عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود
غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود
حسن روزافزون طلب جاوید باوی عشق باز
حسن خوبان مجازی تازه یک چندی بود
اهل دل راگر بود میلی به صورت های خوب
عشق نتوان گفتن آن را لیک ما نندی بود
منزل حسن است چشم وزلف و خال دلبران
عشق را با منزل معشوق پیوندی بود
جان ما در حسن فانی شد کجا پابند باز
در میان چشمهٔ حیوان اگر قندی بود
در میان عشق و جان چون صحبتی آمد پدید
شرح نتوان دادگایشان را چه فرزندی بود
جان شیرینم نباید جز برای مهر دوست
برهمام او را به مهر خویش سوگندی بود
غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود
حسن روزافزون طلب جاوید باوی عشق باز
حسن خوبان مجازی تازه یک چندی بود
اهل دل راگر بود میلی به صورت های خوب
عشق نتوان گفتن آن را لیک ما نندی بود
منزل حسن است چشم وزلف و خال دلبران
عشق را با منزل معشوق پیوندی بود
جان ما در حسن فانی شد کجا پابند باز
در میان چشمهٔ حیوان اگر قندی بود
در میان عشق و جان چون صحبتی آمد پدید
شرح نتوان دادگایشان را چه فرزندی بود
جان شیرینم نباید جز برای مهر دوست
برهمام او را به مهر خویش سوگندی بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا سرم خالی نگردد از خیال ما و من
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن
تن که زحمت می دهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن
رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهان آرای من
چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی بر نیاید از یمن
جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن
ای زعکس حسن رویت زاب و گل پیدا شده
خوب رویان در مه و خورشید تابان طعنه زن
پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بی سخن
جرعه یی از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن
گر چکد بر مرغ بریان قطره یی ز آب حیات
بال بگشاید در آتش بر پرد از بسا بزن
هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن
تن که زحمت می دهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن
رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهان آرای من
چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی بر نیاید از یمن
جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن
ای زعکس حسن رویت زاب و گل پیدا شده
خوب رویان در مه و خورشید تابان طعنه زن
پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بی سخن
جرعه یی از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن
گر چکد بر مرغ بریان قطره یی ز آب حیات
بال بگشاید در آتش بر پرد از بسا بزن
هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در وصف عشق
ذوق وجد وسماع وجان بازی
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در توصیف خود سروده است
بنده ام، مسکنت سرای من است
خاکم، افتادگی عصای من است
سر ز تیغ جفا نمی تابم
هر چه خواهد کند، خدای من است
صافیِ می فروش دیر مغان
به ز سجّادهٔ ریای من است
ناتوان ناله ای که می شنوی
در نی استخوان نوای من ست
مزرعم دانهٔ ندامت داد
کف افسوس، آسیای من است
شهری عشقم و غریب جهان
ملک کونین، روستای من است
ای مغان آتش مرا بخرید
کف خاکستری بهای من است
بلبل مست گلشن معنی
طبع بیگانه آشنای من است
نمک سینهٔ جگرریشان
به زبان غزلسرای من است
استخوانی که در تن معنیست
سیر مغز، از نواله های من است
بر ضمیرفلک، صفیرم ریخت
در صماخ فلک صدای من است
بی خبر نیستم،که قاصد شوق
هدهد وادی سبای من است
جرس کاروان بی خبری
دلخراشیدهٔ نوای من است
شکن آموز زلف سروقدان
شکن قامت دوتای من است
زبب گوش وکنار شاهد عشق
گهر کلک نکته زای من است
صاف صدق و زلال مهر و وفا
درد میخانهٔ صفای من است
ز آسمان برترم به یک قامت
بر سر روزگار، پای من است
زال دنیا اگر به کامم نیست
گنه از نفس پارسای من است
سرو دیهیم کشورآرایان
پشت پا خوردهٔ گدای من است
برد افلاک اگر به هم دوزند
کوته از قد کبریای من است
صبح گردن فراز در میدان
سایه پرورده لوای من است
حرکات ممثل و مایل
خارج از خط استوای من است
همّت من اگر گشاید روی
نقد کونین، رونمای من ست
در سلوک، آسمان سهیمم نیست
انتهای وی ابتدای من است
عرصهٔ دهر را پیاده نیم
اشهب عمر، بادپای من است
یک پر کاه در بساطم نیست
جذبه کی کار کهربای من است؟
نیست نقصان حزین مرا از مرگ
عشق سرمایهٔ بقای من است
برنتابد خرابی آثارم
قصر خلد سخن بنای من است
خاکم، افتادگی عصای من است
سر ز تیغ جفا نمی تابم
هر چه خواهد کند، خدای من است
صافیِ می فروش دیر مغان
به ز سجّادهٔ ریای من است
ناتوان ناله ای که می شنوی
در نی استخوان نوای من ست
مزرعم دانهٔ ندامت داد
کف افسوس، آسیای من است
شهری عشقم و غریب جهان
ملک کونین، روستای من است
ای مغان آتش مرا بخرید
کف خاکستری بهای من است
بلبل مست گلشن معنی
طبع بیگانه آشنای من است
نمک سینهٔ جگرریشان
به زبان غزلسرای من است
استخوانی که در تن معنیست
سیر مغز، از نواله های من است
بر ضمیرفلک، صفیرم ریخت
در صماخ فلک صدای من است
بی خبر نیستم،که قاصد شوق
هدهد وادی سبای من است
جرس کاروان بی خبری
دلخراشیدهٔ نوای من است
شکن آموز زلف سروقدان
شکن قامت دوتای من است
زبب گوش وکنار شاهد عشق
گهر کلک نکته زای من است
صاف صدق و زلال مهر و وفا
درد میخانهٔ صفای من است
ز آسمان برترم به یک قامت
بر سر روزگار، پای من است
زال دنیا اگر به کامم نیست
گنه از نفس پارسای من است
سرو دیهیم کشورآرایان
پشت پا خوردهٔ گدای من است
برد افلاک اگر به هم دوزند
کوته از قد کبریای من است
صبح گردن فراز در میدان
سایه پرورده لوای من است
حرکات ممثل و مایل
خارج از خط استوای من است
همّت من اگر گشاید روی
نقد کونین، رونمای من ست
در سلوک، آسمان سهیمم نیست
انتهای وی ابتدای من است
عرصهٔ دهر را پیاده نیم
اشهب عمر، بادپای من است
یک پر کاه در بساطم نیست
جذبه کی کار کهربای من است؟
نیست نقصان حزین مرا از مرگ
عشق سرمایهٔ بقای من است
برنتابد خرابی آثارم
قصر خلد سخن بنای من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
صبا از منزل سلمی، سلام آورد مستان را
ز زلفش نامهٔ مشکین ختام آورد مستان را
نسیم نو بهار آید، پریشان طرّه، چون سنبل
صبوحی نرگس مخمور جام آورد مستان را
دریدن های جیب غنچه از باد سحرگاهی
برون از خرقهٔ ناموس و نام آورد مستان را
دو عالم خلوت یار است، مطرب پرده ای سر کن
سروش خاص او در بزم عام آورد مستان را
سحر در پای خم بودیم، سرمست جبین سایی
خیال قامت او، در قیام آورد مستان را
لب ساقی خیال صلح شیخ و برهمن دارد
شراب کفر و دین سوزی، به جام آورد مستان را
حزین از عارف رومی، صلای عشرت آورده
که ساقی هر چه دریابد، تمام آورد مستان را
ز زلفش نامهٔ مشکین ختام آورد مستان را
نسیم نو بهار آید، پریشان طرّه، چون سنبل
صبوحی نرگس مخمور جام آورد مستان را
دریدن های جیب غنچه از باد سحرگاهی
برون از خرقهٔ ناموس و نام آورد مستان را
دو عالم خلوت یار است، مطرب پرده ای سر کن
سروش خاص او در بزم عام آورد مستان را
سحر در پای خم بودیم، سرمست جبین سایی
خیال قامت او، در قیام آورد مستان را
لب ساقی خیال صلح شیخ و برهمن دارد
شراب کفر و دین سوزی، به جام آورد مستان را
حزین از عارف رومی، صلای عشرت آورده
که ساقی هر چه دریابد، تمام آورد مستان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ساقی قدحی در ده، از خود بستان ما را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صبح را لمعهٔ نور از ید بیضای دل است
آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند
چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست
سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین
این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
چه عجب گر شنوی بوی کباب از سخنم
نفسم سوختهٔ آتش سودای دل است
در خرابات خم بادهٔ پر زور یکیست
مستی نه فلک از ساغر صهبای دل است
غیر مجمر نکند جای دگر، گرم سپند
سینه ی سوختگان، منزل و مأوای دل است
خبر از لیلی سرگشته ی خود باز نیافت
سالها شدکه جنون بادیه پیمای دل است
زاب حیوان غمت ، زندهٔ جاوید شدیم
کمترین معجزهٔ عشق تو احیای دل است
می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین
دم جان بخش زدن کار مسیحای دل است
آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند
چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست
سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین
این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
چه عجب گر شنوی بوی کباب از سخنم
نفسم سوختهٔ آتش سودای دل است
در خرابات خم بادهٔ پر زور یکیست
مستی نه فلک از ساغر صهبای دل است
غیر مجمر نکند جای دگر، گرم سپند
سینه ی سوختگان، منزل و مأوای دل است
خبر از لیلی سرگشته ی خود باز نیافت
سالها شدکه جنون بادیه پیمای دل است
زاب حیوان غمت ، زندهٔ جاوید شدیم
کمترین معجزهٔ عشق تو احیای دل است
می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین
دم جان بخش زدن کار مسیحای دل است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می عشق است که عالم همه میخانهٔ اوست
خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد
خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار
کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
از من بی سر و پا، چشم مدارید شکیب
دل خراب نگه نرگس مستانهٔ اوست
این چه نوریست که از طور تجلَیست بلند؟
شمع جانهای مقدَس، همه پروانهٔ اوست
جز حدیث سر زلفش نکند یاد، حزین
شب نشینان همه را گوش بر افسانهٔ اوست
خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد
خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار
کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
از من بی سر و پا، چشم مدارید شکیب
دل خراب نگه نرگس مستانهٔ اوست
این چه نوریست که از طور تجلَیست بلند؟
شمع جانهای مقدَس، همه پروانهٔ اوست
جز حدیث سر زلفش نکند یاد، حزین
شب نشینان همه را گوش بر افسانهٔ اوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
زلف پریشان نهد، سلسله بر پای عشق
بندد گر کوته است، از پر عنقای عشق
دایرهٔ آسمان، زاویهٔ خاکدان
تنگ تر از نقطه ای ست در بر پهنای عشق
چاکتر از جیب ماست سینهٔ سینای دل
پاکتر از چشم ماست، دامن صحرای عشق
هان تو که بر ساحلی پهن و فراغت نشین
کشتی ما خورده است، لطمهٔ دربای عشق
مغز تو در میکده، این همه مخمور چیست؟
هان که قدح می دهد، ساقی صهبای عشق
لوح سخن گستری از خط شیرین لبان
کرده به نامم رقم، کلک شکر خای عشق
خامه خمش کن حزین ، این غزل مولوی است
شادی جانهای پاک دیده دلهای عشق
بندد گر کوته است، از پر عنقای عشق
دایرهٔ آسمان، زاویهٔ خاکدان
تنگ تر از نقطه ای ست در بر پهنای عشق
چاکتر از جیب ماست سینهٔ سینای دل
پاکتر از چشم ماست، دامن صحرای عشق
هان تو که بر ساحلی پهن و فراغت نشین
کشتی ما خورده است، لطمهٔ دربای عشق
مغز تو در میکده، این همه مخمور چیست؟
هان که قدح می دهد، ساقی صهبای عشق
لوح سخن گستری از خط شیرین لبان
کرده به نامم رقم، کلک شکر خای عشق
خامه خمش کن حزین ، این غزل مولوی است
شادی جانهای پاک دیده دلهای عشق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
از دیده ی دل پرده ی پندارگرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
ما چاک به دامن زدهٔ تهمت عشقیم
واعظ سر خود گیر که ما امّت عشقیم
عاری بود از عکس خودی آینهٔ ما
آتش به دل و جان زدهٔ غیرت عشقیم
کس را نرسد درحق ما ردّ و قبولی
ما گر بد، اگر نیک، که از حضرت عشقیم
بیرون نتوانیم شد از کوی محبت
پروانه صفت سوختهٔ خلوت عشقیم
نبود خطر از برق فنا حاصل ما را
ما خود دل و دین باختهٔ همّت عشقیم
آسایش دل هاست حزین ، زمزمهٔ ما
ما نغمه طراز چمن عشرت عشقیم
واعظ سر خود گیر که ما امّت عشقیم
عاری بود از عکس خودی آینهٔ ما
آتش به دل و جان زدهٔ غیرت عشقیم
کس را نرسد درحق ما ردّ و قبولی
ما گر بد، اگر نیک، که از حضرت عشقیم
بیرون نتوانیم شد از کوی محبت
پروانه صفت سوختهٔ خلوت عشقیم
نبود خطر از برق فنا حاصل ما را
ما خود دل و دین باختهٔ همّت عشقیم
آسایش دل هاست حزین ، زمزمهٔ ما
ما نغمه طراز چمن عشرت عشقیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
به امّیدی که لعل جرعه نوشی می زند خونم
چو می از آتش خود خام جوشی می زند خونم
می منصوریم پیموده پیغام هم آغوشی
نوای وحدت از فیض سروشی می زند خونم
به شکر تیغ او چون غنچه کامم صد زبان دارد
هزاران نکتهٔ رنگین به گوشی می زند خونم
نباشد شکوه در محشر، شهیدان تغافل را
نفس دزدیده از لعل خموشی می زند خونم
فغان کز ساده لوحی خرقه پوش شهر پندارد
که تهمت بر خط مشکینه پوشی می زند خونم
من آن صید ز جان سیرم، کمینگاه شهادت را
که موج اشتیاق کینه کوشی می زند خونم
حزین از من سبوی چرخ سنگین دل خطر دارد
به موج شور این میخانه جوشی می زند خونم
چو می از آتش خود خام جوشی می زند خونم
می منصوریم پیموده پیغام هم آغوشی
نوای وحدت از فیض سروشی می زند خونم
به شکر تیغ او چون غنچه کامم صد زبان دارد
هزاران نکتهٔ رنگین به گوشی می زند خونم
نباشد شکوه در محشر، شهیدان تغافل را
نفس دزدیده از لعل خموشی می زند خونم
فغان کز ساده لوحی خرقه پوش شهر پندارد
که تهمت بر خط مشکینه پوشی می زند خونم
من آن صید ز جان سیرم، کمینگاه شهادت را
که موج اشتیاق کینه کوشی می زند خونم
حزین از من سبوی چرخ سنگین دل خطر دارد
به موج شور این میخانه جوشی می زند خونم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
ز مستی های صهبای ازل میخانهٔ خویشم
چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانهٔ خویشم
تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری
ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانه خویشم
دلم چون شعله جواله با خود عشق می بازد
چراغ خلوت خاص خود و پروانه خویشم
به یک عکس است چشم، آیینهٔ تصویر را دایم
همین محو تماشای رخ جانانه خویشم
به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
به ذوق آشنایی های او بیگانهٔ خویشم
برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را
خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانهٔ خویشم
دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
که هم زلف پریشان خود و هم شانه خویشم
فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
گران بالین خواب غفلت از افسانهٔ خویشم
شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها
من سرگشته، آب آسیای دانه خویشم
به آبا فخرکردن کار کودک مشربان باشد
فراموش است درس ابجد طفلانهٔ خویشم
خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
طربناک از سماع نالهٔ مستانهٔ خویشم
به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
فغان خیز است دیوار و در کاشانهٔ خویشم
حزین از گوشهٔ دل پا برون ننهاده ام هرگز
اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانهٔ خویشم
چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانهٔ خویشم
تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری
ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانه خویشم
دلم چون شعله جواله با خود عشق می بازد
چراغ خلوت خاص خود و پروانه خویشم
به یک عکس است چشم، آیینهٔ تصویر را دایم
همین محو تماشای رخ جانانه خویشم
به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
به ذوق آشنایی های او بیگانهٔ خویشم
برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را
خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانهٔ خویشم
دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
که هم زلف پریشان خود و هم شانه خویشم
فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
گران بالین خواب غفلت از افسانهٔ خویشم
شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها
من سرگشته، آب آسیای دانه خویشم
به آبا فخرکردن کار کودک مشربان باشد
فراموش است درس ابجد طفلانهٔ خویشم
خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
طربناک از سماع نالهٔ مستانهٔ خویشم
به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
فغان خیز است دیوار و در کاشانهٔ خویشم
حزین از گوشهٔ دل پا برون ننهاده ام هرگز
اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانهٔ خویشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
ز فیض آبرو سبز است، نخل مدعای من
به آب خویش می گردد، چو گرداب آسیای من
به معراجی رسانیده ست سروت سرفرازی را
که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من
نمی دانم به دام کیستم، لیک این قدر دانم
که در خون زد گلستان را صفیرآشنای من
به ازکثرت نمی باشد دلیلی راه وحدت را
نماید هر سر خاری، چراغی پیش پای من
گشاید شاهد مقصودم، آغوش اجابت را
حزین از سینهٔ چاک است محراب دعای من
به آب خویش می گردد، چو گرداب آسیای من
به معراجی رسانیده ست سروت سرفرازی را
که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من
نمی دانم به دام کیستم، لیک این قدر دانم
که در خون زد گلستان را صفیرآشنای من
به ازکثرت نمی باشد دلیلی راه وحدت را
نماید هر سر خاری، چراغی پیش پای من
گشاید شاهد مقصودم، آغوش اجابت را
حزین از سینهٔ چاک است محراب دعای من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
مست صهبای الستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۸ - شمع محبّت در انجمن غیرت افروختن و پروانه ی غیرت سوختن
محبت شیر و دل ها بیشه ی اوست
دو عالم سوختن، اندیشهٔ اوست
بود تا صید جانم، رنجه اش باد
دلم سیلی خور سرپنجه اش باد
تومستی میکنی همچوشرابی
سمندر چون شکیبد، دور از آتش
ازین طاقت گداز پیکر طور
خرابات وجودم، باد معمور
تعالی زین همای اوج اقبال
جهان را پرورد در سایهٔ بال
ازو ملک و ملک پیرایه اندوز
به هر قد خلعت شایستگی دوز
غمش نگذاشت در عالم دلی تنگ
شرابش شیشهٔ ناموس را سنگ
ازبن آتش به هر خرمن شراری ست
وزین غم هر دلی در زیر باری ست
اگر جان است، غم پروردهء اوست
وگر دل، دست و پا گم کردهٔ اوست
خوشا کاری که باشد مشکل از وی
خوشا باری که آید بر دل از وی
غمش از شادمانی دلرباتر
جفایش از وفا شیرین اداتر
معاذ الله چه گفت این خامهٔ خام؟
زبانش را مبادا لذت از کام
وفا و جور همسنگ است در عشق
امید و بیم، یکرنگ است در عشق
رگ و پیوند محکم کرده ز اوّل
دو بینی با هوسناکان احول
هوس چبود؟ ز غم پرهیز کردن
وفا را از جفا تمییز کردن
ولی جایی که عشق آشنا روست
دو عالم محو، در یکرنگی اوست
تعالی الله چه درباییست، زخّار
در او هر قطره مخزنهای اسرار
حبابش جام هشیاریّ و مستی
رگ موجش تعیّنهای هستی
کفش در رقص چون مستان سرشار
به جامش جلوه گر عکس رخ یار
دویی در وحدتش، نقش بر آب است
که خود یار است و خود جام شراب است
ز حدّش کشتی فکرت تباهی
تعالی العشق عن تعب التناهی
بیا مطرب دم گرمی به نی کن
سرود عشق را مستانه طی کن
در این دریای آتش، خیرگی چیست؟
چو می سوزد نفس، خاموشی اولی ست
سپند من بود زآتش به زنهار
تو گر مردی، قدم یکدم نگهدار
حزین، آگاهی از آغاز و انجام
بترس از بی وفاییهای ایام
شراری تا تو را در آب و گل هست
خراش ناخنی درکار دل هست
دو عالم سوختن، اندیشهٔ اوست
بود تا صید جانم، رنجه اش باد
دلم سیلی خور سرپنجه اش باد
تومستی میکنی همچوشرابی
سمندر چون شکیبد، دور از آتش
ازین طاقت گداز پیکر طور
خرابات وجودم، باد معمور
تعالی زین همای اوج اقبال
جهان را پرورد در سایهٔ بال
ازو ملک و ملک پیرایه اندوز
به هر قد خلعت شایستگی دوز
غمش نگذاشت در عالم دلی تنگ
شرابش شیشهٔ ناموس را سنگ
ازبن آتش به هر خرمن شراری ست
وزین غم هر دلی در زیر باری ست
اگر جان است، غم پروردهء اوست
وگر دل، دست و پا گم کردهٔ اوست
خوشا کاری که باشد مشکل از وی
خوشا باری که آید بر دل از وی
غمش از شادمانی دلرباتر
جفایش از وفا شیرین اداتر
معاذ الله چه گفت این خامهٔ خام؟
زبانش را مبادا لذت از کام
وفا و جور همسنگ است در عشق
امید و بیم، یکرنگ است در عشق
رگ و پیوند محکم کرده ز اوّل
دو بینی با هوسناکان احول
هوس چبود؟ ز غم پرهیز کردن
وفا را از جفا تمییز کردن
ولی جایی که عشق آشنا روست
دو عالم محو، در یکرنگی اوست
تعالی الله چه درباییست، زخّار
در او هر قطره مخزنهای اسرار
حبابش جام هشیاریّ و مستی
رگ موجش تعیّنهای هستی
کفش در رقص چون مستان سرشار
به جامش جلوه گر عکس رخ یار
دویی در وحدتش، نقش بر آب است
که خود یار است و خود جام شراب است
ز حدّش کشتی فکرت تباهی
تعالی العشق عن تعب التناهی
بیا مطرب دم گرمی به نی کن
سرود عشق را مستانه طی کن
در این دریای آتش، خیرگی چیست؟
چو می سوزد نفس، خاموشی اولی ست
سپند من بود زآتش به زنهار
تو گر مردی، قدم یکدم نگهدار
حزین، آگاهی از آغاز و انجام
بترس از بی وفاییهای ایام
شراری تا تو را در آب و گل هست
خراش ناخنی درکار دل هست
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۲ - در مناجات باری تعالی عزّ اسمهُ
یا رب، به نشید سینه ریشان
یا رب به نیاز مهرکیشان
کز لطف دهی زبان گفتار
نطقی به ستایشت سزاوار
افسانه ای از مجاز خالی
پیرایهٔ نکته های حالی
بیداری بخش هر مغفّل
چون زلف سمنبران مسلسل
فکری به رسایی، آسمان سیر
آزاده ز آب و خاک این دیر
در صیدگه، سخن قوی دست
نگشاده به هر شکار دون، شست
صیدافکنیش به کلک چالاک
شیران حقایقش به فتراک
ای شعله زنِ کباب جانان
وی آب روان تشنه کامان
ناخن زنِ سینه های رنجور
الماس تراش زخم ناسور
زآنجا که مقام عاشقان است
بی دردی ما، به ما گران است
بخشای دلی، به درد، دمساز
صد چاک ز سینه بر رخش باز
سیلی خور عشق شورش انگیز
خوبان به جراحتش، نمک ریز
ناوک گَهِ غمزهٔ کماندار
پیکانش گشاده جا به سوفار
قهرش به مذاق جان، شکرخند
با جور تو، لطف آرزومند
زخمش همه خنده ریز چون گل
میدانگه صد سپه تغافل
از تیغ جفای عشق بسمل
سیلش به محیط گشته واصل
ای نور دل بلند بینان
وی شمع طراز شب نشینان
تاریک شبم، ببخش نوری
آشفته دلم، بده حضوری
آب وگل من سرشتهٔ توست
وین تخم امید، کشتهٔ توست
بر کِشت دل امیدواران
باران عطای خود بباران
بشنو خونین ترانه ام را
در خاک مسوز دانه ام را
باشد که ز آب و گل کشد سر
نعت شَهِ انبیا دهد بَر
یا رب به نیاز مهرکیشان
کز لطف دهی زبان گفتار
نطقی به ستایشت سزاوار
افسانه ای از مجاز خالی
پیرایهٔ نکته های حالی
بیداری بخش هر مغفّل
چون زلف سمنبران مسلسل
فکری به رسایی، آسمان سیر
آزاده ز آب و خاک این دیر
در صیدگه، سخن قوی دست
نگشاده به هر شکار دون، شست
صیدافکنیش به کلک چالاک
شیران حقایقش به فتراک
ای شعله زنِ کباب جانان
وی آب روان تشنه کامان
ناخن زنِ سینه های رنجور
الماس تراش زخم ناسور
زآنجا که مقام عاشقان است
بی دردی ما، به ما گران است
بخشای دلی، به درد، دمساز
صد چاک ز سینه بر رخش باز
سیلی خور عشق شورش انگیز
خوبان به جراحتش، نمک ریز
ناوک گَهِ غمزهٔ کماندار
پیکانش گشاده جا به سوفار
قهرش به مذاق جان، شکرخند
با جور تو، لطف آرزومند
زخمش همه خنده ریز چون گل
میدانگه صد سپه تغافل
از تیغ جفای عشق بسمل
سیلش به محیط گشته واصل
ای نور دل بلند بینان
وی شمع طراز شب نشینان
تاریک شبم، ببخش نوری
آشفته دلم، بده حضوری
آب وگل من سرشتهٔ توست
وین تخم امید، کشتهٔ توست
بر کِشت دل امیدواران
باران عطای خود بباران
بشنو خونین ترانه ام را
در خاک مسوز دانه ام را
باشد که ز آب و گل کشد سر
نعت شَهِ انبیا دهد بَر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳ - نیایش سرور عرش مسیر، نخستین نقش تقدیر، وسیلهٔ کارگاه ایجاد رابطهٔ مبدأ و معاد سلام الله علیه و علی آله الامجاد
دل و دیده ها فرش در راه کیست؟
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چشم اگر پوشی ز کار خویشتن
لطف ها بینی ز یار خویشتن
غربت مردم به شهر مردم است
من غریبم در دیار خویشتن
دوش در بزمی که بودی با رقیب
آزمودم اعتبار خویشتن
بار سنگین است جان در راه دوست
ما سبک کردیم بار خویشتن
بعد ازین گو دیگری با من مساز
ساختم با کردگار خویشتن
خاک گر گردی به راه او غبار
کیمیا بینی غبار خویشتن
لطف ها بینی ز یار خویشتن
غربت مردم به شهر مردم است
من غریبم در دیار خویشتن
دوش در بزمی که بودی با رقیب
آزمودم اعتبار خویشتن
بار سنگین است جان در راه دوست
ما سبک کردیم بار خویشتن
بعد ازین گو دیگری با من مساز
ساختم با کردگار خویشتن
خاک گر گردی به راه او غبار
کیمیا بینی غبار خویشتن