عبارات مورد جستجو در ۱۰۴ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دلم خود جان جان شد باده صاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شراب عاشقان از نور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
یا بمن خود را ازین بیگانهتر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانهتر بایست داشت
من که جَستم دانهریزیها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانهتر بایست داشت
عقل غارت کردهتر چندان که لطف آمادهتر
پارهای دیوانه را دیوانهتر بایست داشت
پنجة بیطاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانهتر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستیها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانهتر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانهتر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانهتر بایست بود
یا مرا یک پرده بیتابانهتر بایست داشت
خویشداریها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانهتر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزونتر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانهتر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانهتر بایست داشت
من که جَستم دانهریزیها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانهتر بایست داشت
عقل غارت کردهتر چندان که لطف آمادهتر
پارهای دیوانه را دیوانهتر بایست داشت
پنجة بیطاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانهتر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستیها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانهتر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانهتر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانهتر بایست بود
یا مرا یک پرده بیتابانهتر بایست داشت
خویشداریها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانهتر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزونتر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانهتر بایست داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دانشم حاشا که ابرِ آفتاب من شود
من از آن عارفترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ کافر بین، که میگوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی میتوانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش برنخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بیعشق اگر فیّاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
من از آن عارفترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ کافر بین، که میگوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی میتوانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش برنخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بیعشق اگر فیّاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
فانوسِ شمع کشتة دل شو نهان بسوز
خاموش چون شرار دل سنگ، جان بسوز
تا سایة غرور نیفتد ترا به سر
بال هما به مجمرة آشیان بسوز
پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر
بنمای یک کرشمه و هفت آسمان بسوز
پرتو ز شمع مهر نیفتد بخاک ما
بر کشتگان خویش گذر کن روان بسوز
بر هم زن از غبار عدم عرصة وجود
آتش برآر از دل و هر دو جهان بسوز
شبها که در سراغ خودی در خیالها
از من نشان خویش بگیر و نشان بسوز
خاموش چون شرار دل سنگ، جان بسوز
تا سایة غرور نیفتد ترا به سر
بال هما به مجمرة آشیان بسوز
پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر
بنمای یک کرشمه و هفت آسمان بسوز
پرتو ز شمع مهر نیفتد بخاک ما
بر کشتگان خویش گذر کن روان بسوز
بر هم زن از غبار عدم عرصة وجود
آتش برآر از دل و هر دو جهان بسوز
شبها که در سراغ خودی در خیالها
از من نشان خویش بگیر و نشان بسوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
چه خواهد شد دو روزی جور کمتر میتوان کردن
دو روزی با اسیران بلا سر میتوان کردن
سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان میکن
اگر بهتر شود یک داغ دیگر میتوان کردن
بگو قاصد از آن لب هر چه هم نشنیدهای با من
وگر آخر شود بازش مکرّر میتوان کردن
ز دینم کردهای بیگانه از یک لطف پنهانی
به لطف دیگرم یکباره کافر میتوان کردن
تغافل پیشه کن فیّاض اگر رام خودش خواهی
به یک رم هر دو عالم را مسخّر میتوان کردن
دو روزی با اسیران بلا سر میتوان کردن
سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان میکن
اگر بهتر شود یک داغ دیگر میتوان کردن
بگو قاصد از آن لب هر چه هم نشنیدهای با من
وگر آخر شود بازش مکرّر میتوان کردن
ز دینم کردهای بیگانه از یک لطف پنهانی
به لطف دیگرم یکباره کافر میتوان کردن
تغافل پیشه کن فیّاض اگر رام خودش خواهی
به یک رم هر دو عالم را مسخّر میتوان کردن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی دوست دست میندهد بهر ما نشاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
الا به وصل دوست نداریم انبساط
هر دم که با حبیب نشینیم فارغیم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طی ره باریک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردی از صراط
مربوط شد به عالم انسانیت یقین
با اهل عشق یافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بیزار شد دلم
غیر از حدیث عشق ز هر گونه اختلاط
ای آن که آرزوی سلیمانیت بود
برگو که در کجاست سلیمان چه شد بساط
در آرزوی منزل مقصود سوختیم
خرم دمی که رخت ببندیم زی رباط
سوی خدا گریخت صغیر از خودی بلی
جز بر محیط رو به کجا آورد محاط
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گم گردد آسمان و زمین در فضای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر آگهی ز دوق طلب تشنه لب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سراپای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بیسبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعلهوار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سراپای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بیسبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعلهوار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵
ترک عقل ذوفنون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
غیر یار از دل برون کردیم ما
تا نباشد حرفی الاحرف عشق
لب خمش از کاف و نون کردیم ما
بر گذشته از مکان و لامکان
جای در میخانه چون کردیم ما
در خرابات از سوادالوجه فقر
هر دو عالم را زبون کردیم ما
زیر گام اندر سماع از دور جام
این سپهر نیلگون کردیم ما
تار و پود خرقه و سجاده را
رشتههای ارغنون کردیم ما
کم گرفتیم این جهان از بیش و کم
شور مستی تا فزون کردیم ما
همچون منظور از اناالحق بر زمین
نقشها بیرنگ و خون کردیم ما
سر زدوش اندر ره افکندیم مست
پس زدار جان نگون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
غیر یار از دل برون کردیم ما
تا نباشد حرفی الاحرف عشق
لب خمش از کاف و نون کردیم ما
بر گذشته از مکان و لامکان
جای در میخانه چون کردیم ما
در خرابات از سوادالوجه فقر
هر دو عالم را زبون کردیم ما
زیر گام اندر سماع از دور جام
این سپهر نیلگون کردیم ما
تار و پود خرقه و سجاده را
رشتههای ارغنون کردیم ما
کم گرفتیم این جهان از بیش و کم
شور مستی تا فزون کردیم ما
همچون منظور از اناالحق بر زمین
نقشها بیرنگ و خون کردیم ما
سر زدوش اندر ره افکندیم مست
پس زدار جان نگون کردیم ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۶
کسی کاو آشنای بحر ما شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۳
بر در دیرآن بت عیار
بسته از زلف برمیان زنار
میزند دمبدم ببام جهان
کوس لله واحد القهار
در پس پرده های منصوری
خود اناالحق نوازد اندر تار
خود سر خود ببازد اندر ره
خود سر سروران شود سردار
خود شود نائی و دمد درنی
لیس فی الدار غیره دیار
خود شود گنج نامه لاهوت
خود شود نقد مخزن اسرار
خود بنور علی عیان گردد
تا نماید بهر کسی دیدار
بسته از زلف برمیان زنار
میزند دمبدم ببام جهان
کوس لله واحد القهار
در پس پرده های منصوری
خود اناالحق نوازد اندر تار
خود سر خود ببازد اندر ره
خود سر سروران شود سردار
خود شود نائی و دمد درنی
لیس فی الدار غیره دیار
خود شود گنج نامه لاهوت
خود شود نقد مخزن اسرار
خود بنور علی عیان گردد
تا نماید بهر کسی دیدار
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۶
مطرب گل دمید در نی دم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق بهر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق بهر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۹
نور رویش چو در نظر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینائی بصر داریم
بهر مهمانی غمش برخوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجوئی سراپایش
کی بدل فکر پاو سر داریم
ز اشک گوهرفشان ببحرغمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینائی بصر داریم
بهر مهمانی غمش برخوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجوئی سراپایش
کی بدل فکر پاو سر داریم
ز اشک گوهرفشان ببحرغمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۲
ما هزاران گلشن اوئیم
جز گل وصل او نمی بوئیم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته زلف آن پری روئیم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوئیم
خرقه زهد و جامه تقوی
جز بمینای دل کجا شوئیم
گاه درو گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوئیم
گاه گوئی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوئیم
جز بنور علی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوئیم
جز گل وصل او نمی بوئیم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته زلف آن پری روئیم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوئیم
خرقه زهد و جامه تقوی
جز بمینای دل کجا شوئیم
گاه درو گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوئیم
گاه گوئی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوئیم
جز بنور علی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوئیم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۶
ای قفل دل ما را لعل لب تو مفتاح
مفتوح نما باری قفلم ز دل ای فتاح
تا کی ز غمم مرده باشد دل افسرده
مطرب بکف آور دف ساقی بقدح کن راح
آن دف که چو بخروشد افلاک برقص آرد
وآن راح که چون جوشد انجام بود مصباح
مصباح چو روشن شد افلاک برقص آمد
نور و طربی باید گردد بدلم اصلاح
دلرفت چو اصلاحی از فیض دف و راحی
چون جسم شود ساکن در مصطبه ارواح
نورآمد و روح آمد آن گنج فتوح آمد
در بحر چو نوح آمد هم کشتی و هم ملاح
چون نور تجلی کرد در ملک شهود از غیب
شد کنز معانی را کلکش بیان مفتاح
مفتوح نما باری قفلم ز دل ای فتاح
تا کی ز غمم مرده باشد دل افسرده
مطرب بکف آور دف ساقی بقدح کن راح
آن دف که چو بخروشد افلاک برقص آرد
وآن راح که چون جوشد انجام بود مصباح
مصباح چو روشن شد افلاک برقص آمد
نور و طربی باید گردد بدلم اصلاح
دلرفت چو اصلاحی از فیض دف و راحی
چون جسم شود ساکن در مصطبه ارواح
نورآمد و روح آمد آن گنج فتوح آمد
در بحر چو نوح آمد هم کشتی و هم ملاح
چون نور تجلی کرد در ملک شهود از غیب
شد کنز معانی را کلکش بیان مفتاح
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۸
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲
امام خمینی : غزلیات
سبوی عاشقان
برخیز مطربا، که طرب آرزوی ماست
چشم خرابِ یارِ وفادار سوی ماست
دیوانگی عاشق خوبان، ز باده است
مستی عاشقان خدا، از سبوی ماست
ما عاشقان، ز قله کوه هدایتیم
روح الامین به سدره پی جستجوی ماست
گلشن کنید میکده را، ای قلندران
طیر بهشت میزده در گفتگوی ماست
با مطربان بگو که طرب را فزون کنند
دست گدای صومعه بالا به سوی ماست
ساقی، بریز باده گلگون به جام من
این خُمِّ پر ز می، سببِ آبروی ماست
باد بهار پرده رخسار او گشود
سرخیّ گل ز دلبر آشفته روی ماست
ای پردگی که جلوه ات از عرش بگذرد
مهر رُخت عجین به بُن موی موی ماست
چشم خرابِ یارِ وفادار سوی ماست
دیوانگی عاشق خوبان، ز باده است
مستی عاشقان خدا، از سبوی ماست
ما عاشقان، ز قله کوه هدایتیم
روح الامین به سدره پی جستجوی ماست
گلشن کنید میکده را، ای قلندران
طیر بهشت میزده در گفتگوی ماست
با مطربان بگو که طرب را فزون کنند
دست گدای صومعه بالا به سوی ماست
ساقی، بریز باده گلگون به جام من
این خُمِّ پر ز می، سببِ آبروی ماست
باد بهار پرده رخسار او گشود
سرخیّ گل ز دلبر آشفته روی ماست
ای پردگی که جلوه ات از عرش بگذرد
مهر رُخت عجین به بُن موی موی ماست
امام خمینی : غزلیات
محرم عشق
وه، چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
آدم و جنّ و مَلَک، مانده به پیچ و خم عشق
عرشیان، ناله و فریاد کنان در ره یار
قدسیان بر سر و بر سینه زنان، از غم عشق
عاشقان از در و دیوار هجوم آوردند
طرفه سرّی است هویدا، ز در محکم عشق
ریزه خوارانِ درِ میکده شاداب شدند
جلوهگاهی است ز رندان، به درِ خاتم عشق
غم مخور، ای دل دیوانه که راهت ندهند
پیش سالک نبود فرق، ز بیش و کم عشق
به حریفانِ ستم پیشه، پیامم برسان
جز من مست، نباشد دگری محرم عشق
آدم و جنّ و مَلَک، مانده به پیچ و خم عشق
عرشیان، ناله و فریاد کنان در ره یار
قدسیان بر سر و بر سینه زنان، از غم عشق
عاشقان از در و دیوار هجوم آوردند
طرفه سرّی است هویدا، ز در محکم عشق
ریزه خوارانِ درِ میکده شاداب شدند
جلوهگاهی است ز رندان، به درِ خاتم عشق
غم مخور، ای دل دیوانه که راهت ندهند
پیش سالک نبود فرق، ز بیش و کم عشق
به حریفانِ ستم پیشه، پیامم برسان
جز من مست، نباشد دگری محرم عشق