عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
حرف ما با تو شب دوش چه بود
سخن آن لب مینوش چه بود
سخنی بود که از خاطر ما
سر بسر گشت فراموش چه بود
نشاه مستی مستان خراب
زان خم باده سر جوش چه بود
همه شب در بر رندان دغل
کار آن ترک قبا پوش چه بود
با دل شیفتگان شام و سحر
راز آن زلف و بنا گوش چه بود
تا بخال و خط رعنا پسران
کار یاران قدح نوش چه بود
از خرابات مغان تا بفلک
همه شب غلغله نوش چه بود
من بگویم که شب دوش گذشت
تو بگو باز شب دوش چه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
باده نوشان بیخود از جام تواند
خرقه پوشان سر خوش از نام تواند
خاصه گان ار باده خاص تو مست
عامکان در محفل عام تواند
برخی اندر سوره کهف تواند
جمعی اندر لعل انعام تواند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نیمه هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بیا که روی سوی کوی میفروش کنیم
بکوی میکده مانند خم، خروش کنیم
برای محکم و بخت جوان و عزم درست
ز دست پیر مغان جام باده نوش کنیم
هر آنچه حضرت پیر مغان بفرماید
بجان و دیده پذیرا شویم و گوش کنیم
هزار لت ز کف پیر میفروش خوریم
که کف چو خم بدهان آوریم و جوش کنیم
برای مصلحت خویش چند روز، حبیب
بیا متابعت شیخ خرقه پوش کنیم
سزای ماست می ناب، کش بهمت پیر
بجان و دیده و سر نور و مغز و هوش کنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
از باده دوش سخت مخمورم
از درد خمار سخت رنجورم
از باده شدم خراب سخت ای ترک
هم باده کند دو باره معمورم
من مرده ام و توئی سرافیلم
وین باده ناب نفخه صورم
باده بدهم که زنده گردم باز
کز باده بسان مرده گورم
از چنگ و رباب ساز تلقینم
وز باده ناب سدر و کافورم
شاید که کند خدای میخواران
با باده کشان بحشر محشورم
تامی ندهی دو دیده نگشایم
گر می بزنی هزار ساطورم
یکبوسه ربودم از لبان تو
مستم، بهلم نما که معذورم
ای ترک فتاده در لب لعلت
چونان بعسل فتاده زنبورم
برخیزم و زود باز بنشینم
چندانکه کنی ز خویشتن دورم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بر آن سرم که بکوی مغان سرای کنم
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خیز ای بت شنگول و بده باده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
وقت سحر آمد اهل ترتیب سحر کن
آرایش این بزم بآئین دگر کن
یک نیمه بخوابند و دگر نیمه بمستی
یاران قدح کش همه را باز خبر کن
آن تاج مکلل بگهر، باز بسر نه
وان پیرهن دیبه زر تار، ببر کن
آن زلف که آشفته شد از خواب شب دوش
سرگشته و برگشته همه یک بدگر کن
ای کاشغری ترک نکو روی نکو خوی
در کار می و جام، یکی نیک نظر کن
تو دوش سمر گفتی و باران همه خفتند
امروز بمستی همه را باز سمر کن
آنچهر که آراسته چون ماه دو هفته است
هر هفت کن از عشوه و آراسته تر کن
آن زلف نگونسار که وارونه کند کار
پیچیده و آشفته تر و زیر و زبر کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مبر در پیش زاهد نام باده
سر زاهد فدای جام باده
امان از صبح روز افروز صهبا
فغان از شام عیش انجام باده
ز گفتن ها بی پروای صهبا
ز خفتنهای بی هنگام باده
خوشا بیداری شبهای مستی
خوشا مخموری ایام باده
ز نوشین خوابهای صبح مستی
ز شیرین بذله های شام باده
رمنده آهوان دیدم که بیدام
شدند از نیم جرعه رام باده
بسا دلق ملمع شیخ و زاهد
گرو بنهاده اندر وام باده
بسا دانشور عاقل که ناگاه
شده دیوان از سر سام باده
کنون کز جام باده لب نشد تر
دماغی تر کنیم از نام باده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
اگر یک جرعه می در شیشه داری
نشاید کز جهان اندیشه داری
بکش دیو خرد راهم بزنجیر
تو کز باده پری در شیشه داری
درخت عقل را از ریشه بر کن
تو کاندر کف ز شیشه، تیشه داری
بهشیاری عالم غم نیرزد
همان بهتر که مستی پیشه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
امروز مرا جام ز باده تهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
تا چند بیاد گل و سنبل باشی
آن به که خراب از قدح مل باشی
چندان بخور از باده گلرنگ که خود
صد بار شگفته رخ تر از گل باشی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آمد آن دلبر قلندر روش
فارغ از مصحف و عمامه وفش
سوخت ادراک علم و فتوی را
بمی ارغوان چون آتش
ساغری پرشراب احمد کرد
لب او گفت بی دهان در کش
تا بدیدم جمال ساقی را
شدم از چشمهای او سرخوش
دید ساقی که خورده شد جامی
گفت کوهی تو می کنی خوش خوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند
ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند
ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام
همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند
دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل
گاه پهلو وگهی سینه وگه سر شکند
چنگ در زلف خودازخشم زند از پی جنگ
رونق از مشک برد قیمت عنبر شکند
خنجر از قهر کشد بر در و دیوار زند
بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند
همه بر پای وی افتید که این هم سر ما
بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند
به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت
که ز شیرین سخنی رونق شکر شکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خیز ای نگار باده بیاور پیش
از شاه وشیخ وشحنه مکن تشویش
دردمرا به باده بکن درمان
مرهم مرا ز باده بنه بر ریش
شهد است اگر زجام تو نوشم سم
نوش است گر زدست تو بینم نیش
تریاق آید ار توچشانی زهر
جدوار آید ار تو خورانی بیش
بگذشته ام ز عشق رخت از جان
دل کنده ام ز دردغمت از خویش
هر کس ز عشق گشته بلند اقبال
یکسان به پیش اوست شه ودرویش
ا زعدل شاهزاده بترس ای شوخ
با ما جفا وجور مکن ز این بیش
شهزاده ای که آمده در عهدش
ا زکوه و دشت گرگ شبان برمیش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم
از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم
شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من
من به بزم شاه وهم درکوچه وبازار مستم
گرحریفان جمله مستنداز شراب می فروشان
من ز صهبائی که خود پرورده آن دلدار مستم
نهی فرموه است شاه از مستی وآزار مردم
من اگر مستم ولی بنگر که بی آزار مستم
من نه کورم پای تا سر چشم وچشم پر زنورم
گر به رفتن دست دارم بر در ودیوار مستم
مطربا نی زن دمی شاید برم از دل غمی را
ساقیا می ده کمی زیرا که من بسیار مستم
چشم مست او ربود از دست هوش ودانشم را
چون بلند اقبال اگر گویم چنین اشعار مستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
دوش در مستی به زلف یار چنگی می زدم
مست بودم پنجه در چنگ پلنگی می زدم
می زدم بر سینه گاهی خنجر از ابروی او
گاهی از مژگان وی بر دل خدنگی می زدم
دیدم آن سیمین بدن دل سخت تر دارد ز سنگ
من هم از حسرت همی بر سینه سنگی می زدم
من در اول گر زکار عشق بودم باخبر
کی دم اندر پیش خلق از نام و ننگی می زدم
در اطاعت گر اشارت می شد ازجانان به من
یونس آسا گام در کام نهنگی می زدم
من همان رستم دلی هستم که دیدی بارها
خویش را در جنگ بر پور پشنگی می زدم
دوش مانند بلند اقبال بی دل تا به صبح
هی به سر از دست ترک شوخ وشنگی می زدم