عبارات مورد جستجو در ۱۱۱ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
دردا که جهان به ما دل شاد نداد
جز درس غم و محن به ما یاد نداد
ای داد که آسمان ز بیدادگری
با اینهمه داد ما به ما داد نداد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر زمان دامن به خون بی گناهی تر کند
چون رسد نوبت بمن اندیشه از محشر کند
سالها کردیم بر کوی تو در سر خاکها
تا که در کوی تو دیگر خاک ما بر سر کند
قوت یک آه دارد دل نمیداند کز آن
چاره ی بیداد آن یا کینه ی اختر کند
دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک
هر که روزی خلعت وصل ترا در بر کند
پر بود چون ساغر من دایم از خون جگر
بعد مردن دگر کسی خاک مرا ساغر کند
گاهی از وارستگی حرفی برای مصلحت
با رقیبان گویم و ترسم که او باور کند
آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)
آنچه آتش با گیا صرصر به خاکستر کند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
فریاد ز دست جور این چرخ کبود
کاو لحظه به لحظه درد دل را بفزود
از چرخ فلک هرآنچه آمد دیدیم
آن نیز ببینیم چه افتاد و چه بود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را
بر ما اگر ببخشی وقتست وقت یارا
چون ریختی بخواری خون مرا بزاری
برتر بتم گذاری کافیست خون بها را
شه خفته و بدرگاه خلقی زداد خواهان
غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را
چون رحمت تو گردد افزون ز عذر خواهی
هر چند بیگناهم عذر آورم خطا را
محمل نشین ناقه، ای ساربان بگو کیست
کز ناله میچکد خون در کاروان درا را
از درد خود گشایم کی لب بر مسیحا
هم درد تو فرستی هم تو دهی دوا را
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت
حدی بود ستم را اندازه ای جفا را
بیگانه ز آشنایان گر گشته ام عجب نیست
بسیار آزمودم یاران آشنا را
ما و طبیب تا چند مخمور در خرابات
اعطوالنا حیو یا ایهاالسکارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - فی المدیحه
ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید
وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید
روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد
دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید
گرچه شد گیتی همه ویران ز بی داد ددان
نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید
دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد
دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید
کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب
حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید
گرچه از گودرز و گشوادت گهر یکموی تو
بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید
بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد
وز پی تو او ز می مانند بغداد آفرید
چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت
فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید
خاد چون باشد بپیش باز هنگام شکار
مر تو را باز آفرید و خصمر اخاد آفرید
شاید از شاهان همه پیش تو شاگردی کنند
کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید
گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید
آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین
ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید
خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی
کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید
نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد
آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید
طبع پاکم چون کشد بی داد از آنکس کش خدا
بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید
مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر
کش خدای از فتنه و آشوب و بی داد آفرید
بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان
کایزد از خصمان ترا بیداد فریاد آفرید
من بفرمان تو قصری ساختم نو شادوار
از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید
گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود
ور چه ایزد قصر من خوشتر ز نوشاد آفرید
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جان غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸
افسوس که آن جان جهانم بفروخت
نخریده هنوز در زمانم بفروخت
پیش که توان گفت که بی عیب و هنر
ارزان بخرید و رایگانم بفروخت
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - صلحیه بلد
روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای
بردم بنزد قاضی صلحیه بلد
دیدم سرای تیره تنگی بسان گور
تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد
میزی پلید و صندلی یی کهنه پای آن
بر صندلی نشسته سیاهی دراز قد
سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام
خسته سرش ز نزله و چشمانش از رمد
از سبلتش بریخته چون گرگ پیر پشم
وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد
تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج
همچون منجمی که کند اختران رصد
بر روی میز دفترکی خط کشیده بود
چون لاشه ی برآمده ستخوانش از جسد
پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات
پاکت سه چار دانه و استامپ یکعدد
سوی دیگر ز خانه حصیری و چند طفل
زالی خمیده قد ز نفاثات فی العقد
طفلی بگاهواره کنیفی بزیر آن
بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد
دیگی و کمچه ای و سبوئی و متردی
آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد
قاضی بصندلی چو بپشم شتر قراد
در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد
کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر
زیرا که بود ممتلی از نخوت و حسد
دادم عریضه را و سپردم بهای تمر
گفتا بیا بمحکمه اندر صباح غد
هر دم که شد رحل نمودم بحضرتش
گفتم که یا الهی هیئی لنار شد
یکروز گف کز پس خصمت ز محکمه
احضارنامه رفته و هستیم در صدد
سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز
دیگر نمانده مهرب ملجاء و ملتحد
فردا اگر نیاید حکم غیابیت
خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد
روز دگر بمحکمه رفتم بقصد آن
کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد
قاضی بکبر گفت که خصم تو حاضرست
دعوی بیار و حجت و برهان و مستند
گفتم ببین قباله این ملک را که من
هم مالکم به حجت و هم صاحبم بید
گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را
بنمای بی لجاجت و تکرار و نقض و شد
گفتم که این علاقه بسادات هاشمی
نسلا بنسل ارث مضر باشد و معد
این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه
هم اصبغ نباته سلیمان بن صرد
گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی
آور که مدعی نتواند بحیله رد
اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند
هرگز بنزد ما نه مصدق نه معتمد
قانونی است محکمه برهانی است قول
گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد
گفتم بحکم شاه ولایت علی نگر
کوشد خلیفه بر نبی و مر، مر است جد
گفتا علی بحکم غیابی علی الاصول
محکوم شد بکشتن عمروبن عبدود
گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث
کز راویان رسیده باهلش یدابه ید
گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل
بر گردن ضعیفه بیچاره از مسد
گفتم به نص قرآن بنگر که جبرئیل
آورد بهر احمدش از درگه احد
گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل
قرآن نخوانده تمر و نخواهد شدن سند
این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور
نوشد اساس صحبت نو باید ای ولد
چون نه گوانه حجت مسموع باشدت
ما نحن فیه را بعدو ساز مسترد
چون این سخن سرود یقین شد مرا که او
لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد
گرگیست رفته در گله اندر لباس میش
بر ظالمان چو گربه بمظلوم چو اسد
نه معتنی بقاعده دین و رسم داد
نه معتقد بداور بخشنده صمد
از اخذ و بند و رشوه و کلاشی و طمع
بر سینه ی کسی ننهاده است دست رد
نه سوی حق گشود ز راه امید چشم
نه در نماز سوده بخاک از نیاز خد
چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق
آزش بسان بحر پیاپی بجزر و مد
قولش بدستگاه پلیس است متبع
حکمش به پیشگاه رئیس است مطرد
دیدم بهیچ چاره و تدبیر و مکر و فن
نتوان طریق حیله ی او را نمود سد
کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان
پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد
از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز
دیدم تمام متفق القول و متحد
حکمی که شد ز صلحیه صادر بر تمیز
قولی است لایخالف و امری است لایرد
المؤمنون اخوه بر این قوم صادق است
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد
باد از گردکار بر این قاضیان دون
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد
طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آنکو فراشت سقف سما را بلاعمد
خواهی که یابی از ستم قاضیان امان
خود را افکن بزیر پر دختر احد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
شنیده ام عربان اشتران سالم را
بجای اشتر گر داغ برنهند بتن
من اینک آن شتر سالمم که خواجه بعمد
بجای اشتر گر داغ هشته بر گردن
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۴ - نالیدن حسنخان حضور ظل السلطان
ستمدیده برداشت فریاد و آه
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
وقتی به غمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۶ - حکایت
شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۳
ای در گله جهان ز عدلت
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۴
حیات بخشا چرخم ز غبن خواهد کشت
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زین‌دشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
من آنصیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیده‌ام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمی‌آرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
کمند و دام ما غیر از شکار غم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
دلی دارم ازو دل ها شکسته
دلی از هر صدای پا شکسته
تنی دارم ز طوفان حوادث
چو کشتی در ته دریا شکسته
ز رعنایان که بر آتش نهندم
چو عودم سر به سر اعضا شکسته
بر اصلاحم فلک را دسترس نیست
درختم شاخ از بالا شکسته
کسی زان نشنود دادم برین بام
که سقف گنبد مینا شکسته
اجل از غم نمی سازد خلاصم
به مرگم آستین عمدا شکسته
شب دنیا سیاه از دست روز است
پر طاووس قدر پا شکسته
چنین سرمست و خرم کوه ازان است
که شیشه لاله بر خارا شکسته
ز بس کز شادی امروز ترسم
دلم از عشرت فردا شکسته
جهان در کار هرکس دید نقصی
قصورش بر سر دانا شکسته
کمان ابروی این زال رعنا
به جادوی ید بیضا شکسته
ز بس از فتنه می ترسد «نظیری »
سپاهی را به یک غوغا شکسته
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی‌جهت توسن کین تاخته‌ای یعنی چه؟
بی‌سبب تیغ ستم آخته‌ای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراخته‌ای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساخته‌ای یعنی چه؟
نظر انداخته‌ای بر همه بی‌وجه و مرا
بی‌گناه از نظر انداخته‌ای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دل‌باخته‌ای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بی‌مهر و وفا
صد رهم دیده و نشناخته‌ای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداخته‌ای یعنی چه؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز تست ما را امید یاری به توست ما را امیدواری
خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری
گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری
ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری
گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری
بود که روزی رسی ز راهی به خسته‌جانی کنی نگاهی
نهاده‌ام دل به دردمندی گرفته‌ام خو به خاکساری
به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟
نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری
رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
همیشه شغلش ستیزه‌جویی مدام کارش ستم‌شعاری