عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : ترجیعات
شانزدهم
بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس
بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
توی عمر جوان من، توی معمار جان من
که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی
کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ
ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد
ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی
که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!
چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری
همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟
زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان
که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش
بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها
که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی
ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد
بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت
اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
درین خانهٔ خیال تن که پرحورست و آهرمن
بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را
که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق
که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر
که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد
بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »
خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی
رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل
جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او
برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل
درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین
که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه
چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل
فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود
برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان
بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان
که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته
بسوی حلقهٔ خاص و حضور شهریار ای دل
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی
چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی
وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه
هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بی‌پر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
می‌بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه می‌لرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش می‌گیری، ولیک
دور دور افتاده‌یی، بنگر تو نیک
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنه ‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازه‌ی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندان‌ها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بی‌تکلف، بی‌صفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بی‌تو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسم‌هاست
جسم‌ها در پیش معنی اسم‌هاست
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۵ - جواب خرگوش نخچیران را
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانه‌ها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را؟
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حق درشک است
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علم‌های اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردون‌ها نداد
چند صورت آخر ای صورت‌پرست؟
جان بی‌معنیت از صورت نرست؟
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چیز او کم است؟
جان کم است آن صورت با تاب را
رو، بجو آن گوهر کم‌یاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چون که جانش غرق شد در بحر نور؟
وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها
عالم و عادل بود در نامه‌ها
عالم و عادل همه معنی‌ست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
می‌زند بر تن ز سوی لامکان
می‌نگنجد در فلک خورشید جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۷ - باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را
بعد ازان گفتند کی خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
ای که با شیری تو درپیچیده‌یی
بازگو رایی که اندیشیده‌‌یی
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقل‌ها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن
مشورت، کالمستشار مؤتمن
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۸ - منع کردن خرگوش از راز ایشان را
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت
از صفا گر دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
کین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او
ور بگویی با یکی دو، الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع
گر دو سه پرنده را بندی به هم
بر زمین مانند محبوس از الم
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت، با غلط ‌افکن مشوب
مشورت کردی پیمبر بسته‌سر
گفته ایشانش جواب و بی‌خبر
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم از سر پای را
او جواب خویش بگرفتی ازو
وز سوآلش می‌نبردی غیر بو
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۹ - قصهٔ مکر خرگوش
ساعتی تأخیر کرد اندر شدن
بعد ازان شد پیش شیر پنجه‌زن
زان سبب کندر شدن او ماند دیر
خاک را می‌کند و می‌غرید شیر
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد، خام و سست و نارسان
دمدمه‌ی ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر؟ چند؟
سخت درماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش
راه هموار است زیرش دام‌ها
قحط معنی درمیان نام‌ها
لفظ‌ها و نام‌ها چون دام‌هاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کم‌یاب است، رو آن را بجو
منبع حکمت شود حکمت‌طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود
چون معلم بود عقلش زابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم، سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس، پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان
هرکه ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری‌اش در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را
چون درین ره پای خود نشکسته‌یی
بر که می‌خندی؟ چه پا را بسته‌یی؟
وان که پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
حامل دین بود او، محمول شد
قابل فرمان بد او، مقبول شد
تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه
تاکنون اختر اثر کردی در او
بعد ازین باشد امیر اختر او
گر تو را اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر
تازه کن ایمان، نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازه‌ست، ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کرده‌یی تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
بر هوا تأویل قرآن می‌کنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۸ - جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را
گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر، ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد، کافر است
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان، کو قضا را منکر است
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۱ - پرسیدن شیر از سبب پای واپس کشیدن خرگوش
شیر گفتش تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص کاینستم غرض
گفت آن شیر، اندرین چه ساکن است
اندرین قلعه ز آفات ایمن است
قعر چه بگزید هرکه عاقل است
زان که در خلوت صفاهای دل است
ظلمت چه به که ظلمت‌های خلق
سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق
گفت پیش آ زخمم او را قاهر است
تو ببین کان شیر در چه حاضر است؟
گفت من سوزیده‌ام زان آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی
تا به پشت تو من ای کان کرم
چشم بگشایم به چه در بنگرم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره
گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زان که با جان شما آن می‌کند
کان بهاران با درختان می‌کند
لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند، کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر برده‌اند
هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند
بی‌خبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهار است و بقاست
مر تو را عقلی‌ست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس به تاویل این بود کانفاس پاک
چون بهار است و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زان که دینت راست پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی‌ست
مایۀ صدق و یقین و بندگی‌ست
زان کزو بستان جان‌ها زنده است
زین جواهر بحر دل آکنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضی‌الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود
گفت صدیقه که ای زبده‌ی وجود
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز باران‌های رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرص‌ها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح می‌رسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیش‌تر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصه‌ی مرد مطرب باز رو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر، افزون‌تر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش، بی‌زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌‌یی‌ست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌‌یی‌ست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین می‌زید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آن که فربه‌تر، مر آن را می‌کشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود
جفت مایی، جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال‌مال
من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن، تا به روز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی
روز موسی پیش حق نالان شده
نیم شب فرعون هم گریان بده
کین چه غل است ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد، که گوید من منم؟
زان که موسی را منور کرده‌یی
مر مرا زان هم مکدر کرده‌یی
زان که موسی را تو مه‌رو کرده‌یی
ماه جانم را سیه‌رو کرده‌یی
بهتر از ماهی نبود استاره‌ام
چون خسوف آمد، چه باشد چاره‌ام؟
نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند
مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند
می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند
ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند
من که فرعونم، ز شهرت وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من
خواجه‌تاشانیم، اما تیشه‌ات
می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات
باز شاخی را موصل می‌کند
شاخ دیگر را معطل می‌کند
شاخ را بر تیشه دستی هست؟ نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست؟ نی
حق آن قدرت که آن تیشه تو راست
از کرم کن این کژی‌ها را تو راست
باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه در یا ربنایم جمله شب؟
در نهان خاکی و موزون می‌شوم
چون به موسی می‌رسم، چون می‌شوم؟
رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود
پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود؟
نه که قلب و قالبم در حکم اوست؟
لحظه‌یی مغزم کند، یک لحظه پوست
سبز گردم، چون که گوید کشت باش
زرد گردم، چون که گوید زشت باش
لحظه‌یی ماهم کند، یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله؟
پیش چوگان‌های حکم کن فکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌یی با موسی‌یی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی، کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
گر تو را آید برین نکته سوآل
رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟
این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست
رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست؟
اصل روغن زآب افزون می‌شود
عاقبت با آب ضد چون می‌شود؟
چون که روغن را ز آب اسرشته‌اند
آب با روغن چرا ضد گشته‌اند؟
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا؟
یا نه جنگ است این، برای حکمت است
همچو جنگ خر فروشان صنعت است
یا نه این است و نه آن، حیرانی است
گنج باید جست، این ویرانی است
آنچه تو گنجش توهم می‌کنی
زان توهم گنج را گم می‌کنی
چون عمارت دان تو وهم و رای‌ها
گنج نبود در عمارت جای‌ها
در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هست‌ها ننگی بود
نه، که هست از نیستی فریاد کرد
بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلکه او از تو گریزان است، بیست
ظاهرا می‌خواندت او سوی خود
وز درون می‌راندت با چوب رد
نعل‌های بازگونه‌ست ای سلیم
نفرت فرعون می‌دان از کلیم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد، نوشی شود
ور خورد طالب، سیه‌هوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمده‌ست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی می‌خوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو می‌بست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بی‌مدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز می‌گردم به قصه‌ی مرد و زن
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است
 بود لقمان پیش خواجه‌ی خویشتن
در میان بندگانش خوارتن
می‌فرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی، تیره‌صورت، همچو لیل
آن غلامان میوه‌های جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب
گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی
امتحان کن جمله‌مان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره، ما پیاده می‌دوان
آن‌گهان بنگر تو بدکردار را
صنع‌های کاشف الاسرار را
گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن می‌راندشان در دشت‌ها
می‌دویدند آن نفر، تحت و علا
قی در افتادند ایشان از عنا
آب می‌آورد زیشان میوه‌ها
چون که لقمان را درآمد قی ز ناف
می برآمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود؟
یوم تبلی والسرایر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی
چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افظعت
نار از آن آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند؟
ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبیثات الخبیثین حکمت است
زشت را هم زشت جفت و بابت است
پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو
محو و هم‌شکل و صفات او بشو
نور خواهی؟ مستعد نور شو
دور خواهی؟ خویش‌بین و دور شو
ور رهی خواهی از این سجن خرب
سر مکش از دوست واسجد واقترب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نه‌آید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمی‌دانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفی‌ست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب می‌دان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتش‌فروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکته‌‌یی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان می‌برد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامت‌ها و بر
می‌کند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
می‌کند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادت‌ها درون نقص‌هاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزق‌خوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دون‌همت کوته‌بنان
تا کی‌ات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوه‌‌یی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامه‌شویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محله‌ی گازران
گرچه نان بشکست مر روزه‌ی تو را
در شکسته‌بند پیچ و برتر آ
چون شکسته‌بند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند، چون
می‌گریزند از تو، می‌گریند خون
وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر، این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش این‌جا به فن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شده‌ست
نقد و کالا نیستش چیزی به دست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی، او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری؟
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم می‌فروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو به سو و کو به کو می‌تاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادی‌گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبه‌‌یی
مفلسی، قلبی، دغایی، دبه‌‌یی
هان و هان با او حریفی کم کنید
چون که گاو آرد، گره محکم کنید
ور به حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار نو، دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه ا‌ست آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حله‌های عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حله‌‌یی پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده‌ دست؟
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دور است و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم، کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌‌یی بد واقعه؟
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور، ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر
برنزد، کو از طمع پر بود، پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورت است و بس صدا
آنچه او خواهد، رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچه او خواهد، رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت، وز خروش
کون پر چاره‌ست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل ازان
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش، بی‌فرمان او
چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بی‌جهت پیدا شده‌ست
که ز بی‌جایی جهان را جا شده‌ست
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستی‌ست
جز معطل در جهان هست کیست؟
یاد ده ما را سخن‌های دقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگری‌ها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
آب را و خاک را بر هم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی داده‌‌یی
زین غم و شادی جدایی داده‌‌یی
برده‌‌یی از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌‌یی در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است، او رد می‌کند
وانچه ناپیداست، مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون، فتنهٔ او در جهان
این رها کن، عشق‌های صورتی
نیست بر صورت، نه بر روی ستی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشته‌‌یی
چون برون شد جان، چرایش هشته‌یی؟
صورتش برجاست، این سیری ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند؟
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی،ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت می‌دان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر، پیره خر؟
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک می‌ستانند آن جمال
اندک اندک خشک می‌گردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
خود همو آب است و هم ساقی و مست
هر سه یک شد، چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بی‌نیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق‌تر کند
کور را قسمت خیال غم‌فزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدن‌اند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی، پی خر رو که جست
چند پالان دوزی؟ ای پالان‌پرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایهٔ صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول؟
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو، بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار، چند؟
بار صبر و شکر او را بردنی‌ست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکش از کار، آن خود در پی است
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرک‌دل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان پرده‌ست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بی‌پاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتی‌یی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلاله‌ست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیده‌ها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بنده‌ی پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زان که لقمان گرچه بنده‌زاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چه‌اند؟ این زلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان به ظاهر خواجه‌وش
در حقیقت بنده، لقمان خواجه‌اش
در جهان بازگونه زین بسی‌ست
در نظرشان گوهری کم از خسی‌ست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بی‌فعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند، نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل درآید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز؟
آن که واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او؟
آن که بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟
در کف داوود کآهن گشت موم
موم چه بود در کف او؟ ای ظلوم
بود لقمان بنده ‌شکلی، خواجه‌یی
بندگی بر ظاهرش دیباجه‌یی
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پی‌اش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بنده‌ی کهین
تو درشتی کن، مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگی‌ها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این غلامان هوا برعکس آن
خویشتن بنموده خواجه‌ی عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیت‌ها هست برعکس، این بدان
خواجهٔ لقمان از این حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
راز می‌دانست و خوش می‌راند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زان که لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وان گه از خود بی ز خود چیزی بدزد
می‌دهند افیون به مرد زخم‌مند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را می‌درند
او بدان مشغول شد، جان می‌برند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو، کان بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر هست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می درآید دزد از آن‌سو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب