عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
حرف جام شراب اگر دانی
نسخهٔ جسم و روح برخوانی
صورتا ساغری و معنی می
ظاهراً این و باطناً آنی
عشق و معشوق و عاشق خویشی
دل و دلدار و جان و جانانی
چون سر زلف او پریشان شو
جمع می باش از پریشانی
در نظر نور دیدهٔ خلقی
گرچه از نور دیده پنهانی
هر چه خواهی ز خود طلب می کن
که توئی هر چه خواهی ار دانی
شادی روی نعمت الله نوش
می وحدت ز جام سبحانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲
چشم ما تا عین او را دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین اعیان عین او را دیده ام
این اضافت از ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت از کجاست
از اضافت بگذر و از عین هم
تا نماید جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هرکه با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳
یک حقیقت در دو مظهر رو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یک وجود است و کمالاتش بسی
سر این نکته نداند هر کسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور به گردانی سخن هم صادق است
گر بگوئی جام و می هر دو یکیست
در حقیقت حق بود آن بی شکیست
گر بگوئی جام جام و می می است
این یکی مائیم آن دیگر وی است
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر هم باشد آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می کنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
کام جان خویشتن اینجا بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
هرچه می جوئی ز ما یابی همه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱
جو چه جوئی بیا و دریا جو
عین ما را به عین ما واجو
جامی از می ستان و خوش درکش
ساقی مست گیر و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق دریای بیکران مائیم
گر چه موجیم عین دریائیم
نور او را به نور او می بین
در همه نور او نکو می بین
خوش بود دیده ای که او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
آتشی از محبتش افروخت
غیرت غیر سوز غیرش سوخت
گر چه نقش و خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
بحر و موج و حباب دریابش
در همه عین آب دریابش
یک حقیقت مظاهرش بسیار
آن یکی در جمیع خوش بشمار
می یکی جام می فراوانست
همچو آب حیات یکسانست
یک وجود و صفات او بی حد
احد و واحد است و هم احمد
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گلاب دانندش
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
غیر او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
ذره بی آفتاب کی باشد
قطره بی عین آب کی باشد
عقل اگر نقش غیر بنگارد
غیرت غیر سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
ذات او یافتیم با اسما
نور او دیده ایم در اشیا
حرف حرف این کتاب را می دان
سر به سر حافظانه خوش می خوان
یک الف را سه نقطه می خوانش
هم الف را یگانه می دانش
از سه نقطه الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
الف از واو جوی و واو از نون
چون رها کن ولی بجو بی جون
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکیست
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکیست
هرچند درون خانه را می نگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بی قرار من یکی است
خنده کبک و صدای تیشه های دلخراش
در دل آسوده کوه وقار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم،خزان و نوبهار من یکی است
قلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلا
چهره زرین و قصر زرنگار من یکی است
بی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویش
خار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
ساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی است
جوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذار
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
نیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گرو
سکه سیم و زر کامل عیار من یکی است
می برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
من که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدم
ساحل خشک و محیط بی کنار من یکی است
می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق
ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی است
بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است
پرده بینایی ما نیست تغییر لباس
گردباد و محمل لیلی درین هامون یکی است
نیست میزان تفاوت در میان عارفان
اعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی است
طوطی هشیار از آیینه بیند پشت و روی
کعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی است
جوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده است
ورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی است
ترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس است
نامه آشفتگان عشق را مضمون یکی است
شرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده است
صد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی است
جوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیست
در بهارستان عالم حسن روزافزون یکی است
پیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملال
نیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
نغمه ها گر چه مخالف بود، آواز یکی است
پرده هر چند که بسیار شود، ساز یکی است
کثرت موج ترا در غلط انداخته است
ورنه در سینه دریا گهر راز یکی است
ذره و مهر، صفای دل ازو می یابند
صد هزار آینه و آینه پرداز یکی است
چون نگردند به گرد سر مجنون شب و روز؟
شوخ چشمند غزالان و نظرباز یکی است
صید فرش است درین دامگه، اما صیدی
که دهد سینه خود طرح به شهباز یکی است
ز اختلاف سخن از راه نیفتی صائب
که درین پرده نه توی، سخنساز یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۶
به چشم من گل وخار چمن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشد
ترا تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاه
مرا که ساختن وسوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه دو زبان را سخن یکی باشد
به چشم هرکه رمیده است از جهان صائب
زمین غربت وخاک وطن یکی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۹
در کوی عشق بر رخ کس در نبسته اند
این در به روی مومن وکافر نبسته اند
در پله صفای نظر خوب وبد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبسته اند
خود بین نمی شود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبسته اند
با آتشین نفس چه کند مهر خاموشی
هرگز به موم روزن مجمر نبسته اند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته اند
در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
صائب درین چمن که پراز نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۱
می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۹
ز خود دور آن پریرو را نمی دانم نمی دانم
جدا ز بحر این جو را نمی دانم نمی دانم
اگر چه پیرهن در مصر و در کنعان بود نکهت
ز پیران جدا بورا نمی دانم نمی دانم
به چشم من شب و روز جهان یکرنگ می آید
نزاع ترک و هندو را نمی دانم نمی دانم
نمی باشد گل رعنا بهارستان وحدت را
مسلمان را و هندو را نمی دانم نمی دانم
به گرد خامه نقاش می گردد نگاه من
ز نقش شیر آهو را نمی دانم نمی دانم
زبان جوهر پیچیده شمشیر می فهمم
اشارتهای ابرو را نمی دانم نمی دانم
لطافت پرده بینش شود سرشار چون افتد
قماش آن بر رو را نمی دانم نمی دانم
خوشا سیلی که می داند به دریا می رسد آخر
مآل این تکاپو را نمی دانم نمی دانم
به میزان قیامت بیش کم، کم بیش می آید
زبان این ترازو را نمی دانم نمی دانم
مرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق او
نگاه آشنا رو را نمی دانم نمی دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۸
بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۷
قطره را بحر نماید سفر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - اشارت به قربات اربع که مراتب ولایت است یعنی قرب نوافل و قرب فرایض و مقام جمع الجمع که مرتبه قاب قوسین است و مقام جمع احدیت که مرتبه اؤ ادنی است و خاصه پیغمبر ماست صلی الله علیه و سلم و کمل ورثه وی
هر که را دیده نی به حق بیناست
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پیش صوفیان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوی و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
این مقام نبی ست وان که قوی
باشد اندر وراثت نبوی
حبذا عارفی ز خود رسته
به مقامات قرب پیوسته
شده از قید خویشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر ربانی
سر زند زو صدای سبحانی
گوید ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چیست از من این تک و پو
افتد از حیرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده