کن خود را
تن به این بار گران وقت خمیدن مگذار
گوشه گیری پی تسخیر دل خلق مکن
دام درخاک به انداز کشیدن مگذار
دردازان بیشتر افتاده که تقریر کنند
خبرخسته مارابه شنیدن مگذار
برشریف است گران، منت احسان خسیس
کاه بردیده به هنگام پریدن مگذار
شیراگر دایه قسمت ز تو امساک کند
تو چو طفلان، سرانگشت مکیدن مگذار
در دهنها ز رسیدن ثمر خام افتد
گرنه ای خام، تن خود به رسیدن مگذار
بی تأمل سخن خود مده از دل به زبان
غنچه تا گل نشود دست به چیدن مگذار
این می لعل، زیاد از دهن تیغ تو نیست
خون ما بیگنهان را به چکیدن مگذار
صائب این آن غزل شاه مطیعاست که گفت
سجده وقت جوانی به خمیدن مگذار
سرکش افتاد چو توسن به دویدن مگذار
چون نگه درنظروحشی آهو چشمان
رام مردم شو و از دست رمیدن مگذار
ماه کنعان نه عزیزی است که از دست دهند
دامن صحبتش از دست بریدن مگذار
وعده توبه ز اهمال به پیری مفکن
پنبه درگوش به انداز شنیدن مگذار
درجوانی سبک ازخواب گران کن خود را
تن به این بار گران وقت خمیدن مگذار
گوشه گیری پی تسخیر دل خلق مکن
دام درخاک به انداز کشیدن مگذار
دردازان بیشتر افتاده که تقریر کنند
خبرخسته مارابه شنیدن مگذار
برشریف است گران، منت احسان خسیس
کاه بردیده به هنگام پریدن مگذار
شیراگر دایه قسمت ز تو امساک کند
تو چو طفلان، سرانگشت مکیدن مگذار
در دهنها ز رسیدن ثمر خام افتد
گرنه ای خام، تن خود به رسیدن مگذار
بی تأمل سخن خود مده از دل به زبان
غنچه تا گل نشود دست به چیدن مگذار
این می لعل، زیاد از دهن تیغ تو نیست
خون ما بیگنهان را به چکیدن مگذار
صائب این آن غزل شاه مطیعاست که گفت
سجده وقت جوانی به خمیدن مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۴
برفروز از می و زنگ از دل آگاه ببر
بر فلک جرعه بیفشان کلف از ماه ببر
ثمری نیست دل خام که بر شاخ رسد
چند روزیش به آتشکده آه ببر
فیض، پروانه هر شمع تنک پرتو نیست
از دل چراغی به سر راه ببر
رزق لب تشنه ارباب توکل باشد
بگذر از دلو ورسن، یوسف ازین چاه ببر
خبرحسرت آغوش تهیدست مرا
یک ره ای هاله بیدرد، به آن ماه ببر
صیقل آینه سینه بود روی گشاد
حاجت خویش به دیوان سحرگاه ببر
صائب از چرخ شکایت ز جوانمردی نیست
این غبار از دل آگاه به یک آه ببر
بر فلک جرعه بیفشان کلف از ماه ببر
ثمری نیست دل خام که بر شاخ رسد
چند روزیش به آتشکده آه ببر
فیض، پروانه هر شمع تنک پرتو نیست
از دل چراغی به سر راه ببر
رزق لب تشنه ارباب توکل باشد
بگذر از دلو ورسن، یوسف ازین چاه ببر
خبرحسرت آغوش تهیدست مرا
یک ره ای هاله بیدرد، به آن ماه ببر
صیقل آینه سینه بود روی گشاد
حاجت خویش به دیوان سحرگاه ببر
صائب از چرخ شکایت ز جوانمردی نیست
این غبار از دل آگاه به یک آه ببر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۵
ای دهان تو و گفتار ز هم شیرین تر
لب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تر
درمیان لب لعل و سخنت حیرانم
که ازین هردو کدام است زهم رنگین تر
گر چه در شرم و حیا چهره مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده ازو شرمین تر
قاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین است
کوه تمکین تو صد پله بود سنگین تر
چه گشایش طمع از باغ و بهاری دارم
که جبین گلش از غنچه بود پر چین تر
برندارد نظر از بال وپر خود طاوس
هرکه آراسته تر از همه کس خودبین تر
دولت هرکه درین دایره بیدار ترست
خواب او هست به میزان نظر سنگین تر
کبر مفروش به مردم که به میزان نظر
زود گردد سبک آن کس که بود سنگین تر
ازجهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر
لب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تر
درمیان لب لعل و سخنت حیرانم
که ازین هردو کدام است زهم رنگین تر
گر چه در شرم و حیا چهره مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده ازو شرمین تر
قاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین است
کوه تمکین تو صد پله بود سنگین تر
چه گشایش طمع از باغ و بهاری دارم
که جبین گلش از غنچه بود پر چین تر
برندارد نظر از بال وپر خود طاوس
هرکه آراسته تر از همه کس خودبین تر
دولت هرکه درین دایره بیدار ترست
خواب او هست به میزان نظر سنگین تر
کبر مفروش به مردم که به میزان نظر
زود گردد سبک آن کس که بود سنگین تر
ازجهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۶
الفت خلق عذاب دل فرزانه شمر
هرکه بیگانه شود معنی بیگانه شمر
تلخی باده شمر تلخی جان کندن را
دهن تیغ فنا را لب پیمانه شمر
نشأه فیض به اندازه آزار دهند
هر شکاف دل خود را در میخانه شمر
در خرابات جهان حوصله ای پیدا کن
چین پیشانی مردم خط پیمانه شمر
خلوتی کز خودی خویش ترا نستاند
گرچه باشد حرم کعبه، صنمخانه شمر
هرچه جز جذبه توفیق ترا پیش آید
گر همه خضر بود سبزه بیگانه شمر
برگریزان فنا جوش بهار طرب است
هرکجا بال وپرت ریخت پریخانه شمر
شکوه رزق مکن همچو تنک حوصلگان
درگلو گریه گره چون شودت دانه شمر
سخنی کز اثرش خواب نسوزد در چشم
گر همه سحر حلال است که افسانه شمر
راه چون در حرم شمع نداری صائب
ورق دفتر بال و پر پروانه شمر
هرکه بیگانه شود معنی بیگانه شمر
تلخی باده شمر تلخی جان کندن را
دهن تیغ فنا را لب پیمانه شمر
نشأه فیض به اندازه آزار دهند
هر شکاف دل خود را در میخانه شمر
در خرابات جهان حوصله ای پیدا کن
چین پیشانی مردم خط پیمانه شمر
خلوتی کز خودی خویش ترا نستاند
گرچه باشد حرم کعبه، صنمخانه شمر
هرچه جز جذبه توفیق ترا پیش آید
گر همه خضر بود سبزه بیگانه شمر
برگریزان فنا جوش بهار طرب است
هرکجا بال وپرت ریخت پریخانه شمر
شکوه رزق مکن همچو تنک حوصلگان
درگلو گریه گره چون شودت دانه شمر
سخنی کز اثرش خواب نسوزد در چشم
گر همه سحر حلال است که افسانه شمر
راه چون در حرم شمع نداری صائب
ورق دفتر بال و پر پروانه شمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۰
گشاده رویی من برد دست خصم از کار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۱
به زندگی دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار