عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۹
دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه
چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه
نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند
دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه
بستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای است
جز به خاک ای زاده خاک سیه پهلو منه
جوهر بیگانه ای این تیغ را در کار نیست
بندی از چین جبین هر لحظه بر ابرو منه
برنمی دارد شراکت، حسن یکتا آمده است
چشم بگشا نام لیلی را به هر آهو منه
بلبلان را دل به دست آور به شکرخنده ای
از خجالت غنچه آسا دست خود بر رو منه
پاس وقت صحبت نازک خیالان را بدار
بی طلب در خلوت ارباب معنی رو بنه
نبض جان را نیست جز دست مسیحا محرمی
شانه ای غیر از دل صدچاک بر گیسو منه
شیرمردان را کمی صائب فزونی جسته اند
رتبه خود را برابر با سگ آن کو منه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۴
به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته
به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد
به زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهسته
ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید
که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته
مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته
خیال نازک آخر می فروزد چهره شهرت
مه نو می شود ماه تمام آهسته آهسته
دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم
که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته
به شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شو
که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۷
مدان از بی نیازی طبع من گر سرکش افتاده
که از بی روغنی ها در چراغم آتش افتاده
نهان در پرده تزویر دارد درد ناکامی
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
نگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟
سروکار خدنگم با کمان پرکش افتاده
مرو از ره به حسن باده لعلی که این گلگون
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
به مظلومان سرایت می کند فعل بد ظالم
که از بیداد شیران در نیستان آتش افتاده
مرا در بی قراری چون فلک معذور می دارد
نگاه هرکه بر رخساره آن مهوش افتاده
نیفتاده است بر خاک گلستان سایه اش صائب
ز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۲
خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواه
نفس سرد ز کام و دهن شیر مخواه
ناخن عقده گشایی ز گره چشم مدار
فتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواه
هست در قبضه تقدیرگشاد دل تنگ
حل این عقده ز سرپنجه تدبیر مخواه
حرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیش
هیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواه
طلب عافیت از عالم پرشور مکن
نکهت ناف غزال از دهن شیر مخواه
دیده شور بود لازم شیرینی رزق
باش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواه
سپر انداختن اینجا زره داودی است
نصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواه
نیست در دیده حیرت زدگان نقش دویی
غیر یک صورت از آیینه تصویر مخواه
همت پیر برد کار جوان را از پیش
بی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواه
جای شکرست چو شد قبض مبدل با بسط
خونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواه
دامن دولت جاوید نگه داشتنی است
خط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواه
چه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟
خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواه
رحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجو
غیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواه
مرشدی نیست به از ترک علایق صائب
از جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۹
بمیر تشنه، منه پای بر کناره چاه
که خم کند قد استاده را نظاره چاه
مجوی آب مروت ازین تهی چشمان
که تشنگی نبرد از جگر نظاره چاه
به رهنمایی کوته نظر ز راه مرو
که پیش پا نتوان دید با ستاره چاه
ز کاهلان بگسل تا به منزلی برسی
که نقش پای گرانان بود قواره چاه
سخن چو تازه برآید ز کلک، بی قدرست
چو یوسفی که فروشند بر کناره چاه
به وادیی که منم رهنورد آن صائب
بود ز نقش قدم بیشتر شماره چاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۱
گر از طعام تن عام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه
کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه
غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده گلفام می شود فربه
اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من
ز صید لاغر من دام می شود فربه
ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه
گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟
زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه
چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه
به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه
علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟
به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه
ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۳
به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟
به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟
گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان
تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟
ز برق و باد سبق می برند گرمروان
فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟
ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است
تو می دوی ز پی سایه همای که چه؟
ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش
تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟
قضا نتیجه کردارهای باطل توست
تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟
چو سرو جامه آزادگان یکی باشد
تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟
قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود
تو می بری به فلک پایه بنای که چه؟
گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟
ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش
همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟
به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است
تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟
ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست
چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟
ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید
برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟
جواب آن غزل است این که گفت مختاری
غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۹
به هر کجا که خوری باده تن به خواب مده
بنای خانه ناموس را به آب مده
ز خیره چشمی تردامنان ملاحظه کن
کتان عصمت خود را به ماهتاب مده
بهار عصمت تو ره به خشکسالی بست
به هیچ تشنه جگر نیم قطره آب مده
ببین که مستحق التفات کیست نخست
زکات حسن به هر کس به اضطراب مده
به عاشقان جگرتشنه رحم کن ساقی
ته پیاله خود را به آفتاب مده
خراب کرده دلی را ز خویش کن معمور
چو گنج تن به هم آغوشی خراب مده
هنوز پای دل از ساعد تو می لغزد
به دست اهل هوس دست بی حجاب مده
مرا به گردش چشمی خمار می شکند
عبث پیاله به این عاشق خراب مده
حریف موجه غیرت نمی شوی صائب
ز روی بحر، نظر آب چون حباب مده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۲
روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۵
بگشا ز بال همت عالی مکان گره
تا کی شوی چو بیضه درین آشیان گره؟
هر مشکلی ز صدق طلب باز می شود
ماند کی از حباب بر آب روان گره؟
سنگ نشان به دامن منزل رسید و ما
در راه گشته ایم ز خواب گران گره
قطع طریق عشق به قدر تأمل است
هر چند می شود ز کشیدن عنان گره
جوش نشاط از دل خم کم نمی شود
طوفان درین تنور بود جاودان گره
از رهبر و دلیل بود سیل بی نیاز
در راه شوق نیست ز سنگ نشان گره
سختی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در لقمه هما نشود استخوان گره
این عقده ها که در دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمین گره و آسمان گره
فتح سخن به پنجه تدبیر خلق نیست
ناخن چگونه باز کند از زبان گره؟
نتوان به دست عقده ز کار جهان گشود
کو برق تا گشاید ازین نیستان گره؟
بایست عقده باز شود از دل جرس
از دل شدی گشوده اگر از فغان گره
آسان نمی توان گره از موی باز کرد
چون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟
در گام اولین، کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره
صائب سری برآر که فرصت ز دست رفت
تا کی شوی چو غنچه درین گلستان گره؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۱
تا سرو ترا راه به گلزار فتاده
گل گشته به تعظیم تو از شاخ پیاده
مه حلقه ابروی تو در گوش کشیده
سر بر خط مشکین تو خورشید نهاده
دنباله چشم تو گذشته است ز ابرو
آهوی تو از سایه خود پیش فتاده
دل نیز سیه می شود از گوشه نشینی
در گوهر اگر سبز شود آب ستاده
آن به که به گرد دل درویش کند طوف
آن را که میسر نشود حج پیاده
یابد ز اجل چاشنی قند مکرر
در زندگی آن کس که بمیرد به اراده
تقصیر مکن در مدد خلق که باشد
بال و پر توفیق، دل و دست گشاده
از خوردن خون ظالم خونخوار شود سیر
اندازه اگر حفظ توان کرد به باده
صائب نشد از توبه مرا نفس به فرمان
گیرندگی سگ نشود کم به قلاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۲
از توبه شود سرکشی نفس زیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده
دامان نگه صفحه ننوشته نگیرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟
از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده
زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده
صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۸
کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معنی بود نور آتش یگانه
مکن روی در قبله بی صدق نیت
که رسوا کند تیر کج را نشانه
برون آی از جسم خاکی به همت
که دریا شود تنگ ظرف از کرانه
به وصل هدف می رسد دوربینی
که چون تیر جسته است صاف از دو خانه
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق
نفس راست چون کرد، گردد روانه
مشو بار روشن ضمیران که گردد
ز یک تن پر از خلق آیینه خانه
تو آن روز برخیزی از خواب غفلت
که سازند اه جهانت فسانه
به دست تهی می گشایم گرهها
ز کار سیه روزگاران چو شانه
فزون گشت غفلت ز موی سفیدم
رگ خواب من گشت این تازیانه
بخواه آنچه می خواهی از خاکساران
که خاک مرادست این آستانه
حرام است مستی بر آن عندلیبی
که خامش شود در خزان از ترانه
چه ترسانی از مرگ، آزاده ای را
که طبل رحیلش بود شادیانه
که خرسند می شد به فقر و قناعت؟
نمی بود اگر انقلاب زمانه
ز نعمت تهی چشم سیری ندارد
شود دام را حرص افزون ز دانه
گشایش گر از بستگی چشم داری
منه پا برون چون در از آستانه
مرو بی تکلف به مهمانسرایی
که پای تکلف بود در میانه
نسوزی اگر خویش را چون سمندر
چه حاصل ز خار و خس آشیانه
ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر هستی جاودانه
سعادت به پرواز بسته است صائب
هما کم ز جغدست در آشیانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۵
در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟
از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای
بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای
تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای
ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای
رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای
گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای
پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای
عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۴
یک نفس فارغ ز وسواس تمنا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۸
هر کجاگیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی
سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی
هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی
پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی
هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی
در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی
حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی
دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟
تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی
نیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی
در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی
فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا ز سر خود عقده کار خودی
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی
نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۱
بی تأمل زینهار از نقطه دل نگذری
زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری
تیر کج را از هدف دست تصرف کوته است
سخت خواب آلوده می تازی، ز منزل نگذری
با وجود تن پرستی ز اهل دل نتوان شدن
صاحب گوهر نگردی تا ز ساحل نگذری
سالها چون رشته پیچ و تاب اگر خواهی زدن
تا نگردی بی گره زین مهره گل نگذری
راه هفتاد و دو ملت می شود اینجا یکی
زینهار ای طالب حق از در دل نگذری
نوشها درج است در هر نیش این عبرت سرا
از سر خاری درین گلزار غافل نگذری
خط آزادی نگیری صائب از بی طاقتی
تا ز جان خود چو مرغ نیم بسمل نگذری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۵
فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟
چند روزی توشه عقبی کنم گردآوری
تا به کی چون گردباد بادپیما از هوس
خار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟
در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟
می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلان
چون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟
می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیاز
آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوری
هست گوهر از حباب افزون درین دریا و من
خار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوری
عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا
با کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟
می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لب
هر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوری
از دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی است
چون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟
می رود بر باد عمر از خنده بیجا چو گل
غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوری
گل به دامن جمع می سازند بی دردان و من
داغ را چون لاله حمرا کنم گردآوری
عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را
زیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوری
می توانم غوطه در سرچشمه خورشید زد
گر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوری
از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم
لشکری را با تن تنها کنم گردآوری
همچو صحرای قیامت سینه ای می خواستم
تا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوری
چون صدف کو گوشه امنی، که از موج خطر
گوهر خود را درین دریا کنم گردآوری
بر امید وعده دیدار او چون مردمک
نور را در دیده بینا کنم گردآوری
می شکافد این شرار شوخ صائب سنگ را
سوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۶
چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کن
کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری
لذت باقی به دست آور درین پایان عمر
تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟
خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری
بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری
طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری
جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری
خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار
تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری
کوزه سربسته خشک از بحر می آید برون
نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری
همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری
تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند
کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۷
از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟
از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟
در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس
غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟
ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون
غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری
حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار
گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری
کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست
می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری
می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
اینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟