عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۳ - طلب کردن امت عیسی علیهالسلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست
بعد ماهی گفت خلق ای مهتران
از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنیگیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنیگیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۵ - تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل
بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهی نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم، آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد، یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند؟
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین؟
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهی نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم، آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد، یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند؟
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۹ - کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را صلیالله علیه و سلم بتسخر خواند
آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را، دهانش کژ بماند
باز آمد کی محمد عفو کن
ای تو را الطاف و علم من لدن
من تو را افسوس میکردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پردهی کس درد
میلش اندر طعنۀ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خندهییست
مرد آخربین مبارک بندهییست
هر کجا آب روان، سبزه بود
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب، نالان، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی، رحم کن بر اشک بار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
نام احمد را، دهانش کژ بماند
باز آمد کی محمد عفو کن
ای تو را الطاف و علم من لدن
من تو را افسوس میکردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پردهی کس درد
میلش اندر طعنۀ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خندهییست
مرد آخربین مبارک بندهییست
هر کجا آب روان، سبزه بود
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب، نالان، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی، رحم کن بر اشک بار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۷ - ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل
گفت شیر آری، ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بیزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی، عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخافشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینیزنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بیزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی، عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخافشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینیزنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۰ - باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل و فواید جهد را بیان کردن
شیر گفت آری، ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جملهی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جملهی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۵ - جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او
گفت بسم الله، بیا تا او کجاست؟
پیش در شو، گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغ است این، سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود
میشدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب کاهی را به هامون میبرد
آب کوهی را، عجب، چون میبرد؟
دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری میربود
موسییی فرعون را با رود نیل
میکشد با لشکر و جمع ثقیل
پشهیی نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا درز سر
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان، گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر به تن لطفی کند، آن قهر دان
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد، ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کی تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
گر سگی کردیم، ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی
نیستها را صورت هستی دهی
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم
چیست مستی؟ حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
پیش در شو، گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغ است این، سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود
میشدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب کاهی را به هامون میبرد
آب کوهی را، عجب، چون میبرد؟
دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری میربود
موسییی فرعون را با رود نیل
میکشد با لشکر و جمع ثقیل
پشهیی نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا درز سر
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان، گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر به تن لطفی کند، آن قهر دان
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد، ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کی تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
گر سگی کردیم، ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی
نیستها را صورت هستی دهی
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم
چیست مستی؟ حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
بوالبشر کو علم الاسما بگ است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بتپرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بتپرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه
مرد گفتش کی امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهیی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفرهست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهی آدمی با زور جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهیی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفرهست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهی آدمی با زور جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۸ - تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی به کین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زان که گفتندش که فرمان آن توست
گر همی خواهی، عصا تو فکن نخست
گفت نی، اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را در میان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند
لقمه و نکتهست کامل را حلال
تو نهیی کامل، مخور، میباش لال
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد زآغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش؟
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلو الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدع است او، تابع استاد نی
مسند جمله، ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهیی
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زان که آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی، وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
زآتش دل وآب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی قدر آب دیدگان؟
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهیی
دان که با دیو لعین همشیرهیی
لقمهیی کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش، چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمهی حلال
عشق و رقت آید از لقمهی حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد؟
دیدهیی اسبی که کرهی خر دهد؟
لقمه تخم است و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهی حلال اندر دهان
میل خدمت، عزم رفتن آن جهان
چون مری کردند با موسی به کین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زان که گفتندش که فرمان آن توست
گر همی خواهی، عصا تو فکن نخست
گفت نی، اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را در میان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند
لقمه و نکتهست کامل را حلال
تو نهیی کامل، مخور، میباش لال
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد زآغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش؟
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلو الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدع است او، تابع استاد نی
مسند جمله، ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهیی
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زان که آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی، وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
زآتش دل وآب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی قدر آب دیدگان؟
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهیی
دان که با دیو لعین همشیرهیی
لقمهیی کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش، چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمهی حلال
عشق و رقت آید از لقمهی حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد؟
دیدهیی اسبی که کرهی خر دهد؟
لقمه تخم است و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهی حلال اندر دهان
میل خدمت، عزم رفتن آن جهان
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۶ - تفسیر ما شاء الله کان
این همه گفتیم، لیک اندر بسیج
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد، سیاهستش ورق
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهیی
تا بدین بس عیب ما پوشیدهیی
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهیی علم است اندر جان من
وارهانش از هوا، وز خاک تن
پیش ازان کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی، واخری
قطرهیی کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهی قدرت تو کی گریخت؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش، او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب، کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر
در گلستان نوحه کرده بر خضر
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچه خوردی باز ده
آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
ای برادر عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
زانبهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبهی گل نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبرد تا خلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری، گرد بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و نازنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی، دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد، سیاهستش ورق
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهیی
تا بدین بس عیب ما پوشیدهیی
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهیی علم است اندر جان من
وارهانش از هوا، وز خاک تن
پیش ازان کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی، واخری
قطرهیی کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهی قدرت تو کی گریخت؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش، او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب، کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر
در گلستان نوحه کرده بر خضر
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچه خوردی باز ده
آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
ای برادر عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
زانبهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبهی گل نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبرد تا خلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری، گرد بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و نازنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی، دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۸ - در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحۀ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجهتاش
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای خلقان نیست این
گر درافتد در زمین و آسمان
زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بیمنتها
باز خوان فأبین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی؟
گرنه از بیمش دل که خون شدی؟
دوش دیگر لون این میداد دست
لقمۀ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه برو
از هوای لقمهیی این خارخار
از کف لقمان همیجویید خار
در کف او خار و سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
خار دان آن را که خرما دیدهیی
زان که بسنان کور و بس نادیدهیی
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستۀ خاری چراست؟
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت توست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ؟
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش ازان کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همیگردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان
لیک از تأنیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برتر است
این نی آن جان است، کز خشک و تر است
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی
بیخوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تأثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا؟
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی، لا بود
لا بود، چون او نشد از هست نیست
چون که طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمال است و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کندر دمیدم در دلت
زان دمی کآدم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک برنداشت
تا نماز صبح دم آمد به چاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خواندهام، عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یک دمی
لیک میگوید بگو، هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب؟
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی، کفر آفت است
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زان که آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بینشان
جان دشمندارشان جسم است صرف
چون زیاد از نرد، او اسم است صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وی محمد املح است
زان حدیث بانمک او افصح است
این نمک باقیست از میراث او
با تواند آن وارثان او، بجو
پیش تو شسته، تو را خود پیش کو؟
پیش هستت، جان پیشاندیش کو؟
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستۀ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است
بیجهتها ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس؟
روز باران است، میرو تا به شب
نه ازین باران، از آن باران رب
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحۀ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجهتاش
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای خلقان نیست این
گر درافتد در زمین و آسمان
زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بیمنتها
باز خوان فأبین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی؟
گرنه از بیمش دل که خون شدی؟
دوش دیگر لون این میداد دست
لقمۀ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه برو
از هوای لقمهیی این خارخار
از کف لقمان همیجویید خار
در کف او خار و سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
خار دان آن را که خرما دیدهیی
زان که بسنان کور و بس نادیدهیی
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستۀ خاری چراست؟
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت توست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ؟
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش ازان کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همیگردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان
لیک از تأنیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برتر است
این نی آن جان است، کز خشک و تر است
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی
بیخوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تأثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا؟
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی، لا بود
لا بود، چون او نشد از هست نیست
چون که طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمال است و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کندر دمیدم در دلت
زان دمی کآدم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک برنداشت
تا نماز صبح دم آمد به چاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خواندهام، عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یک دمی
لیک میگوید بگو، هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب؟
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی، کفر آفت است
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زان که آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بینشان
جان دشمندارشان جسم است صرف
چون زیاد از نرد، او اسم است صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وی محمد املح است
زان حدیث بانمک او افصح است
این نمک باقیست از میراث او
با تواند آن وارثان او، بجو
پیش تو شسته، تو را خود پیش کو؟
پیش هستت، جان پیشاندیش کو؟
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستۀ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است
بیجهتها ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس؟
روز باران است، میرو تا به شب
نه ازین باران، از آن باران رب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود
گفت صدیقه که ای زبدهی وجود
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصهی مرد مطرب باز رو
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصهی مرد مطرب باز رو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۵ - نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند ما روی مبارک ترا بهنگام وعظ نمیبینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلم با ستون صریح
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد، همچو ارباب عقول
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم، از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که تو را نخلی کنند؟
شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟
یا در آن عالم حقت سروی کند؟
تا تر و تازه بمانی تا ابد؟
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هرکه را یزدان بخواند
از همه کار جهان بیکار ماند
هرکه را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آن که او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهی جماد؟
گوید آری، نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
صد هزاران زاهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قایم است و جمله پر و بالشان
شبههیی انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد، عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست؟ سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
نه ز کوران کشت آید، نه درود
نه عمارت، نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتان
درشکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود؟ قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان؟ بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت
حلقۀ کوران به چه کار اندرید؟
دیدبان را در میانه آورید
دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کآدم چهها دید از عصی
معجزهی موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن باخبر
از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت میزنند از بهر دین
گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه؟
هرچه معقول است، عقلش میخورد
بی بیان معجزه، بیجر و مد
این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی، مقبول بین
هم چنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا
تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلس، تا ندانی که کی اند
همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره میمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع
فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند، دین حقش بر هم زند
دست و پای او جماد و جان او
هرچه گوید آن دو در فرمان او
با زبان گر چه که تهمت مینهند
دست و پاهاشان گواهی میدهند
ناله میزد، همچو ارباب عقول
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم، از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که تو را نخلی کنند؟
شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟
یا در آن عالم حقت سروی کند؟
تا تر و تازه بمانی تا ابد؟
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هرکه را یزدان بخواند
از همه کار جهان بیکار ماند
هرکه را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آن که او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهی جماد؟
گوید آری، نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
صد هزاران زاهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قایم است و جمله پر و بالشان
شبههیی انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد، عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست؟ سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
نه ز کوران کشت آید، نه درود
نه عمارت، نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتان
درشکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود؟ قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان؟ بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت
حلقۀ کوران به چه کار اندرید؟
دیدبان را در میانه آورید
دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کآدم چهها دید از عصی
معجزهی موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن باخبر
از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت میزنند از بهر دین
گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه؟
هرچه معقول است، عقلش میخورد
بی بیان معجزه، بیجر و مد
این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی، مقبول بین
هم چنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا
تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلس، تا ندانی که کی اند
همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره میمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع
فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند، دین حقش بر هم زند
دست و پای او جماد و جان او
هرچه گوید آن دو در فرمان او
با زبان گر چه که تهمت مینهند
دست و پاهاشان گواهی میدهند
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۶ - اظهار معجزهٔ پیغمبر صلی الله علیه و سلم به سخن آمدن سنگریزه در دست ابوجهل علیه اللعنه و گواهی دادن سنگریزه بر حقیت محمد صلی الله علیه و سلم به رسالت او
سنگها اندر کف بوجهل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود؟
گر رسولی، چیست در مشتم نهان؟
چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی؟ بگویم آن چههاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست؟
گفت بوجهل این دوم نادرتر است
گفت آری، حق از آن قادرتر است
از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بیدرنگ
لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین
گفت ای احمد بگو این چیست زود؟
گر رسولی، چیست در مشتم نهان؟
چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی؟ بگویم آن چههاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست؟
گفت بوجهل این دوم نادرتر است
گفت آری، حق از آن قادرتر است
از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بیدرنگ
لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۶ - نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بینوایی خویشتن
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن؟
فقر فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
برکند از بنده جامهی عیبپوش
ور بود عیبی برهنهش کی کند؟
بل به جامه خدعهیی با وی کند
گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیبپوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالۀ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زان که درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زان که آن دندان عدو جان اوست
من عدو را میکنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کردهام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون تو برگردی، تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی، وان تویی
فقر فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
برکند از بنده جامهی عیبپوش
ور بود عیبی برهنهش کی کند؟
بل به جامه خدعهیی با وی کند
گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیبپوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالۀ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زان که درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زان که آن دندان عدو جان اوست
من عدو را میکنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کردهام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون تو برگردی، تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی، وان تویی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۳ - حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
ناقۀ صالح به صورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل، آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقۀ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقة الله وسقیاها چه کرد
شحنۀ قهر خدا زیشان بجست
خون بهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود، بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبۀ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بیند امتحان
بیخبر کازار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقۀ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون که کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم، رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد ازان اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرۀ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
میدویدند از پی اشتر چو سگ
چون شنیدند این ازو جمله به تگ
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها، شد ناپدید
همچو روح پاک کو از ننگ تن
میگریزد جانب رب المنن
گفت دیدیت آن قضا معلن شدهست؟
صورت اومید را گردن زدهست؟
کرۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش
که به جا آرید زاحسان و برش
گر به جا آید دلش رستید ازان
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بیملحمه
چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد، نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید
زاستخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده، بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زان که زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین؟ که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند؟
ریش سر چون شد، کسی مو برکند؟
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان، ای راستخواننده مبین
کیف آسی قل لقوم ظالمین؟
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست؟
بر چه میگریی؟ بگو، بر فعلشان؟
بر سپاه کینهتوز بد نشان؟
بر دل تاریک پر زنگارشان؟
بر زبان زهر همچون مارشان؟
بر دم و دندان سگسارانهشان؟
بر دهان و چشم کزدم خانهشان؟
بر ستیز و تسخر و افسوسشان؟
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه، جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
پی بریدندش ز جهل، آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقۀ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقة الله وسقیاها چه کرد
شحنۀ قهر خدا زیشان بجست
خون بهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود، بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبۀ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بیند امتحان
بیخبر کازار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقۀ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون که کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم، رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد ازان اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرۀ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
میدویدند از پی اشتر چو سگ
چون شنیدند این ازو جمله به تگ
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها، شد ناپدید
همچو روح پاک کو از ننگ تن
میگریزد جانب رب المنن
گفت دیدیت آن قضا معلن شدهست؟
صورت اومید را گردن زدهست؟
کرۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش
که به جا آرید زاحسان و برش
گر به جا آید دلش رستید ازان
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بیملحمه
چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد، نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید
زاستخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده، بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زان که زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین؟ که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند؟
ریش سر چون شد، کسی مو برکند؟
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان، ای راستخواننده مبین
کیف آسی قل لقوم ظالمین؟
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست؟
بر چه میگریی؟ بگو، بر فعلشان؟
بر سپاه کینهتوز بد نشان؟
بر دل تاریک پر زنگارشان؟
بر زبان زهر همچون مارشان؟
بر دم و دندان سگسارانهشان؟
بر دهان و چشم کزدم خانهشان؟
بر ستیز و تسخر و افسوسشان؟
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه، جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیشقدمتر باشی
گفت پیغامبر علی را کی علی
شیر حقی، پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردهست آفتاب
فهم کن، والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بینفاق
تا نگوید خضر رو، هذا فراق
گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد، تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زندهش کند
زنده چه بود؟ جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند؟
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟
چون گزیدی پیر، نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی؟
شیر حقی، پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردهست آفتاب
فهم کن، والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بینفاق
تا نگوید خضر رو، هذا فراق
گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد، تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زندهش کند
زنده چه بود؟ جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند؟
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟
چون گزیدی پیر، نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۴ - قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمیگشایم هیچ کس را از یاران نمیشناسم کی او من باشد برو
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد؟
گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانهٔ انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشتهی دوتا
چون که یکتایی، درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراض ریاضات و عمل؟
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد؟ مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
وان عدم کز مرده مردهتر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بیکار و بیفعلی مدان
کمترین کاریش هر روز است آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری زاصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری زارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد، هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کندر آ، ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا، گر چار پا، ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش میکند
باز او آن خشک را تر میکند
گوییا زاستیزه ضد بر، میتند
لیک این دو ضد استیزهنما
یکدل و یککار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را مسلکیست
لیک تا حق میبرد، جمله یکیست
چون که جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
میرود بیبانگ و بیتکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا، جان را تو بنما آن مقام
کندرو بیحرف میروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهی دور پهنای عدم
عرصهیی بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگتر آمد، که زندانیست تنگ
علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها میکشد
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی، بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
گفت یارش کیستی ای معتمد؟
گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانهٔ انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشتهی دوتا
چون که یکتایی، درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراض ریاضات و عمل؟
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد؟ مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
وان عدم کز مرده مردهتر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بیکار و بیفعلی مدان
کمترین کاریش هر روز است آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری زاصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری زارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد، هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کندر آ، ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا، گر چار پا، ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش میکند
باز او آن خشک را تر میکند
گوییا زاستیزه ضد بر، میتند
لیک این دو ضد استیزهنما
یکدل و یککار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را مسلکیست
لیک تا حق میبرد، جمله یکیست
چون که جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
میرود بیبانگ و بیتکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا، جان را تو بنما آن مقام
کندرو بیحرف میروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهی دور پهنای عدم
عرصهیی بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگتر آمد، که زندانیست تنگ
علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها میکشد
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی، بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۵ - اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود
اول آن کس کین قیاسکها نمود
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاشتر ازین مگو و متابعت نگهدار
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم
رهروان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی زآفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل؟
ماه میگوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم، ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعیفم، تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و میخور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی
حکم بر دل بعد ازین بیواسطه
حق کند، چون یافت دل این رابطه
این سخن پایان ندار، زید کو؟
تا دهم پندش که رسوایی مجو
رهروان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی زآفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل؟
ماه میگوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم، ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعیفم، تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و میخور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی
حکم بر دل بعد ازین بیواسطه
حق کند، چون یافت دل این رابطه
این سخن پایان ندار، زید کو؟
تا دهم پندش که رسوایی مجو