عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل
خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل
هر تابش مهت را مهری هزار در سر
هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل
ماهی در درجت هر یک چو روز روشن
ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل
روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی
ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل
ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را
کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل
وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم
زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل
پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد
عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
عاشق لعل شکربار توام
فتنهٔ زلف نگونسار توام
هیچ کارم نیست جز اندوه تو
روز و شب پیوسته در کار توام
بر من بی دل جهان مفروش از آنک
کز میان جان خریدار توام
تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام
کی من مسکین سزاوار توام
گفته‌ای کم گیر جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توام
گر بخواهی ریخت خونم باک نیست
من درین خون ریختن یار توام
جان من دربند صد اندوه باد
گر به جان در بند آزار توام
بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام
چون پدید آمد رخت از زیر زلف
تا بدیدم ناپدیدار توام
زلف مشکین برگشای و برفشان
کز سر زلف تو عطار توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
شیفتهٔ حلقهٔ گوش توام
سوختهٔ چشمهٔ نوش توام
ماهرخ با خط و خال منی
دلشدهٔ بی تن و توش توام
ترک منی گوش به من دار از آنک
هندوک حلقه به گوش توام
خانه بیاراسته‌ام چون نگار
منتظر خانه فروش توام
چون دلم از خشم تو آید به جوش
عاشق خشم تو و جوش توام
خط چه کشی بر من غمکش از آنک
مست خط غالیه‌پوش توام
هوش به من باز کی آید که من
تا به ابد رفته ز هوش توام
گرچه به گویایی من نیست کس
یک شکرم ده که خموش توام
چون بگریزی تو ز عطار از آنک
با تو به هم دوش به دوش توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
خط مکش در وفا کزآن توام
فتنهٔ خط دلستان توام
بی تو با چشم خون فشان همه شب
در غم لعل درفشان توام
از دهانت چو گوش را خبر است
من چرا چشم بر دهان توام
از تو تا برکنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام
نیم جان داشتم غم تو بسوخت
گر کنون زنده‌ام به جان توام
روی خود ز آستین مپوش که من
روی بر خاک آستان توام
می ندانم من سبکدل هیچ
تا چرا رایگان گران توام
کینه‌گیری ز من نکو نبود
چون تو دانی که مهربان توام
چون زنم در هوای تو پر و بال
که نه من مرغ آشیان توام
همچو عطار مانده باده به دست
کمترین سگ ز چاکران توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
فتنهٔ زلف دلربای توام
تشنهٔ جام جانفزای توام
نیست چون زلف تو سر خویشم
گرچه چون زلف در قفای توام
جز هوای توام نمی‌سازد
زانکه پروردهٔ هوای توام
گر غباری است از منت زآن است
که من خسته خاک پای توام
تا کنارم ز اشک دریا شد
نیست کاری جز آشنای توام
چون به صد وجه تو بلای منی
من به صد درد مبتلای توام
از همه فارغم که در دو جهان
می نیاید به جز رضای توام
بس بود از دو عالم این ملکم
که تو آنی که من گدای توام
از وجود فرید سیر شدم
گمشده در عدم برای توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
در خطت تا دل به جان در بسته‌ام
چون قلم زان خط میان در بسته‌ام
در تماشای خط سرسبز تو
چشم بگشاده فغان در بسته‌ام
نی که از خطت زبانم شد ز کار
زان چنین دایم زبان در بسته‌ام
تو چنین پسته دهان و من ز شوق
گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام
آشکارا خون دل بگشاده‌ام
تا به زلفت دل نهان در بسته‌ام
پر گره دانست زلف تو که من
دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام
چون جهان آرای دیدم روی تو
چشم از روی جهان در بسته‌ام
نیست در کار توام دلبستگی
زانکه در کار تو جان در بسته‌ام
گفته‌ای در بند با من تا به جان
این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام
گفته‌ای در بند با من تا به جان
این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام
گر بسوزد همچو خاکستر دو کون
نگسلم از تو چنان در بسته‌ام
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام
هم دل از عطار فارغ کرده‌ام
هم در سود و زیان در بسته‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بی دل و بی قراری مانده‌ام
زانکه در بند نگاری مانده‌ام
دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام
غم کشی بی غمگساری مانده‌ام
زیر بار عشق او کارم فتاد
لاجرم بی کار و باری مانده‌ام
در میانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام
گرچه وصل او محالی واجب است
من مدام امیدواری مانده‌ام
بی گل رویش در ایام بهار
چون بنفشه سوکواری مانده‌ام
همچو لاله غرقهٔ خون بی رخش
داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام
دیده‌ام میگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل در خماری مانده‌ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در نهان و آشکاری مانده‌ام
زنگبار زلف او مویی بتافت
زان چو مویش تابداری مانده‌ام
گه به دربند رهی دور و دراز
گه به چین در اضطراری مانده‌ام
چون سر یک موی او بارم نداد
زیر بار مشکباری مانده‌ام
صد جهان ناز از سر مویی که دید
من که دیدم بیقراری مانده‌ام
زلف چون دربند روم روی اوست
من چرا در زنگباری مانده‌ام
می‌شمارم حلقه‌های زلف او
در شمار بی شماری مانده‌ام
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش بر کناری مانده‌ام
روزگاری می‌برم در زلف او
بس پریشان روزگاری مانده‌ام
شد فرید از چین زلفش مشک بیز
زان سبب زیر غباری مانده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
نه ز وصل تو نشان می‌یابم
نه ز هجر تو امان می‌یابم
دشنهٔ هجر توام کشت از آنک
تشنهٔ وصل تو جان می‌یابم
از میان تو چو مویی شده‌ام
که تورا موی میان می‌یابم
به یقین از دهن پرشکرت
اثری هم به گمان می‌یابم
بر رخت تا به نگویی سخنی
می‌ندانم که دهان می‌یابم
در صفات لبت از غایت عجز
عقل را کند زبان می‌یابم
دل و جان بر چو لبت آن دارد
کین همه لایق آن می‌یابم
زان به روی تو جهان روشن شد
که تورا شمع جهان می‌یابم
آنچه از خلق نهان می‌جستم
در جمال تو عیان می‌یابم
بی تو عطار جگر سوخته را
نتوان گفت چه سان می‌یابم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
تا روی تو قبلهٔ نظر کردم
از کوی تو کعبهٔ دگر کردم
تا روی به کعبهٔ تو آوردم
صد گونه سجود معتبر کردم
سرگشته شدم که گرد آن کعبه
هر لحظه طواف بیشتر کردم
روزی نه به اختیار می‌رفتم
در دفتر عشق تو نظر کردم
گویی که هزار سال می‌خواندم
تا جمله به یک نفس زبر کردم
چون جان و جهان خود تو را دیدم
جان دادم و از جهان گذر کردم
زآن روز که پردهٔ تو جان دیدم
سوراخ به جان خویش در کردم
بر روزن دل مقیم بنشستم
جان پیش تو بر میان کمر کردم
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم
آنگه که دلم چو آفتابی شد
در خود همه چون فلک سفر کردم
افسانهٔ دولت تو می‌گفتند
من سوخته‌سر ز خاک بر کردم
چون نعره‌زنان به میکده رفتم
هم رقص‌کنان ز پای سر کردم
چون بوی شراب عشق بشنودم
خود را ز دو کون بی خبر کردم
عطار شکسته را همی هر دم
از عشق رخت درست تر کردم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم
همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم
بی پر و بال توام تا عشق تو
گاه بال و گاه پر می‌سوزدم
چون کنم در روی چون ماهت نظر
کز فروغ تو نظر می‌سوزدم
چند دارم دیده بر راه امید
کز نظر کردن بصر می‌سوزدم
بی جگر خوردن دمی در من نگر
کز جگر خوردن جگر می‌سوزدم
گفت با من ساز تا کم سوزمت
گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم
سرد و گرمم می‌نسازد بی تو زانک
سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم
تا بخواهم سوختن یکبارگی
هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم
تا قدم از سر گرفتم در رهش
از قدم تا فرق سر می‌سوزدم
تن زن ای عطار و عود عشق سوز
تا به خلوتگاه بر می‌سوزدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم
عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم
نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم
حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم
سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل
زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم
شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم
فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم
خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک
هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم
کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک
تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم
عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف
کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم
وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان
نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چه سازم که سوی تو راهی ندارم
کجایی که جز تو پناهی ندارم
چگونه کشم بار هجرت چو کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم
وصال تو یکدم به دستم نیاید
که سرمایه و دستگاهی ندارم
مریز آب روی من آخر که من خود
به نزدیک کس آب و جاهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
که جز عشق رویی و راهی ندارم
چرا دست آلایی آخر به خونم
که شاهی نیم من سپاهی ندارم
مکش ماه رویا من بی گنه را
که جز عشق رویت گناهی ندارم
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
به جز عفو تو عذرخواهی ندارم
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
به جز اشک خونین گواهی ندارم
ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم
که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل می‌سپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ترک قلندر من دوش درآمد از درم
بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم
در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود
لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم
بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان
چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم
من به میان این طرف اشک‌فشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم
من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او
برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم
گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین
گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
روزی که عتاب یار درگیرم
با هر مویش شمار درگیرم
چون خاک ز دست او کنم بر سر
گر نیست مرا غبار درگیرم
چون قصهٔ بوسه با میان آرم
آنگه سخن از کنار درگیرم
گر بوسه عوض دهد یک چه بود
از صد نه که از هزار درگیرم
گر باز کنار خواهدم دادن
اول ز هزار بار درگیرم
چون قصد به جان من کند چشمش
دل گیرم و کارزار درگیرم
گرچه به نمی‌رود مرا کاری
بر بو که هزار کار درگیرم
صد مشعله از جگر برافروزم
صد شمع ز روی یار درگیرم
هر فریادی که عاشقان کردند
هر دم من از آن نگار درگیرم
آهی که هزار شعله درگیرد
من از رخ غمگسار درگیرم
هر شب صد ره چو شمع کار از سر
زین چشم ستاره بار درگیرم
هر روز ز لاله‌زار روی او
صد نالهٔ زار زار درگیرم
پنهان ز فرید برد دل شاید
گر ماتم آشکار درگیرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم
عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
دست می ندهد که بی تو دم زنم
بی تو دستی شاد چون برهم زنم
کو مرا در درد عشقش همدمی
تا دم درد تو با همدم زنم
نی که بی تو دم نیارم زد از آنک
گر زنم دم بی تو نامحرم زنم
از غم من چون تو خوشدل می‌شوی
خوش نباشد گر نفس بی غم زنم
با تو باید از دوعالم یک دمم
تا دو عالم را به یک دم کم زنم
گر ز دوری جای بانگت بشنوم
بانگ بر خیل بنی آدم زنم
گر دهد یک مژهٔ تو یاربم
بر سپاه جملهٔ عالم زنم
پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت
تا برین فیروزه‌گون طارم زنم
نفی تهمت را چو جام لعل تو
پیشم آید لاف جام جم زنم
گفته بودی دم مزن از زخم من
گرچه زخمت بر جگر محکم زنم
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم
کافرم گر پیش روی تو مرا
زخمی آید رای از مرهم زنم
می‌روم در عشق هم‌بر با فرید
تا قدم بر گنبد اعظم زنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم