عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
دوش خوابی دیدهام، خود عاشقان را خواب کو؟
کندرون کعبه میجستم که آن محراب کو؟
کعبهٔ جانها، نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو؟
بلکه بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم، لیک جان را تاب کو؟
خانقاهش جمله از نور است، فرشش علم و عقل
صوفیانش بیسر و پا، غلبهٔ قبقاب کو؟
تاج و تختی کندرون داری نهان ای نیک بخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا، دام یا مضراب کو؟
در درون عاریتهای تن تو بخششی ست
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو؟
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود، کنون اطناب کو؟
چون برون رفتی ز گل، زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو؟
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو؟
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگ حل و حرمت و ایحاب کو؟
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش
بازگویی او کجا؟ درگاه او را باب کو؟
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی، پس بگویی عالم اسباب کو؟
ارچه خط ابن بوابت هوس شد در رقاع
رقعهٔ عشقش بخوان، بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی، زینهار
در بساط قاضی آ، آن گه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را، خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را، گویی آن را تاب کو؟
در خرابات حقیقت، پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس وانساب کو؟
در حساب فانییی عمرت تلف شد بیحساب
در صفای یار بنگر، شبهت حساب کو؟
چون میات پردل کند، در بحر دل غوطی خوری
این ترانه میزنی، کین بحر را پایاب کو؟
کندرون کعبه میجستم که آن محراب کو؟
کعبهٔ جانها، نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو؟
بلکه بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم، لیک جان را تاب کو؟
خانقاهش جمله از نور است، فرشش علم و عقل
صوفیانش بیسر و پا، غلبهٔ قبقاب کو؟
تاج و تختی کندرون داری نهان ای نیک بخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا، دام یا مضراب کو؟
در درون عاریتهای تن تو بخششی ست
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو؟
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود، کنون اطناب کو؟
چون برون رفتی ز گل، زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو؟
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو؟
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگ حل و حرمت و ایحاب کو؟
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش
بازگویی او کجا؟ درگاه او را باب کو؟
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی، پس بگویی عالم اسباب کو؟
ارچه خط ابن بوابت هوس شد در رقاع
رقعهٔ عشقش بخوان، بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی، زینهار
در بساط قاضی آ، آن گه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را، خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را، گویی آن را تاب کو؟
در خرابات حقیقت، پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس وانساب کو؟
در حساب فانییی عمرت تلف شد بیحساب
در صفای یار بنگر، شبهت حساب کو؟
چون میات پردل کند، در بحر دل غوطی خوری
این ترانه میزنی، کین بحر را پایاب کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
در خلاصهی عشق آخر شیوهٔ اسلام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
ز من و تو شرری زاد، درین دل ز چنان رو
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشتهٔ عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پر درد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیلهٔ رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو، شعشعهٔ گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته دران خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست ازین مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟
آن که خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پر نور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشتهٔ عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پر درد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیلهٔ رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو، شعشعهٔ گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته دران خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست ازین مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟
آن که خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پر نور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظارهٔ ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم درین دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بران نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظارهٔ ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم درین دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بران نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
سر عثمان تو مست است، برو ریز کدو
چون عمر محتسبی، داد کنی، این جا کو؟
چه حدیث است، ز عثمان عمرم مستتر است
وان دگر را که رییس است نگویم، تو بگو
مست دیدی که شکوفهش همه در است و عقیق؟
بادهیی کو چو اویس قرنی دارد بو؟
ای بسا فکرت باریک، که چون موی شده ست
وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو
مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است
قطرهٔ این کند آن که نکند زان دو سبو
بس کن و دفتر گفتار درین جو افکن
بر لب جوی حیل تخته منه، جامه مشو
چون عمر محتسبی، داد کنی، این جا کو؟
چه حدیث است، ز عثمان عمرم مستتر است
وان دگر را که رییس است نگویم، تو بگو
مست دیدی که شکوفهش همه در است و عقیق؟
بادهیی کو چو اویس قرنی دارد بو؟
ای بسا فکرت باریک، که چون موی شده ست
وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو
مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است
قطرهٔ این کند آن که نکند زان دو سبو
بس کن و دفتر گفتار درین جو افکن
بر لب جوی حیل تخته منه، جامه مشو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
جان ما را هر نفس، بستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو کهیی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمهام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو کهیی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمهام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
این ترک ماجرا زدو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن، یا عفو و حسن خو
یا آن که ماجرا نکنی بهر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست، مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
زافسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کندر تموز مردم تشنهست برف جو
آن خشم انبیا، مثل خشم مادر است
خشمیست پر ز حلم پی طفل خوب رو
خشمیست همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد، عمو
در گور مار نیست تو پر مار سلهیی
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس
در مرتبه نگر، که سفول آمد و سمو
چون کاسهٔ گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید، چون گبر زاهل دین
وزبد نکو بزاید، از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد، نه خود من صرفه برم ازو
این مایه میندانی، کین سود هر دو کون
اندر سخاوت است، نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالا دو است حرص تو بیپای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین، که به تبریز کرد طو
یا کینه را نهفتن، یا عفو و حسن خو
یا آن که ماجرا نکنی بهر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست، مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
زافسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کندر تموز مردم تشنهست برف جو
آن خشم انبیا، مثل خشم مادر است
خشمیست پر ز حلم پی طفل خوب رو
خشمیست همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد، عمو
در گور مار نیست تو پر مار سلهیی
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس
در مرتبه نگر، که سفول آمد و سمو
چون کاسهٔ گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید، چون گبر زاهل دین
وزبد نکو بزاید، از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد، نه خود من صرفه برم ازو
این مایه میندانی، کین سود هر دو کون
اندر سخاوت است، نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالا دو است حرص تو بیپای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین، که به تبریز کرد طو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین، که از آن بحرتر شدم
گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود، خدا بود در کمال
زآوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست
نی، کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو
موریست نقب کرده میان سرای عشق
هرچند بیپر است، بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزیست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین، که از آن بحرتر شدم
گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود، خدا بود در کمال
زآوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست
نی، کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو
موریست نقب کرده میان سرای عشق
هرچند بیپر است، بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزیست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶
ای سر مردان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو
ای مه باقی، وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
قبلهٔ جمعی، شعلهٔ شمعی
قصهٔ ایشان برگو برگو
ای همه دستان، ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
هم همه دانی، هم همه جانی
خواجهٔ دیوان برگو برگو
آب حیاتی، شاخ نباتی
نکتهٔ جانان برگو برگو
غم نپذیری، خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
خسرو شیرین، بنشین، بنشین
راه سپاهان برگو برگو
دل بشکفتی، خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو
آن می صافی، جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو
نی بستیزی، نی بگریزی
بی سر و پایان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو
ای مه باقی، وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
قبلهٔ جمعی، شعلهٔ شمعی
قصهٔ ایشان برگو برگو
ای همه دستان، ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
هم همه دانی، هم همه جانی
خواجهٔ دیوان برگو برگو
آب حیاتی، شاخ نباتی
نکتهٔ جانان برگو برگو
غم نپذیری، خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
خسرو شیرین، بنشین، بنشین
راه سپاهان برگو برگو
دل بشکفتی، خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو
آن می صافی، جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو
نی بستیزی، نی بگریزی
بی سر و پایان برگو برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
بنشسته به گوشهیی، دو سه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقییی، که وفادار و باقییی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آبها، نرود جز به جوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهیی که حریف قدح نهیی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بیز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقییی، که وفادار و باقییی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آبها، نرود جز به جوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهیی که حریف قدح نهیی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بیز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
جود الشموس علی الوری اشراق
و وراءها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضاءت لنا بضیائه الآفاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی مناد عاشقیه بدعوة
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برؤیته وراح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی وصفرة وجنتی مصداق
و وراءها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضاءت لنا بضیائه الآفاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی مناد عاشقیه بدعوة
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برؤیته وراح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی وصفرة وجنتی مصداق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک، اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک، اندر علا پا کوفته
انگور دل پر خون شده، رفته به سوی میکده
تا آتشی در می زده، در خنبها پا کوفته
دل دیده آب روی خود، در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل، اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی، در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پر کرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن، از نسل آدم بعد ازین
جانهای ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا، شاهنشهان محتشم
هم بیکله سرور شده، هم بیقبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی، عاشق شده، لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلا پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را؟
کز عزت این شاه ما، صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن، در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان، نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود، در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچارهیی، کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده، وندر رجا پا کوفته
با این همه، او به بود از غافل منکر که او
گه میکند اقرارکی، گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی، بگذشته از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکییی، در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو، ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او، با من درآ پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک، اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک، اندر علا پا کوفته
انگور دل پر خون شده، رفته به سوی میکده
تا آتشی در می زده، در خنبها پا کوفته
دل دیده آب روی خود، در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل، اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی، در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پر کرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن، از نسل آدم بعد ازین
جانهای ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا، شاهنشهان محتشم
هم بیکله سرور شده، هم بیقبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی، عاشق شده، لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلا پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را؟
کز عزت این شاه ما، صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن، در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان، نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود، در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچارهیی، کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده، وندر رجا پا کوفته
با این همه، او به بود از غافل منکر که او
گه میکند اقرارکی، گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی، بگذشته از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکییی، در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو، ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او، با من درآ پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهٔ معنی ست، لیک افسردهیی
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی، وان کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد، در اصل یخ بیظن شده
اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پود صورت است
زاندیشهٔ احسن تند، هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر، آن جنس میآید صور
پس از نظر آید صور، اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزنهست
خاک از چه ورد و سوسن است؟ کش آب هم مسکن شده
ور هم نشین حق شوی، جان خوش مطلق شوی
یارب، چه با رونق شوی، ای جان جان من شده
از جا به بیجا آمده، اه رفته، هیهای آمده
بی دست و بیپای آمده، چون ماه خوش خرمن شده
یارب، که چون میبینمش، ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش، ای عقل ازین امکن شده
هر ذرهیی را محرم او، هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده، زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او، آن اوست او، جویای او
وی میدمد در وای او، ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم؟ ای آب من روغن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهٔ معنی ست، لیک افسردهیی
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی، وان کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد، در اصل یخ بیظن شده
اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پود صورت است
زاندیشهٔ احسن تند، هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر، آن جنس میآید صور
پس از نظر آید صور، اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزنهست
خاک از چه ورد و سوسن است؟ کش آب هم مسکن شده
ور هم نشین حق شوی، جان خوش مطلق شوی
یارب، چه با رونق شوی، ای جان جان من شده
از جا به بیجا آمده، اه رفته، هیهای آمده
بی دست و بیپای آمده، چون ماه خوش خرمن شده
یارب، که چون میبینمش، ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش، ای عقل ازین امکن شده
هر ذرهیی را محرم او، هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده، زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او، آن اوست او، جویای او
وی میدمد در وای او، ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم؟ ای آب من روغن شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
ای تو برای آب رو، آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان، قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین، چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین، آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا، چنین مرو
بر فقرا تو درنگر، زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو، ذات شو و صفت مگو
زان شه بیجهت نگر، جمله جهات ریخته
آه دریغ، مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ، شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل، خانه به خانه میدود
رنگ، رخ و پیادهها، بهر نجات ریخته
جسته برات جان ازو، باز چو دیده روی او
کیسه دریده پیش او، جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خار شناس گل شده
باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
بال و پریست عاریت، روز وفات ریخته
زهر گرفته در دهان، قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین، چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین، آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا، چنین مرو
بر فقرا تو درنگر، زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو، ذات شو و صفت مگو
زان شه بیجهت نگر، جمله جهات ریخته
آه دریغ، مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ، شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل، خانه به خانه میدود
رنگ، رخ و پیادهها، بهر نجات ریخته
جسته برات جان ازو، باز چو دیده روی او
کیسه دریده پیش او، جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خار شناس گل شده
باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
بال و پریست عاریت، روز وفات ریخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
شحنهٔ عشق میکشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنهٔ عشق ره زند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
جانب دیده پارهیی رفت از آن مصادره
عشق شهیست چون قمر، کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر، نیست زیان مصادره
هرچه برد مصادره از تن عاشقان گرو
باز رسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین، جمله به باغ وادهد
آنچه زباغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین، باز دهد قماش مه
هرچه زماه میستد دورزمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبح دمی ندا کند، باز ستان مصادره
نور سحر بریخته، زنگیکان گریخته
گرچه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنهٔ عشق ره زند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
جانب دیده پارهیی رفت از آن مصادره
عشق شهیست چون قمر، کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر، نیست زیان مصادره
هرچه برد مصادره از تن عاشقان گرو
باز رسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین، جمله به باغ وادهد
آنچه زباغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین، باز دهد قماش مه
هرچه زماه میستد دورزمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبح دمی ندا کند، باز ستان مصادره
نور سحر بریخته، زنگیکان گریخته
گرچه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
برآنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر، چه بینی نقش گرمابه؟
مه و خورشید را بنگر، چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی، نسیم گل همیجویی؟
زهی بیرزق کو جوید زهر بیچارهیی چاره
به جز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی، به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی؟ ره مدین نمیدانی
که فوق سقف گردونی، تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی، از آن قیصری بود آن؟
نه هر بامی و هر برجی زبناییست همواره؟
هزاران گل درین پستی به وعده شاد میخندد
هزاران شمع بر بالا به امر اوست سیاره
زهی سلطان، زهی نجده، سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
زعلم اوست هر مغزی، پر از اندیشه و حیله
زلطف اوست هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد
برون رانندش از حایط، بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق، زیرا او
نفاقی میکند با تو، ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست میبندد، ولیکن بر تو میخندد
به گورستان رو و بنگر، فغان از نفس اماره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر، چه بینی نقش گرمابه؟
مه و خورشید را بنگر، چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی، نسیم گل همیجویی؟
زهی بیرزق کو جوید زهر بیچارهیی چاره
به جز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی، به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی؟ ره مدین نمیدانی
که فوق سقف گردونی، تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی، از آن قیصری بود آن؟
نه هر بامی و هر برجی زبناییست همواره؟
هزاران گل درین پستی به وعده شاد میخندد
هزاران شمع بر بالا به امر اوست سیاره
زهی سلطان، زهی نجده، سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
زعلم اوست هر مغزی، پر از اندیشه و حیله
زلطف اوست هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد
برون رانندش از حایط، بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق، زیرا او
نفاقی میکند با تو، ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست میبندد، ولیکن بر تو میخندد
به گورستان رو و بنگر، فغان از نفس اماره