عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل کردهای تا کی غبار رنگ نشکستن
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن
به وهم ای کاش میکردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ میبارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها میخورد بیدل
ندامت میکشد زین ساز بی آهنک نشکستن
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن
به وهم ای کاش میکردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ میبارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها میخورد بیدل
ندامت میکشد زین ساز بی آهنک نشکستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم کرده است
چون نفس میباید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
نالهای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکردهایم از خویش بیرون رفتهایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم مینالد از زیر کمر برداشتن
چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم کرده است
چون نفس میباید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
نالهای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکردهایم از خویش بیرون رفتهایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم مینالد از زیر کمر برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بیپرده شد ای بیخبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرتکشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامانکردهام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد میپرستد چشم حیرت کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بیپرده شد ای بیخبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرتکشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامانکردهام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد میپرستد چشم حیرت کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافلهای او مأیوس نیست
ناز میگویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خونگر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیرهروزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمهدان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار میآید به چشم
محرم طرز خرام او چهسان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بیآفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافلهای او مأیوس نیست
ناز میگویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خونگر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیرهروزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمهدان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار میآید به چشم
محرم طرز خرام او چهسان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بیآفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو میرود به خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا بهکجا میبری تأمل کن
عصا به پیش گرفتهست جابهجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخلهای این گلشن
رساندهاند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش استگرکند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو میرود به خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا بهکجا میبری تأمل کن
عصا به پیش گرفتهست جابهجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخلهای این گلشن
رساندهاند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش استگرکند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم
چون مرکز پرگار خط و خال نمودن
گرم است ز ساز حشم و زینت افسر
هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن
ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات
گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن
ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم
تسلیم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرایش افسر هوس کیست
ماییم و سری قابل پا مال نمودن
فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق
اندوه زبان داشتن و لال نمودن
شد عمر به پرواز میسر نشد آخر
چون شمع دمی سر به ته بال نمودن
پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد
شد موی سپید آب به غربال نمودن
بیدل به نفس آینهپردازی هستیست
دل جمع کن از صورت احوال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم
چون مرکز پرگار خط و خال نمودن
گرم است ز ساز حشم و زینت افسر
هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن
ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات
گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن
ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم
تسلیم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرایش افسر هوس کیست
ماییم و سری قابل پا مال نمودن
فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق
اندوه زبان داشتن و لال نمودن
شد عمر به پرواز میسر نشد آخر
چون شمع دمی سر به ته بال نمودن
پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد
شد موی سپید آب به غربال نمودن
بیدل به نفس آینهپردازی هستیست
دل جمع کن از صورت احوال نمودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
به مطلب میرساند وحشت از آفاق ورزبدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
به رنگ سایهام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی میکشم چندین پریشانی
چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیهبختم دگر از حاصل غفلت چه میپرسی
بهرنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم به گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من
نفس دزدیدهام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کردهام با نقش پایی جبههٔ خود را
درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی
که از آیینهها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانهای دارد که میباید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
به رنگ سایهام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی میکشم چندین پریشانی
چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیهبختم دگر از حاصل غفلت چه میپرسی
بهرنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم به گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من
نفس دزدیدهام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کردهام با نقش پایی جبههٔ خود را
درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی
که از آیینهها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانهای دارد که میباید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد
به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان
بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان
رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت
به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد
چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل
تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی
گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا
رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل
عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد
به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان
بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان
رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت
به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد
چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل
تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی
گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا
رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل
عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت
رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم، غافل از عجزم مباش
آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت
رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم، غافل از عجزم مباش
آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
ز شوخی تا قدح میگیرد آن بیدار مست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم، گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم، گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
درین وادی که مییابد سراغ اعتبار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی
نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد
بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم
فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد
سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی
چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد
تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل
نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من
که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه میپرسی
مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم
درین صحرا سیاهی هم نمیگردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم
جبین چندان که گل کردم عرق کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم
که پیغام وصال او به گوش من رسید از من
چو مژگان کز خمیدن میکند ساز نگه باطل
قد پیری به طومار هوسها خط کشید از من
به یاد گفتوگو ناقدردان مدعا رفتم
بهاری داشتم اما تأمل گل نچید از من
به یاد جلوهات مرهون حسرت دارم آغوشی
که هر جا حیرتی گل کرد مژگان آفرید از من
تپیدم، ناله کردم، داغ گشتم، خاک گردیدم
وفا افسانهها دارد که میباید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید
محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک میدانم
که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل کفیل نالهٔ دردی
نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه میپرسی
مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم
درین صحرا سیاهی هم نمیگردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم
جبین چندان که گل کردم عرق کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم
که پیغام وصال او به گوش من رسید از من
چو مژگان کز خمیدن میکند ساز نگه باطل
قد پیری به طومار هوسها خط کشید از من
به یاد گفتوگو ناقدردان مدعا رفتم
بهاری داشتم اما تأمل گل نچید از من
به یاد جلوهات مرهون حسرت دارم آغوشی
که هر جا حیرتی گل کرد مژگان آفرید از من
تپیدم، ناله کردم، داغ گشتم، خاک گردیدم
وفا افسانهها دارد که میباید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید
محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک میدانم
که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل کفیل نالهٔ دردی
نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
خم قامت نبرد ابرام طبع سختکوش من
گران شد زندگی اما نمیافتد ز دوش من
تسلی کشتهام چون موج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه مینوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که میباشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لبگشودنها
ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه میکردم اگر بیپرده میکردم تماشایت
ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم
محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بیزبانم در ادبگاه نگاه او
که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده میدیدم
مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمیدانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل
سحر در جیب میآید تبسمگلفروش من
گران شد زندگی اما نمیافتد ز دوش من
تسلی کشتهام چون موج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه مینوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که میباشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لبگشودنها
ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه میکردم اگر بیپرده میکردم تماشایت
ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم
محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بیزبانم در ادبگاه نگاه او
که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده میدیدم
مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمیدانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل
سحر در جیب میآید تبسمگلفروش من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
همچو بویگل ز بس بیپرده است احوال من
میشود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
دادهای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک میربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موجگهر فهمیدنیست
برسخن عمریست میپیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته میخواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخست
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بیسبب فرصت شمار خجلت بیکاریام
همچو تقویم کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام میسوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم بهنومیدیگذشت
ز آتش دل هم نمیسوزم مپرس احوال من
ربشهها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
میشود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
دادهای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک میربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موجگهر فهمیدنیست
برسخن عمریست میپیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته میخواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخست
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بیسبب فرصت شمار خجلت بیکاریام
همچو تقویم کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام میسوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم بهنومیدیگذشت
ز آتش دل هم نمیسوزم مپرس احوال من
ربشهها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند
رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست
نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند
خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند
رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست
نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند
خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست
هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن
بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن
بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
در شکنج عزتند ارباب جاه
آبگوهر بر نمیآید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست
شمع را در میکشد آخرکلاه
عمرها شد میتپد بیروی دوست
چون رگ یاقوت در خونم نگاه
در خیالش محو شد آثار من
اینکتان را شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروی او
ماه نو دارد زبان عذر خواه
خانهٔ مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سیاه
شعله ی ما را درین آفت سرا
جز به خاکستر نمیباشد پناه
ناامیدی دستگاه زندگیست
تاروپود کسوت صبح است آه
شرم دار ای سرکش از لاف غرور
نیست بال شعلهات جز برگ کاه
باغ و بستان پر مکرر میشود
جانب دل هم نگاهیگاه گاه
در تماشاخانهٔ آیینهام
میشود جوهر چو میسوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گریهٔ ابر است بر حال گیاه
میگدازد شمع و از خود میرود
کای به خود واماندگان این است راه
دم مزن بیدل اگر صاحبدلی
محرم آیینه راکفر است آه
آبگوهر بر نمیآید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست
شمع را در میکشد آخرکلاه
عمرها شد میتپد بیروی دوست
چون رگ یاقوت در خونم نگاه
در خیالش محو شد آثار من
اینکتان را شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروی او
ماه نو دارد زبان عذر خواه
خانهٔ مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سیاه
شعله ی ما را درین آفت سرا
جز به خاکستر نمیباشد پناه
ناامیدی دستگاه زندگیست
تاروپود کسوت صبح است آه
شرم دار ای سرکش از لاف غرور
نیست بال شعلهات جز برگ کاه
باغ و بستان پر مکرر میشود
جانب دل هم نگاهیگاه گاه
در تماشاخانهٔ آیینهام
میشود جوهر چو میسوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گریهٔ ابر است بر حال گیاه
میگدازد شمع و از خود میرود
کای به خود واماندگان این است راه
دم مزن بیدل اگر صاحبدلی
محرم آیینه راکفر است آه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته