عبارات مورد جستجو در ۱۵۲ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سحرگهی که موذن بفالق الاصباح
صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح
تو رو به خانه خمار عاشقان آور
برای راحت روحت طلب کن از وی راح
کلید فتح دلِ اهل دل، بدست دل است
گشایشی طلب از وی که عنده مفتاح
از آنشراب که از دل همیبرد احزان
از آنشراب که درجان درآورد افراح
از آن مئی که ازو زنده است جان مسیح
از آن مئی که در اشباح دردمد ارواح
نجات هردو جهان را از آنشراب طلب
که اوست در دو جهان موجب نجات و نجاح
به پیش پرتو آن می چراغ فکر و خرد
چه پیش ضوء صباح است کوکب مصباح
بهر که ساقی ازین باده داد رست از خود
هرآنکه رست ز خود یافت در دو کَون فلاح
بیا و بر دل و بر جان مغربی می ریز
مئی که هیچ ملوث نمیکند اقداح
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۳ - در بیان آنکه حق تعالی کریم است و خلایق را برای آن آفرید که او را بشناسند و بدانند و ببینند اینکه روی نمینماید از بخل نیست بلکه از غایت کرم است، زیرا خلق تاب آفتاب دیدار او را ندارند اگر بی حجاب روی نماید در حال بسوزند پس نور خود را اندک اندک بواسطه‌ها میرساند تا از آن منتفع شوند و قوت گیرند. چنانکه مادر طعام و نان میخورد تا در او شیر میشود و در صورت شیر نان و گوشت را بطفل خود میخوراند اگر عین نان و گوشت را در دهان او کند و بخوراند طفل در حال بمیرد. همچنانکه آدمی لذت گیرد از آتش بواسطۀ حمام و آب گرم، لیکن اگر در عین آتش رود سوخته شود مرغ سمندری باید که در عین آتش درآید و آن ولی خداست
ذره ‌ ای ز آفتاب گشت پدید
کی تواند جمال او رادید
گر نماید جمال بی پرده
نیست گردند خواجه و برده
نی زمین ماند و نه هفت سما
نی پس و پیش و پستی و بالا
قدر طاعت همیرسد نورش
زنده زانی که دیده ‌ ای دورش
گر نماید بتو رخ از نزدیک
گرچه کوهی چو موشوی باریک
نی که گرمی ز آتش است ترا
نافع و خوب از حجاب و غطا
چون بحمام گرم بنشینی
گرمیش را بعشق بگزینی
خوشت آید درون آن گرمی
بپذیرد تنت از آن نرمی
عرق آید ترا و گردی پاک
تن خشگت از آن شود نمناک
رسدت ز آب گرم آن لذت
که خوشی ‌ اش نمایدت جنت
آن خوشی گرچه ز اتش است بتو
لیک بی واسطه مرو تو در او
که بسوزاندت یقین در حال
نی امانت دهد نه هم امهال
چون سمندر نئی مرو در نار
ترک دریا کن و بجو رو آر
بر لب جونشین بشو جامه
پند بشنو مباش خود کامه
زانکه از جو هزار ذوق بری
تن بشوئی و غوطه ها بخوری
اندرو هر طرف روانه شوی
همچو کبک دری دوانه شوی
ایمن آئی در او ز غرق و خطر
آب جو زان نمایدت چو شکر
آن قدر آب نافعت باشد
از غم و رنج دافعت باشد
هم همان آب کزوی است حیات
چون که شد بیش گشت عین ممات
نی که جیحون و نیل هم آب است
لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است
دارد این صد هزار گونه مثال
بی مثالی ببر ز عشق منال
مه بیمثل را مثال مگو
پیش عاشق جز آن جمال مگو
زاسمان چهارمین خورشید
میکند جلوه بر گل و بر بید
از سوم آسمان اگر تابد
تابشش را زمان نه برتابد
در زمان سوزد و شود بی بر
نیست گردد جهان ز خشگ و ز تر
تابش خور ر دور مرحمت است
نامدن سوی ما ز مکرمت است
همچنین هم خدای بی ز زوال
تافت بر ما ز راه حکمت و قال
عمل و عمل را چو واسطه کرد
نور خود را بر این دو رابطه کرد
تا بدین واسطه رسد نورش
از کرم میکند ز خود دورش
بدعا تو وصال او جوئی
هر دمی کی ببینمت گوئی
ور جوابت بگوید ای مسکین
که ز من نیستی جدا تو یقین
از منت این قدر وصال نکوست
بخشت از بحر بیحدم یک جوست
گر ز بحرم فزون شود آبت
ن قطه ات نیست گردد و خ وابت
بی سر و پا شوی تو ای جویا
نیست گردی چو جان روی بیجا
اندک اندک ببر زمن قوت
تا که آخر رسی در آن رؤیت
تا که آن آب را تو برتابی
هرچ ازو بشنوی تو دریایی
ارنی گفت مست وار کلیم
لن ترانی جواب داد علیم
از تو دیدار نیست هیچ دریغ
مه من بهر تست اندر میغ
زانکه بی میغ بر تو گر تابم
نیست گردی ترا کجا یابم
بر تو بهر تو نمیتابم
که نداری به آمدن تابم
مادر از مهر طفل خود را شیر
میدهد تا شود جوان هم پیر
ور دهد مرورا از اول نان
در زمان میرد و شود بیجان
پس دعاها که میشود مردود
از بر پادشاه حی و دود
نی ز بخل است رد آن سائل
زانکه سوزد ز تاب بی حائل
بخل بر خوان رحمتش نبود
هیچکس بی نصیب از او نرود
جوده شامل علی الاشیاء
نوره قد احاط بالاحیاء
منک سال الوجود من عدم
ان تنشی الشفاء من سقم
انت تحیی قلوب من ماتوا
انت تقضی امور من فاتوا
ان للکل فی العطاء کفیت
کل شیئی وعدت فیه و فیت
یرتقی منک صورة الاشباح
تجتنی من جنانک الارواح
صورتی منک صار کالمعنی
صورتی فیک حار کالمعنی
امتلا من جمالکم ذاتی
لا ابالی انا من الاتی
لیس ماض هنا ولا استقبا ل
بعد ما فزت منک بالاقبال
انا فی البحر غارق معدوم
راح علمی و قلبی المعلوم
صورتی لا و ذاته الا
لاتقل عندنا اخی من لا
فنیت صورتی لدی الواحد
انا رحت و من هو الواجد
چون بمیرد یقین تن عابد
کی بود بعد مردن او ساجد
چونکه مرد او ببین که میجوید
عشق او بی تنش بجان پوید
همه عشق است و جملگان آلت
نیست از آلت ای پسر حالت
عشق را بین گذر از ین و از آن
هیچ جز عشق را مبین و مدان
مدد از عشق میرسد هشدار
نیست جز عشق در جهان برکار
ازوئی زنده کر گلی گر خار
دامن عشق را ز کف مگذار
مور زنده ز حق سلیمان هم
همه را رزق میدهد هر دم
خلق او جمله بخشش است و سخا
خار را سازد از کرم خرما
طفل در تب اگر عسل جوید
پدر از مهر عکس آن گوید
کندش روترش که ترش به است
بهتر از جمله میوه هات به است
به کند مر ترا به ای فرزند
کز دگر میوه ‌ هاست رنج و گزند
رحمتش طفل را بود زحمت
گنج نعمت نمایدش نقمت
عکس بیند چو جاهل است از کار
خفته کی گردد آگه از بیدار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۰ - در بیان آنکه منکر شیخ منکر شیخ نیست از او منکر است. و آنکه نزد شیخ نمیآید از رد شیخ است و آنکه از شیخ کرامتی نمی‌بیند نیست که شیخ را کرامت نیست، شیخ از سر تا پا همه کرامت است الا چون آن مرید را نمیخواهد خوبی و کرامت خود را از او پنهان میدارد. شیخ صفت خدا دارد که تخلقوا باخلاق اللّه حق تعالی خوب است خوب را دوست میدارد که ان اللّه جمیل یحب الجمال.
جلوه ‌ ها شیخ بر مرید کند
جلوه کی بر خس مرید کند
نکند جلوه بر نفوس لئیم
دوزخی را کجا دهند نعیم
خود چه گفتم مرید و شیخ یکی است
خر بود آن که در یکیش شکی است
میل جنسیت است در تحقیق
هیچ دیدی بگاو اسب رفیق
جنس را دان بعقل نی بزبان
خویش را از خیال وظن برهان
جنس گندم بود یقین گندم
مردمان ‌ اند جنس با مردم
هر کرا بیغرض همیجوئی
بیگمانی بدان که تو اوئی
عین اوئی وزو نئی تو جدا
همچو موجی درون آن دریا
این بیان و معانی بیحد
هست موروثم از بهای ولد
آنکه چون او نبود در عالم
آنکه بود او خلاصۀ آدم
عالمان از خورش چو ذره بدند
عارفان از یمش چو قطره بدند
همچو او در جهان نیامد کس
او هما بود و باقیان چو مگس
گرچه ارباب دل همایان اند
چونکه با او رسند درمانند
حال او را نکرد فهم کسی
گرچه هر شاه و قطب جست بسی
نبد آن خسروی که گنجد او
در بیان و زبان و شرح نکو
شاه شاهنشهان بدو افزون
از حد مدح و از ثنا بیرون
نتوان گفت مدح او بزبان
مدح نسبت بدوست قدح بدان
مدح دشنام اوست گردانی
بحر را قطره از خری خوانی
زانکه این جمله مدحها و ثنا
قطره ‌ ای باشد از چنان دریا
مدح شحنه اگر کنی شه را
بود آن مدح پیش شاه هجا
او مرا یار و من ورا یارم
در دو عالم وی است دلدارم
ذره ای زو بصد جهان ندهم
خاک پایش باسمان ندهم
خاص از اخوان چو زادم از مادر
لقب آن شهم نهاد پدر
چون کنم مدح او مپندار این
خویشتن را همی دهم تمکین
تو ز نام و لقب مرو از راه
که مرادم ازین بود آن شاه
امتان از محبت احمد
نی محمد کنند نام ولد
هم مرا والدم ز عشق پدر
کرد همنام آن شه سرور
بود از شهر بلخ ابا عن جد
در فضیلت نداشت عد و نه حد
علمای سرآمده بر او
بود همچون که پیش جوی سبو
ز آب علمش که بود بی پایان
همه را پر شد خم تن و جان
همه چون مور گرد خرمن او
همه محتاج علم و هر فن او
بود در هر فنی چو دریائی
در همه علم فرد و یکتائی
هیچ علمی نماند از او پنهان
بود استاد جمله استادان
علم کسبیش بوده است چنین
در علوم لدن نداشت قرین
اندران علم کاولیا دانند
بود هم مقتدا و بیمانند
هر مرید از عطاش قطب زمان
گشته و در گذشته از کیوان
اولیا مست جرعۀ جامش
شده خاص از لطافت عامش
سائلی کرد از او بصدق سئوال
کای خداوندگار و قطب رجال
چون بد احوال بایزید و جنید
از چه روگشتشان خلایق صید
شرح فرما بما که تا دانیم
چونکه جویای وصل مردانیم
خوش بخندید و گفت از سرناز
نیک مردم بدند و اهل نیاز
سرسری گفت و زان سخن بگذشت
هیچ از حالتی که داشت نگشت
تو ازین درنگر که پیش خدا
تا چسان قرب بود آن شه را
کانچنان اولیای کامل را
کز ازل داشتند کار و کیا
سرسری بی تغیری آسان
نیک مردان بدند گویدشان
زین قویتر بده است احوالش
هیچکس بو نبرد ز اجلالش
قال و حالش ز جمله برتر بود
در میان درر چو گوهر بود
همه اختر بدند و او خورشید
همه اسپه بدند و او جمشید
وز بزرگیش قصه ای بشنو
تا شود کهنۀ نهادت نو
رفت روزی بباغ سیر کنان
برزنی خوب دید چند جوان
گشته از عشق واله و حیران
همه اندر گداز و او نازان
زان گدازش چنان همیبالید
کاندر ارض و سما نمیگنجید
سخت او را خوش آمد آن حالت
گفت ای حق بحق اجلالت
چون ترا دارم و توئی کس من
زنده جانم بتو چو از جان تن
با چنان حالتی مرا بنواز
تا ببالم بصد هزار اعزاز
بر لب جوی این تمنا برد
پای جد در طلب قوی افشرد
در زمان اندر آب نوری سبز
کرد جلوه که تا شود او ک ب ز
نور میکاست و او همیبالید
بر لب جو نشسته و مید ید
نور بروی چو عاشقان حیران
او چو معشوق گشته جلوه کنان
عشق بازی ببین میان دو یار
نیست دو درگذر از این گفتار
عشق حق با خود است نی بکسی
چه زند پیش موج بحر خسی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۰ - در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
بوحدیثی بیورده پیغمبر
قنق کشی که در لکن استر
ب گذر از گفت ترکی و رومی
چون از آن اصطلاح محرومی
لیک از پارسی و ازتازی
گو که در هر دو خوش همیتازی
گرچه سر در سخن نمیگنجد
کی ترازوی عقل آن سنجد
ور بحرف و بیان کسش سنجد
کی زبادی چو که گهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
کی در این مشگ گنجد آن دریا
کنگ ازان شد ز وصف حق گویا
گذر از پارسی و از تازی
کز زبان شرح حق بود بازی
گر بگویم بصد زبان سخنش
نشود از زبان بیان سخنش
بحر از لوله چون شود معلوم
شمس از ذره کی بود مفهوم
مگر او با تو بی زبان گوید
از ره بیره نهان گوید
از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک
تا از آن جوششش شوی چالاک
علم او از دلت روان گردد
تنت از لطف او روان گردد
چشم دل بیند آن نه چشم بدن
کار جان است در گذر از تن
سر حق را ز گفتگوی مجوی
چون بیابی نگاهدار و مگوی
گذر از نحو صرف و محوش شو
وز ره محو زود نحوش شو
قلم اینجا رسید وسر بشکست
خانه زو شد خراب و در بشکست
نی پس و پیش ماند و زیر و زبر
نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر
عور گشتیم نیست ما را هیچ
ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ
زانکه ما در گذار آب شدیم
از می بی نشان خراب شدیم
مینمائیم نقش پیشت لیک
نیست صورت نه نقش بنگر نیک
در نمکسار چون فتد حیوان
نقش حیوان نماند الا آن
نمک محض باشد ای دانا
نبود هیچ جز نمک آنجا
گر تو در دیگ آن بیندازی
نقش نبود در آن چو پردازی
پس یقین گردد آنچه نقش نمود
کل نمک بود و هیچ نقش نمود
این کتابم چو آن نمکلان است
همه معنی و سر قرآن است
هر که دل را بدین دهد از جان
شود او محو معنی قرآن
چون گذارد در او رود با او
همچو قطره که اوفتد در جو
هر کجا جو رود بهم پوید
گل و ریحان و لاله زو روید
زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی زصور
نکنی در صور نظر دیگر
بل صور از لقات بگریزند
همه از نور تو بپرهیزند
زانکه از نور نار کشته شود
گر بزفتی هزار پشته شود
گفت دوزخ صریح با مؤمن
بشنو این را ز لطف ای موقن
زود بگذر ز من برای خدا
تا نگردم ز نور صدق فنا
نار از نور مؤمنان میرد
نور را باز نور جان گیرد
دان که ویرانی صور گردی
خصم ظلمت چو ماه و خور گردی
مثنوی گرچه صورت است بحرف
آمده همچو آب اندر ظرف
لیک او آفت صورها شد
قوت و قوت علم بیجا شد
مثنوی معنوی است غیر صور
مثنوی آفتاب و غیر اختر
چون شود آفتاب نور افشان
همه استاره ‌ ها شوند نهان
زانکه جان غالب است و تن مغلوب
هر دو محوند دریم مطلوب
می نگنجد سخن در این اشعار
زانکه سر را بود از اینش عار
گرچه خار است همره گلشن
ورچه دارند یک مقام و وطن
لیک در خار لطف گل نبود
فهم گلشن ز خار می نشود
چیست چاره بگو که خار سخن
می نگردد جدا از آن گلشن
بی سخن آن نمیجهد ز دهان
که بگیرند خط حسن اذهان
آن قدر فهم میشود کاین خار
از قدم بوده است با گلزار
فهم این میدهد بما یاری
همچو از صنع دانش باری
این سخن را که نور ت ابنده است
جو که جوینده زود یابنده است
اندر این مثنوی همه پند است
مونس اوست کاندر این بند است
مثنوی را بصدق خوان نه بلب
تا عطاها بری ز حضرت رب
چون بصدق و صفاش برخوانی
دانک همچون ملک درآبخوانی
اندران خوان بیحد و باقی
دائماً باشدت خدا ساقی
بی کف و بی قدح شراب خوری
بی دهن نقل و هم کباب خوری


اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۶ - درویشی که از عشق عابدی را مدهوش دید
گفت درویشی که روزی از قضا
می شدم اندر بیابان با رضا
در میان آن بیابان مهیب
ناگهان دیدم یکی شخص غریب
بر زمین استاده او بر هر دو پا
واله و حیران و سر سوی سما
چشمها وا کرده بود اندر هوا
همچو کوهی ایستاده پا به جا
نزد او رفتم که تا پرسم سخن
خود نکرد او التفاتی سوی من
دادم آوازی جواب من نگفت
در عجب ماندم از آن گفت و شنفت
دست بنهادم که تا جنبانمش
او نمی جنبید قطعاً مرده وش
من ز حال او عجب حیران شدم
سه شبانروزی تمام آنجا بدم
تا مگر آید دمی بر حال خود
واقفم گرداند او از نیک و بد
همچنان آن مست جام بیخودی
بود مخمور شراب سرمدی
او به خود نامد در آن ایام هیچ
ماندم از حالش عجب در پیچ پیچ
در مناجات آمدم کای ذوالمنن
واقف این سر پنهان بی سخن
واقفم گردان برین سر نهان
بر دل من کشف کن این داستان
اندر آ ن بودم که خوابم در ربود
مرغ جانم زین قفس طیران نمود
در زمان دیدم ک ه آمد سوی من
پیر نورانی و گفت ای ممتحن
در چه حالی وز چه حیران گشته ای
وز چه رو آش فته و سر گشته ای
گفتمش آخر بگو این مرد کیست
این چنین حیران و و اله بهر چیست
گفت این مردی ک ه اندر کار او
گشته ای حیران، شنو حالش نکو
زاهد و عابد بد او هفتاد سال
مشتغل اندر عبادت لایزال
در دل او کرد حق روزی نظر
چون ز غیر حق ندید آنجا اثر
جز محبت او نمی جست از خدا
می نبود اندر دلش جا غیر را
داد او را از محبت بهره ای
قدر ی ک عشری ز عشری ذره ای
زان محبت اینچنین حیران شدست
از کمال شوق زینسان آمدست
پایش اندر خاک و سر سوی سما
هر دو دیده باز کره در هوا
تا قیامت اینچنین استاده است
آتش عشقش به جان افتاده است
حق تنش را از سباع و از هوام
منع فرم و ده است تا یوم القیام
جن و انس و با ملک جمع ار شوند
هیچ نتوانند بیدارش کنند
مقصد و مقصود از ایجاد ما
جز محبت نیست یکدم با خدا
این جوابم داد و رفت از پیش من
من شدم بیدار و حیران زین سخن
هر کجا سلطان عشقش جاکند
صد جهان در هر نفس شیدا کند
ای کریم منعم و پرودگار
ز ین محبت شمه ای بر ما گمار
تا ازین فکر و خیالات عجب
وارهد این جان پر رنج و تعب
پردۀ ناموس را برهم درد
ننگ بگذارد ز هستی بگذرد
مست جام عشق گردد آن چنان
کز خودی هرگز نیابد او نشان
محو گردد در جمال با کمال
فارغ آید از فراق و از وصال
نیست گردد او ز هستی مجاز
بی خبر آید ز ناز و وز نیاز
از غم دنیای دون و ملک و مال
خاطرش آسوده باشد لایزال
پردۀ او باز برخیزد ز راه
یابد او بی ما و من قرب اله
از محبت گردد او محبو ب حق
گر چه طالب بود ، شد مطلوب حق
قوت و قوت یابد از دیدار دوست
فانی از خودگشته و باقی به اوست
رفت از فکر و خیال و خواب خور
از غم دنیای دون شد بیخبر
پیش او یکسان نماید مدح و ذم
گشت فارغ از وجود و از عدم
آنچنان محو است در نور بقا
کو نمی داند بقا را از فنا
یا ر بیند پیش او اغیار ن ی ست
غی ر جانان در جهان دیار نیست
جز نظر بر حسن جان افزای یار
نیست او را در دو عالم هیچ کار
چون دویی برخاست ، جمله وحدتست
تا نپنداری مقام کثرتست
هر ک ه او را دیدۀ بینا بود
هر چه بیند ، حق در او پیدا بود
هر که دارد در جهان نقش وجود
جمله مرآت جمال دوست بود
گر تو هستی در جهان صاحبنظر
در جه ا ن منگر به روی او نگر
دیده بر دیدار او داریم ما
غیر حسنش در نظر ناریم ما
هر که ز انوار الهی بهره یافت
مهر نورش دید کز هر ذره تافت
اوست معنی ، جمله عالم صورتست
او کتاب ه ر چه بینی آیتست
او چو دریا و دو عالم موج دان
او می و جمله جهان را جام خوان
دیدۀ روشن بیار و نور بین
دل مصفی کن ، بهشت و حور بین
حق چو جان و جمله عالم چون تن است
همچو خور در کاینات این روشن است
صورت کثرت حجاب وحدتست
گر چه وحدت را ظهور از کثرتست
نیست غیر از یار در عالم عیان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دو عالم غرق انوار تجلی است
همه ذرات بیخود همچو موسیست
چرا مجنون شدی در جست و جویش
نظر بگشا که عالم پر ز لیلیست
من از مستی خبر از خود ندارم
چه جای زهد و سالوسی و تقویست
بیا واعظ ز دیدارش سخن گو
چه جای قصه رضوان و حوریست
نظر برمهر رویش کن ز ذرات
که تابان هم ز صورت هم ز معنیست
مرا تا دیده بر روی تو بارست
فراغت از همه دنیا و عقبیست
اسیری دولت دیدار وصلش
کجا بیند چو در قید اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
تا نقاب از مهر رویش دور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مثنوی عین الحیات است ای پسر
آینه ذات و صفاتست ای پسر
مثنوی بحریست پر در یقین
بی گمان آب حیاتست ای پسر
مثنوی مجموعه اسرار هوست
جامع سر و نکاتست ای پسر
مثنوی در شش مجلد همچو خور
نوربخش شش جهاتست ای پسر
مثنوی دیوان عشق و حیرتست
مصحف آیات ذاتست ای پسر
مثنوی قوت دل هر عارفست
جان ما را زو حیاتست ای پسر
مثنوی جام شراب وحدتست
زو اسیری را نجاتست ای پسر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول
برخاستست از سر جان عقل بوالفضول
خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت
لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول
آن یار عین ماست نه از روی اتحاد
این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول
بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست
نور ترا بظلمت عالم بود شمول
کی با خودی ببزم وصالت توان رسید
فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول
دانش همه بمذهب من هست معرفت
در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول
از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال
مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول
زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار
گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول
کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد
بهتر ز شهرت دگرانست این خمول
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
زین دام تن گهی که چو شهباز برپرم
بالی بهم زنم ز سماوات بگذرم
نهصد هزار دوره عظمی ورای عرش
طیران کنم که جز برخ دوست ننگرم
هر لحظه بحسن دگر صدهزار بار
بینم جمال عارض آن ماه پیکرم
در هر تجلیی ز جمالش شوم فنا
کلی حجاب هستی خود را ز هم درم
چندین هزار دور برآید در آن فنا
تا از بقای خویش کند زنده دلبرم
از خلعت منی چو مرا یار عور ساخت
آنگه لباس هستی خود کرد در برم
دیدم که هر چه هست منم، نیست هیچ غیر
هر ذره گشته پرده برروی انورم
آئینه جمال جهان سوز روی ماست
از حیز عدم بوجود آنچه آورم
حالات مابشرح نیاید اسیریا
تا لطف نوربخش جهان گشت رهبرم
امیرشاهی سبزواری : قطعات
شمارهٔ ۳
در جمع ماهرویان، هم صحبتی است ما را
کاسباب خرمی را، صد گونه ساز کرده
از باده های وصلش، هر کس گرفته جامی
چون دور ما رسیده، آهنگ ناز کرده
لب بر لبش چو ساغر، خلقی بکام و شاهی
از دور چون صراحی، گردن دراز کرده
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ساقیا موسم آنست که می نوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٧
منم ابن یمین ذاتی که او را
هزار و یک چو بشماری صفاتست
چه میگویم صفت گر باز خواهی
صفات حضرت من عین ذاتست
منم آن چشمه کزوی می تراود
نمی کان نم بنام آبحیاتست
توهم این وصف داری گر بدانی
مپنداری که آن از ترهاتست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۱
ناکس نشود بدون نوازی تو کس
ناید بگه کار چناری از خس
شهباز طلب تا بط و غازت گیرد
گز صعوه نیاید بجز از صید مگس
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
کی باشد آن بت آشنا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
خورشید سمای دل شود طالع
روشنگر مشرق سما گردد
مغز من اگر ببویم آن خط را
سوداگر خطه ختا گردد
جان من اگر ببوسم آن لب را
خضر سر چشمه بقا گردد
آن بحر ز جوی ما شود جاری
این هستی همچو جوی لا گردد
آن گوهر آشنای این مخزن
از دولت غوص و آشنا گردد
پرداخت چو دید کسوت کثرت
دل خانه وحدت خدا گردد
سر پنجه قدرت یداللهی
در عقده دل گره گشا گردد
بند دل دردمند یکتائی
آن حلقه طره دوتا گردد
بی سایه شود تن ولی الله
نور آید و سایه بینوا گردد
در کشور ما بسمت راء/س اینک
خورشید بخط استوا گردد
نه دایره سپهر در وحدت
گر دایر نقطه وفا گردد
یک نقطه بدور خود شود دایر
هم بدو شود هم انتهی گردد
نازل شود و شود دل کامل
صاعد شود و باصل وا گردد
از سلطنت دو کون بگریزد
تابنده حضرت رضا گردد
پوینده رسد بمقصد اقصی
گر سالک مسلک صفا گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
زین سپس دل را برسوائی نشان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
در وادی محبت، چون خضر راهبر باش
با رهروان دریا، چون موج همسفر باش
انگشت دایه در کام زهر غمم کشیده ست
در دست من هر انگشت، گو شاخ نیشکر باش
آشوب موج و طوفان سامان اهل دریاست
همچون سفینه ی عشق، مجموعه ی خطر باش
چندان که بال باز است، پرواز در خیال است
ای دل به کنج عزلت، عنقای بسته پر باش
هرکس به کینه ی ما خیزد، کمر نبندد
چون کوه خصم ما را هر عضو گو کمر باش
چون آسمان عدویی داری سلیم بر سر
غافل نمی توان بود، از خویش باخبر باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
بهار شد که کند شیخ جلوه گاه غلط
به سوی میکده آید ز خانقاه غلط
ز شمع لاله و از لاله شعله ظاهر شد
که کرده اند ز مستی همه کلاه غلط
که گفته است گدایان عشق محتاجند
غلط رسیده به خدام پادشاه، غلط
ز جلوه ی توازان آب می شود که ترا
به آفتاب کند شمع صبحگاه غلط
دلم سلیم به حیرت ز کفر و دین افتاد
همیشه راه شود بر سر دو راه غلط
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
شراب ای گل رعنا نهفته چند کشی
پیاله نوشی و لب را به آب قند کشی
بنوش جامی و چون گل شکفته شو، تا چند
چو غنچه دامن لب را زنوشخند کشی؟
ز مومیایی می ای شکسته دل مگذر
چه لازم است که ناز شکسته بند کشی
گرت به چشم بد روزگار افتد کار
به چشم، سرمه ز خاکستر سپند کشی
کمان وصل بتان را ز موم ساخته اند
عبث کباده ی خمیازه تا به چند کشی
سلیم در چمنی مشکل است سرکردن
که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی