عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً فی التّشبیب و التّحبیب
جم رفت و نماند از وی، بر جای به جز جامی
می ده که جهان را نیست، جز نیستی انجامی
گر رند و خراباتی، گشتم مکنیدم عیب
کز زهد فروشی هیچ، حاصل نشدم کامی
بد نام تری از من، در حلقه ی رندان نیست
هر لحظه بود دلقم، جایی گرو جامی
شوریده دلی دارم وز هر طرفی شوخی
گسترده پی صیدش از زلف سیه دامی
تنها نفکند از بام، طشت من سودایی
هر دم فکند عشقش، طشتی زلب بامی
پیوسته نمایندم، خوبان ز رخ و گیسو
شامی زپی صبحی، صبحی ز پی شامی
رو کسب قناعت کن تا با زرهی ای دل
از منِّت هر خاصی، از طعنه ی هر عامی
جز احمد و ال او، ما را به دو عالم نیست
از کس طمع لطفی یا دیده ی انعامی
مانند «محیط» امروز در شهر نمی باشد
قلّاش نظر بازی، دُردی کش بد نامی
بی ساقی آتش دست، بی باده ی آتش وش
کی رام شود شوخی، کی پخته شود خامی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا به رحمت خوان قسمت را مزیّن کرده اند
در خور هر فرقه مرسومی معیّن کرده اند
نام نیک و نقد هستی را به زاهد داده اند
نیستیّ و عشق را در گردن من کرده اند
با تو دعویِّ نظر بازی کسانی را رسد
کز غبار خاک کویت دیده روشن کرده اند
سر گران ز آن است چشم مست یار و جام می
کاندر این ره هر یکی خونی به گردن کرده اند
ای خیالی دامن جان چاک زن کارباب دل
سرخ رویی ها چو گُل از چاک دامن کرده اند
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۳
ناصح ار در کوی رندان پانهد سربشکنش
تا ز فرق سرکند پا در ره مستان عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
هر کرا بینی بکیش خویش دارد استقامت
ای مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت
چون قمر گرچه سریع السیرم اندر دور ادیان
چون زحل بر آسمان عشق دارم استقامت
بس سفر کردم بکعبه باز گردیدم پشیمان
ای خوشا آن روز کافکندم بمیخانه اقامت
خورد خونم روز سی روز و بفتوی تو ساقی
من خورم خونش بیکشب مرحبا از این غرامت
رهروان اندر طریق عشق سر دادند خوشدل
گو سر خود گیرو بگذر ایکه میجوئی سلامت
ای حریف شخ کمان عشق هان مردش نخوانی
هر که رو گرداند در میدانت از تیر ملامت
لاجرم آشفته آزاد است از آتش بمحشر
هر که از داغ علی دارد بپیشانی علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
حذر از تیر آن ترک قزلباش
که چشم مست دارد غمزه جماش
برم یرغو بر سلطان ترکان
که ترکی خون مردم میخورد فاش
بیا و دست رنگین کن بخونم
که من پای تو میپوشم بپاداش
چه افیون کرد در می ساقی ما
که امشب زاهدان گویند ایکاش
حدیثی زآن شکر لب گفت با غیر
که شد بر زخم مشتاقان نمک پاش
بنازم رند بی خیل و حشم را
که ابرش خیمه گشت و باد فراش
زتصویر تو عاجز گشت اوهام
کجا این آرزو را کرد نقاش
نکرده آن تصرف در دل جان
که شاید دیگری بگزید بر جاش
باغیارش همه شیرین زبانیست
باحبابش نباشد غیر پرخاش
چو عکس دوست آشفته است از می
از آن شد میپرست و رند و قلاش
به خیل مرتضی حلقه بگوشم
اگر سر حلقه ام در خیل اوباش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
باغی و فراغی و حریفی و کتابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
با شیخ خانقاه می ناب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست
هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم
رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود
می در حجاب چادر مهتاب می زنم
دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف
مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم
زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط
من رند می پرستم و بر آب می زنم
جویا ز گریه ای که عطا شد بدیده ام
صد طعنه بر روانی سیلاب می زنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رخش روزی که طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف های سخت با یاقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در این میخانهٔ عالم
که یک یک دوستان خویش را با تیر مژگان زد
از آن روزی که قسام ازل قسمت ادا می کرد
صلا رندان عالم را به حسن ماهرویان زد
ز فکر و ذکر شیطان کرد غافل اهل عالم را
چه شد یارب که این گم کرده طالع راه مایان زد
ز تشریفی که نامش نسبتی با زلف او دارد
سلیمان تخت و بخت خویش بر کوه ماران زد
گرفت آوازهٔ کوس مخالف طینتان دیگر
از آن روزی که گیتی نوبت شاه خراسان زد
گلستان را سراسر دید پیراهن قبا کرده
سعیدا هم به نیش خار چاکی بر گریبان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
به آن سرو سهی قد یاد صهبا می توان کردن
به آن پیمان شکن عیش دو بالا می توان کردن
صفای سینهٔ عشاق را منکر که می گردد
بر این کاغذ، محبت نامه انشا می توان کردن
اگرچه بوسه زان لب آرزو کردن خطا باشد
ولیکن با وجود آن تمنا می توان کردن
برآ امروز مست از خانه محشر را تماشا کن
ز امشب مگذران که فردا می توان کردن
ندارد پیر ما می را بجز رندان روا ور نی
فلک را از می گلرنگ رسوا می توان کردن
به مسجد من برای زاهد و عابد نمی آیم
ز دست اهل دنیا ترک عقبا می توان کردن
چو می خونم حلالش باد آن قتال عاشق را
دلش سنگ است اما سنگ مینا می توان کردن
چه شد خون گریه دارد بلبل از هجران گل سهل است
برای خاطر محبوب، خون ها می توان کردن
اگر رامم شود آن کفر مشرب دین [چها ] باشد
گذشتن می توان ز ایمان و سودا می توان کردن
به بوی پیرهن یعقوب بینا شد چه دور است این
به امید جمالش دیده بینا می توان کردن
اگر زان لعل لب بوسی سعیدا رزق ما گردد
تکلف بر طرف بی حرف حلوا می توان کردن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از ما خبر برید بدان عاشقان مست :
پیمانه پر کنید، که پیمان ما شکست
صورت نبست شیوه زهد و صلاح ما
با عاشقان مست نشستیم می بدست
ماییم و جام باده و رندی و عاشقی
تا عاقبت شویم برین در چو خاک پست
با ما سخن ز باده و ساقی و جام گوی
کازاده است از دو جهان رند می پرست
هر جان بآرزویی و هر دل بمقصدی
ماییم و جام باده و معشوقه الست
در راه عشق حاضر و چالاک ره روید
هرجا که فتنه ایست برین رهگذار هست
قاسم، سخن مگوی، بجان سخن بدان
جان سخن شناس چو کبریت احمرست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ما عاشق و رند و پاکبازیم
در قبله عشق در نمازیم
در سوز بمانده ایم چون عود
در چنگ غمیم، تا چه سازیم؟
تا ذره ای از وجود باقیست
در بوته عشق می گدازیم
ما را سگ کوی خویشتن خواند
شاید که بدین شرف بنازیم
هرچند حبیب ناز دارد
ما معتکف در نیازیم
رندیم و قمارباز، اما
در ششدر عشق کژ نبازیم
بر جان چو ارغنون قاسم
صد پرده راز می نوازیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
آن خم که بود مدام در جوش، منم
آن مرغ که شد به شام خاموش، منم
در حلقه رندان خراباتی خویش
آن پاک نشین خانه بر دوش، منم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بخاک بنده رحم ای دلربا از تو نمی آید
تو سنگین دل بنی کار خدا از تو نمی آید
چه سنگین دل کسی کز ناله و آهم نمی ترسی
ز سنگ خاره می آید صدا از تو نمی آید
طریق مهربانی خوب می باشد ز محبوبان
تو هم محبوبی این خوبی چرا از تو نمی آید
نمی آری ترحم بر من و سویم نمی آیی
ترا دانسته ام این کارها از تو نمی آید
سوی ما نامه می خواستم هر لحظه بفرستی
چه حاصل آنچه می خواهیم ما از تو نمی آید
وفای خود مگر صرف رقیبان کرده ای گل
که من جستم بسی بوی وفا از تو نمی آید
فضولی بگذر از قید ورع می نوش و رندی کن
طریق زهد و آیین ربا از تو نمی آید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
صلاح از ما مجو زاهد که ما رندیم و قلاشیم
گهی دردی کش میخانه گه سرخیل اوباشیم
سر ما چون صراحی کی فرود آید به هر جامی
سبوها پرکن ای ساقی! که ما رندان از این باشیم
زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم
همه در جست و جوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت و گوی نقش و ما حیران نقاشیم
اگر جولان کنان آید به میدان آن شه خوبان
به چوگان سر زلفش که از سر گوی بتراشیم
نسیمی! چون غم دنیا ندارد هیچ پایانی
همان بهتر که بنشینیم و می نوشیم و خوش باشیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
وقت آن شد که ز میخانه در آیم سر مست
لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست
کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان
پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست
تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام
تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست
جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ
جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست
نه همین از تو نصیب دل ما آزار است
جز خرابی نکند هر که در این خانه نشست
تا بدانی که بجز سوی تو پروازم نیست
بال بگشا و نگه دار سر رشته بدست
عجبی نیست که جز سوی تو رفتارم نیست
که به یکسوی رود ماهی افتاده بشست
بدلی زخم مزن ور بزنی رحم میار
که چو بشکست بهم شیشه نشاید پیوست
زحمت خرقه و سجاده برم چند نشاط
همه دانند که من رندم و دیوانه و مست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم
ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
رندیم ما و بوقلمونی شعار ماست
رسوا شدن میان کسان اعتبار ماست
ما پیروان پیر خرابات می شویم
بیخود شدن به گوشه میخانه کار ماست
زلف سیه که گرد رخ یار دیده اید
آن پیچ و تاب حلقه دود شرار ماست
از بهر یار طعنه اغیار می کشیم
با یار ما نظر نکند هر که یار ماست
آن معنی ای که هست ز مضمون بی نشان
پیوسته صید طغرل عنقا شکار ماست!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - ایضا له
از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت
می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت
اندر سفال میکده بود این مگر که دوش
در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت
یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین
کز روی ناز و عربده جام دگر گرفت
هر کو چنین دو جان فنا زد ز بیخودی
نارد بروز حشر سر از خاک برگرفت
ای من غلام همت رندی که بهر می
نقد و خراج ملک جهان مختصر گرفت
ای شیخ اگر تو عیب کنی بت پرستیم
پیر مغان به مذهب کفر این هنر گرفت
ای رند جرعه نوش که میپرسی از ریا
فانی طریق زاهد و خودبین مگر گرفت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - تتبع خواجه
من و میل الف قامت آن حور سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - تتبع خواجه
تا کوثر و فردوس ره دور و دراز است
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟