عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مُردم ز بیخودی، بت خودکام من کجاست
بیصبریام ز حد بشد آرام من کجاست
دوران به سر رسید و دل من نیارمید
یاران خبر دهید دلارام من کجاست
بگداختم ز ناله بلبل درین بهار
ای باد صبح، سرو گلاندام من کجاست
زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس
من کافر محبتم اسلام من کجاست
دیگر دلم ز صحبت آسودگان گرفت
آشوب شهر و فتنه ایام من کجاست
قدسی اگر نهای ز فراموشگشتگان
در نامهای که کرده رقم، نام من کجاست
بیصبریام ز حد بشد آرام من کجاست
دوران به سر رسید و دل من نیارمید
یاران خبر دهید دلارام من کجاست
بگداختم ز ناله بلبل درین بهار
ای باد صبح، سرو گلاندام من کجاست
زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس
من کافر محبتم اسلام من کجاست
دیگر دلم ز صحبت آسودگان گرفت
آشوب شهر و فتنه ایام من کجاست
قدسی اگر نهای ز فراموشگشتگان
در نامهای که کرده رقم، نام من کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گرم قتلم آمد آن شوخ و به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مرا چو کار بدان زلف تابدار افتاد
نماند تاب دل و عقدهام به کار افتاد
ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی
به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد
غلام بخت سیاهم چرا که میدانم
ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد
مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد
خوشم که دیده چو آیینهام ز کار افتاد
جدا ز روی تو داد گریستن دادم
ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد
نماند تاب دل و عقدهام به کار افتاد
ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی
به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد
غلام بخت سیاهم چرا که میدانم
ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد
مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد
خوشم که دیده چو آیینهام ز کار افتاد
جدا ز روی تو داد گریستن دادم
ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
کسی چگونه دلم را پی سراغ شود
که در سراغ دلم خضر بیدماغ شود
هلاک مشرب پروانهای شوم که چو صبح
تمام زندگیاش صرف یک چراغ شود
فراق روی بتان را طبیعت اجل است
که یک فتیله چو سوزد هزار داغ شود
فرشتهخوی کند عشق، دیوسیرت را
به گلخن ار گذرد بوی عشق، باغ شود
اگر به گلشن کوی تو بگذرد یک بار
نسیم، باعث ترتیب صد دماغ شود
که در سراغ دلم خضر بیدماغ شود
هلاک مشرب پروانهای شوم که چو صبح
تمام زندگیاش صرف یک چراغ شود
فراق روی بتان را طبیعت اجل است
که یک فتیله چو سوزد هزار داغ شود
فرشتهخوی کند عشق، دیوسیرت را
به گلخن ار گذرد بوی عشق، باغ شود
اگر به گلشن کوی تو بگذرد یک بار
نسیم، باعث ترتیب صد دماغ شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دگر به وسوسه توبهام دماغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند
بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت
ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند
گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت
به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند
نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد
به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند
ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده
فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند
چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی
چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند
بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت
ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند
گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت
به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند
نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد
به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند
ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده
فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند
چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی
چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا کی کنی به گریه، طلب آرزوی دل؟
ای دیده پیش خلق مریز آبروی دل
دل آرزوی خون جگر کرد بی لبت
چندان گریستم که نماند آرزوی دل
یا رب به دامنش ننشیند غبار غم
آن کس که رفت گرد ملالم ز روی دل
آلوده مردنش مپسند و شهید کن
کز خون به آب تیغ دهم شستشوی دل
تا چون پیاله، دیده نباشد ز خون تهی
عشقت مرا چو شیشه فشارد گلوی دل
از زخم دشمنان شده دل پر ز خون و نیست
یک دوستم که سنگ زند بر سبوی دل
قدسی دلت نرفته چنان کآوری به دست
بنشین به گوشهای و مکن جستجوی دل
ای دیده پیش خلق مریز آبروی دل
دل آرزوی خون جگر کرد بی لبت
چندان گریستم که نماند آرزوی دل
یا رب به دامنش ننشیند غبار غم
آن کس که رفت گرد ملالم ز روی دل
آلوده مردنش مپسند و شهید کن
کز خون به آب تیغ دهم شستشوی دل
تا چون پیاله، دیده نباشد ز خون تهی
عشقت مرا چو شیشه فشارد گلوی دل
از زخم دشمنان شده دل پر ز خون و نیست
یک دوستم که سنگ زند بر سبوی دل
قدسی دلت نرفته چنان کآوری به دست
بنشین به گوشهای و مکن جستجوی دل
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم
هیچکس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، میرود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان میگردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابهکشی از همه فارغبالم
قدسی از ناله ماتمزدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
هیچکس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، میرود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان میگردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابهکشی از همه فارغبالم
قدسی از ناله ماتمزدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
میکنم در بوستان با عندلیبان شیونی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیبجو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشهای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیبجو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشهای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۶
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای سراپرده سلطان خیال دل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
در به دامن برد ار گریه کند سائل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
در به دامن برد ار گریه کند سائل ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آن شوخ که رفت از بر ما باز کجا رفت
دور از نظر اهل وفا باز کجا رفت
جان تازه کنان بر سر بالین ضعیفان
نا آمده چون باد صبا باز کجا رفت
درد دل رنجور مرا زان لب جانبخش
تا راده بشارت به شفا باز کجا رفت
آن شاه کزو خانه دل شاه نشین بود
از کلبه احزان گدا باز کجا رفت
شهباز صفت کرد بسی صید دل و باز
بگرت به ترک همه تا باز کجا رفت
دل رفت به بوی تو ز مسجد به خرابات
بیچاره نظر کن ز کجا باز کجا رفت
هم میکده هم صومعه خالی ز کمال است
تا اثر تو بزاری و دعا باز کجا رفت
دور از نظر اهل وفا باز کجا رفت
جان تازه کنان بر سر بالین ضعیفان
نا آمده چون باد صبا باز کجا رفت
درد دل رنجور مرا زان لب جانبخش
تا راده بشارت به شفا باز کجا رفت
آن شاه کزو خانه دل شاه نشین بود
از کلبه احزان گدا باز کجا رفت
شهباز صفت کرد بسی صید دل و باز
بگرت به ترک همه تا باز کجا رفت
دل رفت به بوی تو ز مسجد به خرابات
بیچاره نظر کن ز کجا باز کجا رفت
هم میکده هم صومعه خالی ز کمال است
تا اثر تو بزاری و دعا باز کجا رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
از پیش من آن شوخ چه تعجیل کنان رفت
دل نعره بر آورد که جان رفت و روان رفت
گر خامه براند گذری پهلو نامش
در نامه نویسید که سر رفت و روان رفت
پروانه که مرد از غم روئی به سر خاک
شمعش مفروزید که با سوز نهان رفت
از دید. گر از سودن پایش نرود نور
سودی نکند دیده که نورش به زبان رفت
هر جا خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و روان رفت
بوی تو رساندند ز یوسف به زلیخا
این نعره زنان آمد و آن جامه دران رفت
جز مهر تو نگزید کمال از همه عالم
آن روز که از جان و جهان دست نشان رفت
دل نعره بر آورد که جان رفت و روان رفت
گر خامه براند گذری پهلو نامش
در نامه نویسید که سر رفت و روان رفت
پروانه که مرد از غم روئی به سر خاک
شمعش مفروزید که با سوز نهان رفت
از دید. گر از سودن پایش نرود نور
سودی نکند دیده که نورش به زبان رفت
هر جا خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و روان رفت
بوی تو رساندند ز یوسف به زلیخا
این نعره زنان آمد و آن جامه دران رفت
جز مهر تو نگزید کمال از همه عالم
آن روز که از جان و جهان دست نشان رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
درد کز دل خاست درمانیش نیست
خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست
از لبت دورم چو مهجورم ز تو
جان ندارد هر که جانانیش نیست
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست
پیشه رندان پارسا طفل رهست
لاجرم جز چشم گریانیش نیست
نیست مسکینی که بر بویت چو عود
دود پیدا سوز پنهانیش نیست
پیر ما بوسی از آن لب بر نکند
چون کند بیچاره دندانیش نیست
نیست بیار لذتی در خور کمال
بی نمک خوانی که مهمانیش نیست
خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست
از لبت دورم چو مهجورم ز تو
جان ندارد هر که جانانیش نیست
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست
پیشه رندان پارسا طفل رهست
لاجرم جز چشم گریانیش نیست
نیست مسکینی که بر بویت چو عود
دود پیدا سوز پنهانیش نیست
پیر ما بوسی از آن لب بر نکند
چون کند بیچاره دندانیش نیست
نیست بیار لذتی در خور کمال
بی نمک خوانی که مهمانیش نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
در سینه مرا غیر تو همخانه کسی نیست
ور هست برون از دل دیوانه کسی نیست
دل از چه به تنگست زاغیار که امروز
جز بار درین منزل ویرانه کسی نیست
در دیده تونی مردمک آن رخ ز که پوشی
در خانه چو از مردم بیگانه کسی نیست
این جرم که عاشق ز نو خرسند به سوزی است
شمع چه گریم چو پروانه کسی نیست
زلفت به در دل چه نشسته ست چو دل رفت
این حلقه زدن چیست چو در خانه کسی نیست
تا چشم تو بر گوشه نشینان نظری کرد
در صومعه بی نعرۂ مستانه کسی نیست
می نوش کمال از لب ساقی که درین دور
مستی چو نو بی ساغر و پیمانه کسی نیست
ور هست برون از دل دیوانه کسی نیست
دل از چه به تنگست زاغیار که امروز
جز بار درین منزل ویرانه کسی نیست
در دیده تونی مردمک آن رخ ز که پوشی
در خانه چو از مردم بیگانه کسی نیست
این جرم که عاشق ز نو خرسند به سوزی است
شمع چه گریم چو پروانه کسی نیست
زلفت به در دل چه نشسته ست چو دل رفت
این حلقه زدن چیست چو در خانه کسی نیست
تا چشم تو بر گوشه نشینان نظری کرد
در صومعه بی نعرۂ مستانه کسی نیست
می نوش کمال از لب ساقی که درین دور
مستی چو نو بی ساغر و پیمانه کسی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
روز گاریست که هیچ نظری با ما نیست
وین شب فرقت ما را سحری پیدا نیست
با تو سوز دل عشاق مگر در نگرفت
زانکه هیچت به جگر سوختگان پروا نیست
مفتی شرع که از روی تو منعم فرمود
غالب آن است که در علم نظر دانا نیست
ای که گفتی هوس عشق برون کن ز دماغ
تک بچه کار آیدم آن سر که درو سودا نیست
بی تو گر هست هنوز از اثر جان باقی
این گناه از قبل بخت بد است از ما نیست
عقل دید آن قد و می گفت به آواز بلند
الحق انصاف کو بالاتر از این بالا نیست
پرده بر گیر که بیند رخت امروز کمال
کو چو کوته نظران منتظر فردا نیست
وین شب فرقت ما را سحری پیدا نیست
با تو سوز دل عشاق مگر در نگرفت
زانکه هیچت به جگر سوختگان پروا نیست
مفتی شرع که از روی تو منعم فرمود
غالب آن است که در علم نظر دانا نیست
ای که گفتی هوس عشق برون کن ز دماغ
تک بچه کار آیدم آن سر که درو سودا نیست
بی تو گر هست هنوز از اثر جان باقی
این گناه از قبل بخت بد است از ما نیست
عقل دید آن قد و می گفت به آواز بلند
الحق انصاف کو بالاتر از این بالا نیست
پرده بر گیر که بیند رخت امروز کمال
کو چو کوته نظران منتظر فردا نیست