عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
رخ ندانم که بود نازک و سیمن تر ازین
دل ندیدم که سبک باشد و سنگین تر ازین
چهره زرد و جهانم سیه و اشکم سرخ
نشود کارکس ازعشق تورنگین تر ازین
چند گویی که حدیث از لب من باز مگو
مانداریم دگر صحبت شیرین تر ازین
گربلند است قدت بوسه زنم برنافت
بلکه شادم زجمال تو به پائین ترازین
نکشد دست زچین سر زلف جیحون
گر جبین را کنی ازخشم تو پرچین ترازین
باری اندیشه کن ازسطوت شهزاده رفیع
گر مرا بنگرد از جور تو غمگین ترازین
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۳
ایشاه شه نژاد که چرخ مجدری
در بزم برکف خدمت باد بیزن است
حال مراکه دیدی و دانی که روز و شب
درآتش تبم چو حدوی تو مسکن است
اینک قوافل از پی هم سوی ملک یزد
چون اشک من روانه به هر کوی و دامنست
منهم پی مرافقت هریکی مدام
عزم رحیل کرده چوجانم که در تن است
لیکن چو هست کیسه ام ازسیم و زرتهی
عزمم هنوز چون صله ات نامعین است
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۴
دلم بر چهره‌ات تا مهر بسته است
زهر شیرین لبی الفت گسسته است
مرا سودای پستان تو کافی است
که صفرایم بلیموئی شکسته است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۴ - در تغزل است
شاید که دلم ققاع نگشاید
زان بت که به جز صداع ننماید
نز مجلس را ز خلوتم بخشد
نز حجره خاص بوسه فرماید
صد شربت زهرا گر دهد خشمش
با آب لب شکرینش نگزاید
زان زلف که چنگ باز ر«ا» ماند
هر لحظه دل چو کبک برباید
هر چند ز جانش دوستر دارم
یک ذره دلش به مهر نگراید
گفتم مبر آبروی عشاقت
گفت آب به شب تیز همی زاید
زو بوسه کجا طمع توان کردن
کز خویشتنش سه بوسه می باید
آواز همی دهد که ای مسکین
از دوستی تو کار برناید
یک ساعت روی خوب او دیدن
صد ساله به زندگانی افزاید
تن در ده و غم خواری قوامی هان
تا خود پس از این تو را چه پیش آید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۵ - در تغزل است
ای پسر با ما بباید ساختن
اسب را بر ما نباید تاختن
ما غلام روی تو خواهیم گشت
با تو سیم و خواجگی درباختن
خوش بود با زلف چون چوگان تو
هر درنگی گوی و چوگان باختن
نیک باشد با قد چون تیر تو
هر زمان رفتن به تیر انداختن
از کرشمه دیده چون برهم زنی
کیسه ها باید بدو پرداختن
چون به وقت خنده بگشائی دو لب
جانها باید درو انداختن
خواهی از ابرو و چشم و جعد و زلف
گردن از ترکان خوب افراختن
تا کی ای شکر لب بادام چشم
سوختن ما را و بی ما ساختن
تو مرا بگداختی در عشق و من
خواهمت هر ساعتی بنواختن
خواهد از پیشت قوامی هر زمان
تن چو چاکر پیشگان بگداختن
حق ما بشناس و خود واجب کند
حق چاکر پیشگان بشناختن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۶ - در غزل است
بنگر که چه روزگار دارم
کان چهره چون نگار دارم
در دل غم و غم سگال سوزم
در بر می و می گسار دارم
نشگفت که باغ وار خندم
تا وصل چو تو بهار دارم
خورشید به صیدگاه مشرق
زان زلف خوشت شکار دارم
ای عشق تو دم شمار عاشق
غمها ز تو بیشمار دارم
منگر تو به باغ وصل امسال
کز هجر تو داغ پار دارم
سوگند مخور به نیک عهدی
کز جور تو دل فگار دارم
گر کوفه خوری به جای سوگند
حاشا گرت استوار دارم
از بهر یکی سخن دو سه ماه
چون دیده برانتظار دارم؟
آغاز کنم حدیث گوئی
بسیار مگو که کار دارم
ای جان قوامی به دل اندر
غمهات قیامه وار دارم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۰ - در غزل است
در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم
تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم
از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب
هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم
دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم
جان را که مالش تو دهم بی سبب دهم
منشور آفتاب ز درگاه آسمان
آنکه رسد که حسن تو را من لقب دهم
چون شاخ رز به فصل خزان زرد و لاغرم
تاگفته ای که از خم زلفت عنب دهم
دل بی ادب شدست تقاضا همی کند
تا من ز باده لبت او را طرب دهم
گیرم که مستئی ندهی دلبرا مرا
چندان بده که در خور این بی ادب دهم
گفتی قوامیا چه دوی گرد من به روز
من بار عاشقان جفاکش به شب دهم
ای یار مهربان پس اگر عاشقان تو
ور زند مهر دل نه که من مهر لب دهم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۰ - در غزل است
عشقت شفقت ندارد ای جان
مهرت برکت ندارد ای جان
ازجمله نیکوان عالم
کس این درجت ندارد ای جان
آن کس که ز عشق تو بمیرد
جز غم ترکت ندارد ای جان
در راه فراق تو از آن لب
عاشق نفقت ندارد ای جان
من ساکن از آن شدم که بی تو
جانم حرکت ندارد ای جان
چندان که نگه کنم ز عشقت
کارم ثمرت ندارد ای جان
بر عاشق مشفقت قوامی
آن لب شفقت ندارد ای جان
یک بوسه به بنده باز دادن
چندین عظمت ندارد ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۴ - در غزل است
سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را
پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را
تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد
از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را
از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید
در در میان شکر؛ کی بود جوهری را
بی خط و عارض تو؛ نشنیده ام که هرگز
رونق بود در اسلام؛ ای دوست کافری را
دل خون شدست ما را از بس جگر که خوردی
حدی است آخر ای جان ؛نیز این جگر خوری را
سر در سر تو خواهم کرد«ن» که شرط این است
بس قیمتی نباشد؛ یاران سرسری را
ترسی که با قوامی؛ عشق تو بس نیاید
ای جان من که باشد در باغ مشتری را
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۷ - در غزل و اشارت باسم خواجه علی ضراب است
بپیچ سنبل اندر تاب داری
میان نرگس اندر خواب داری
دل از عشق تو چون قندیل دارم
که روی از حسن چون محراب داری
دلم بیتاب گشت و دیده پرآب
که زلف و رخ بتاب و آب داری
شفا از بوسه تو یافت جانم
همانا در دو لب جلاب داری
شدستی شرمگین تا از بنفشه
طراز لاله سیراب داری
تو را منشور حسن اکنون درست است
که طغرا«ئی» ز مشک ناب داری
اگر تو ماهی ای دلبر چرا پس
مرا رخساره چون مهتاب داری
قوامی خاکپای تو است اگر تو
سر خواجه علی ضراب داری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۹ - در غزل است
هر کو چو تو دلستان ندارد
خورشید شکر فشان ندارد
از دست غم عشق تو جانا
آن جان ببرد که جان ندارد
مشکی که ز شب پدید گردد
جز زلف تو ترجمان ندارد
مرغی که ز آفتاب زاید
جز حسن تو آشیان ندارد
خورشید چو روی تو از آن نیست
کز زلف تو سایه بان ندارد
دادی به غلامی تو اقرار
مسکین چه کند زبان ندارد
هر چند چو سیمرغ وصالت
نامیست که خود نشان ندارد
یک کنج نماندست که دروی
صد بنده به رایگان ندارد
بستان رخت بر چمن لهو
جز عارضت ارغوان ندارد
باران غمم ز بام اندوه
الا مژه ناودان ندارد
در عشقم گوشمال دادی
شاید، که ادب زیان ندارد
کم دار قوام سیم باری
دانی که قوامی آن ندارد
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۴ - ابیات منقول در مجمع الفصحاء
فدای آن قد و زلفش که گویی
فرو هشته است از شمشاد شمشار
آن طره مشکریز دلدار
کرده است مرا به غم گرفتار
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۸ - به شاهد لغت لست، بمعنی چیزی قوی
گر سیر شدی بتا ز من در خور هست
زیرا که ندارم ای صنم چیزی لست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۰ - به شاهد لغت سکنجیده، بمعنی تراشیده
ز تیرش رخ مه سکنجیده شد
ز تیغش دل چرخ انجیده شد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۸ - به شاهد لغت خلنده، بمعنی در اندرون رونده و مجروح کننده
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بیتابی گریزانست جان دردمند ما
نشیند چار زانو بر سر آتش سپند ما
ندارد امتداد افغان جان دردمند ما
بود مد نگاه برق فریاد سپند ما
کدام آهو نگه امروز می آید درین صحرا
که از خمیازه لبریز است آغوش کمند ما
به آتشخانه داغ دل ما می زند دامن
لب خود هر که بگشاید چو گل از بهر پند ما
گریبان چاک دارد داغ سر تا پای گلها را
به محمل می زند پهلو لباس شه پسند ما
به گوش ما ز اعضا ناله زنجیر می آید
نفس بیرون برآید همچو نی از بند بند ما
به تلخی می توان کردن شیرین کام عاشق را
ز شهد زهرخند اوست حلوای به قند ما
وجود ما ندارد سیدا از سایه کوتاهی
نماید بر زمین هموار دیوار بلند ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹
غنچه خسبی باشد از سیر چمن آیین ما
بر سر ما بس بود شاخ گل بالین ما
پای خواب آلود ما در زیر دامن سرمه گشت
کوه در فریاد شد چون کبک از تمکین ما
عکس ما آیینه ها را کرد باغ دلگشا
می توان گلدسته بست از جبهه ی بی چین ما
متکای ما کف دست است و خصم ما هنوز
سنگ بر سر می زند از حسرت بالین ما
از نوای نغز وا شد در به روی باغبان
حلقه ی گوشی نشد افسانه ی رنگین ما
دست خود از بحر احسان کریمان بسته ایم
چشمه ی آب حیات ما دل خونین ما
سیدا از بس که فکر ما بلند افتاده است
پیش پای خود نبیند خصم کوته بین ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز خون دل شده رنگین دو دیده ی تر ما
بهار لاله ما گل کند ز ساغر ما
چرا چو شمع به بالین ما نمی آیی
ز انتظاری بی حد سفید شد سر ما
گذشت عمر و دل ما به آرزو نرسید
در آشیانه ی ما پیر شد کبوتر ما
به پای تکیه ما سفر فرو نمی آرد
کلاه گوشه ی معشوق ما قلندر ما
ستاره سوختگان چون سپند سبز شدند
کجاست گریه ی ابر بهار اختر ما
زدی به تیغ و بریدی و ساختی پامال
چه روزها که نه افکنده ای تو بر سر ما
به سیدا نظر مرحمت نمی سازی
ز چشم دام تو افتاده صید لاغر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ز غنچه دل ما بی خبر بود گل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
به سوی کلبه ام ای آفت زمانه بیا
به جانب صدف ای گوهر یگانه بیا
به انتظاریی پابوسیت چو نقش قدم
نهاده ام سر خود را به آستانه بیا
چو لاله در جگرم داغ ها شده پیدا
فتاده بی رخ تو آتشم به خانه بیا
برای مقدمت آماده کرده ام بزمی
سخن دراز مگردان و بی بهانه بیا
گشاده ام به هوای تو چون کمان آغوش
برا ز خانه چو تیر و پی نشانه بیا
به بردن دل ما زلف و خال حاجت نیست
که گفته بود که اینجا به دام و دانه بیا
مرا چو شانه دورویی و صد زبانی نیست
چو زلف در بغلم بی اصول شانه بیا
چو سیدا ز چمن بس که دورم ای بلبل
به ناله ام مددی کن ز آشیانه بیا